نقش زنان در دوران دفاع مقدس از خانه تا خط مقدم تداوم داشته است؛ چه آن زمان که با نداشتنها ساختند و همسر و فرزندانشان را با یک دنیا امید و آرزو روانه جبهه میکردند و چه آن زمان که خودشان به خط مقدم میرفتند و برای پشتیبانی از رزمندگان به تأمین مایحتاج آنان و مداوای زخمهایشان مشغول میشدند.
نمونه بارز استقامت، ازخودگذشتگی و همت زنانه را میتوان در وجود زهرا صالحی یافت؛ بانوی ایران دوست و الگوی شهامت در محله امامهادی (ع) که قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر، مهریه ۲۰ هزار تومانیاش را بخشید، سه فرزند قدونیمقدش را به مادر و مادرشوهرش سپرد و خودش را برای دفاع از کشورمان به ویرانههای خرمشهر رساند. او در این راه تنها نبود؛ مادر و دخترعموی شهید غلامحسن گذری که او هم مادر شهید بود، در این راه او را یاری میکردند.
بانوی جهادی محله امامهادی (ع) از معدود بانوانی است که در عملیات آزادسازی خرمشهر در این شهر ویرانشده حضور داشته و در مسجد جامع معروف خونینشهر نماز شکر بهجا آورده است.
با اینکه بهدلیل سختیهای روزگار و سکته سال گذشتهاش، بخش زیادی از خاطرات از ذهنش پاک شدهاند، با مرور هرکدام از خاطرات حضورش در خرمشهر، چراغ دیگری در ذهنش روشن میشود.
با شربت سکنجبین که دختر کوچکش تکتم به دستش میدهد، گلوییتر میکند و میگوید: قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر آرام و قرار نداشتم و دوست داشتم در جبهه باشم و یک گوشه کار را بگیرم. اسلحه نمیتوانستم دست بگیرم، آشپزی و رختشستن و دوختودوز که بلد بودم. به غیر از این، سه برادر و پدرم هم در جبهه بودند.
همین شد که رفتم به حرم امامرضا (ع) و از ایشان کمک خواستم. در حالوهوای خودم بودم که خانمی بهاسم فیضی که از قبل همدیگر را میشناختیم، من را دید. دختر مؤمن و مخلصی بود. او به من گفت: داریم برای رزمندهها در جبهه یک کار جهادی انجام میدهیم. خواربار را از انبار جهاد در خیابان اسرار تحویل میگیریم و بعد از بستهبندیکردن، دوباره به انبار جهاد تحویل میدهیم. تو هم پای کار هستی؟
زهراخانم ازخداخواسته به انبار جهاد میرود و برنج و کشمش و چای و کلهقند و حبوبات را تحویل میگیرد و آنها را به مساجد کوشک مهدی و نوده و مهدیآباد و بحرآباد میرساند. او بعد از دو روز با وانت میرود و اقلام بستهبندیشده را برای ارسال به جبهه از اهالی بولوار توس تحویل میگیرد.
زهراخانم مهریه ۲۰ هزار تومانیاش را بخشیده بود تا دل همسرش را نرم کند و بتواند تماموکمال در امورات مربوط به جبهه و جنگ حضور داشته باشد. او وقتی به همسرش میگوید برای عملیات آزادسازی خرمشهر دو هفتهای باید خانه و زندگی و سه فرزند کوچکشان را بگذارد و برود، نهتنها هیچ مخالفتی نمیبیند، بلکه حمایت هم میشود.
تعریف میکند: تلفن که نداشتیم، رفتم به کارخانه کمپوت و از آنجا به شوهرم که نگهبان پارک ملت بود، زنگ زدم. گفتم فردا باید بروم خرمشهر، پانزده روزی با خانمهای جهادی به جبهه میرویم. دعا کن دست پر برگردیم. بندهخدا شوهرم حرفی نداشت، گفت برو خدا بههمراهت، بعد هم به مادرش در روستا زنگ زد که بیاید و بچهها را نگه دارد.
بانوی محله امامهادی (ع) روز بعدش همراه با سی بانوی جهادگر دیگر و چند کامیون آذوقه و خواربار عازم خرمشهر میشود، حوالی اواخر اردیبهشت ۱۳۶۱، درست در روزهایی که آتش جنگ بالا گرفته بود. آنها بهمحض ورود در مسجد جامع خرمشهر پناه میگیرند. زهراخانم ادامه میدهد: خادم مسجد قبل از اذان ظهر به ما گفت که زودتر بروید، چون این ساعتها موقع بمباران هواپیماهای عراقی است، اتفاقا همانجا سروکله هواپیماها پیدا شد و پل خرمشهر در مسیر اهواز را بمباران کردند.
زهراخانم همراه با سیچهل بانوی جهادگر در خرمشهر حضور داشتند و هرکاری از دستشان برمیآمد، انجام میدادند. بهعنوان مثال تعدادی از بانوان در مساجد و حسینیههای خرمشهر، ستاد پشتیبانی از جنگ تشکیل داده بودند، در آنجا غذا درست میکردند، غذاها را در ظروف بستهبندی میکردند و با یک وانت که رانندگی آن را یک افسر ارتشی برعهده داشت، بین رزمندگان توزیع میکردند. شاید باورش سخت باشد، ولی بعضی خانمها نان محلی برای رزمندگان میپختند یا برخی کمپوت و کنسرو و ترشی درست میکردند.
زهرا صالحی میگوید: گاهی مهماتی را که بهدست ما میرسید، بین برادران رزمنده که در خط مقدم جنگ حضور داشتند، تقسیم میکردیم. یادم میآید اولین اسلحههایی که تقسیم کردیم، اسلحههای «امیک» بود که سپاه در اختیار ما گذاشته بود و بین برادران که خدمت سربازی رفته یا آموزشهای بسیج طی کرده بودند، تقسیم میکردیم.
او ادامه میدهد: بیشتر بانوان همراه ما در آن دوران پانزده تا هجدهساله بودند و فقط ششهفت نفر بیش از بیست سال داشتند؛ دخترانی با جثههای کوچک که انگیزههای بزرگی برای خدمت داشتند. این بانوان با وجود سن کم، کارهای سنگین مانند حملونقل صندوق مهمات را که هرکدام نود کیلو وزن داشت، انجام میدادند.
علاوه بر اینها، برخی خواهران دورههای امداد و درمان را دیده بودند و اقدامات اولیه را روی مجروحانی که از خط مقدم برمیگشتند، انجام میدادند تا آنها به بیمارستان و پشت جبهه منتقل شوند.
یکی از فعالیتهای پشتیبانی و تدارکاتی بانوان در عملیات آزادسازی خرمشهر، رساندن آب آشامیدنی به رزمندگان بود. برخی خواهران پشتیبان مسجد جامع خرمشهر با استفاده از بشکه و قابلمه، با وانتبار آب آشامیدنی به رزمندگان میرساندند.
زهراخانم دراینباره میگوید: یکی از کارهایی که برعهده من و بعضی خواهران گذاشته بودند، رساندن آب به رزمندگان در شهر بود. آن روزها از قمقمه و امکانات مخصوص نظامی خبری نبود، حتی نیروها با لباسها و کفشهای معمولی به جنگ میرفتند.
تانکر آب از آبادان و اطراف خرمشهر میآمد، از زیر آتش و توپ و خمپاره میگذشت و اگر سالم به مسجد میرسید، ما آن را تقسیم میکردیم. سهم رزمندگان را در قابلمه و بشکه میریختیم و با وانتبار به محلهها میبردیم که در آنجا نیروهای خودی و دشمن در حال نبرد بودند.
زهراخانم از آن مرد سیاهپوش میگوید با آن ریشهای بلندش که زیر بمباران گلوله و خمپاره، مسجد جامع خرمشهر را ترک نکرده بود. خادم مسجد پیرمردی درشتاندام و چهارشانه بود که وقتی زهراخانم و رفقایش را به آنجا بردند، از مسجد بیرون آمد، ابروها را ضربدری درهم کشید و خوشامدگویی سردی با آنها داشت. شاید تصور میکرده است زیر اینهمه رگبار و خمپاره و تیر و تفنگ جای زنجماعت نیست!
زهراخانم میگوید: خادم مسجد خیلی خوشاخلاق نبود، ولی گاهی خودش یکتنه از مسجد حراست میکرد و برای رزمندگان نماد ایستادگی بود. اسمش را یادم نیست، با آن کلاه مشکیرنگش دستش را تا نیمههای دیوار مسجد بالا برد و گفت: روزهایی بوده است که تا همینجا پیکر شهدا را روی هم گذاشته بودیم.
چه جوانانی شهید شدند؛ هنوز آثار خون شهدا روی دیوار مانده بود. دو رکعت نماز بهنیابت از شهدا خواندیم و از طرف همه آنهایی که هنگام بدرقهمان التماس دعا داشتند، چادرمان را با خاک دیوارهای مسجد متبرک کردیم.
لحظهای را که همشهریها در مشهد پای اتوبوس با حسرت به او التماس دعا میگفتند، بهخاطر میآورد. مثلا حسنآقای قندهاری، مداحی که هنگام بدرقه آنها روضه علیاکبر خواند و گفت: برادرم در خرمشهر مانده است. احمد ما را زیارت کن و سلامم را به پیکر بیسرش برسان.
دو هفته حضور در خرمشهر که به حادثه آزادسازی این شهر از دست نیروهای بعثی منتهی میشود، برای یک زن خاطرات منحصربهفردی میآفریند که لابهلای هیچ روزمرگی گم نخواهد شد. زهراخانم یکییکی لحظهها را بهخاطر میآورد. در چهرهاش آرامش زیبایی نقش میبندد و میگوید: در خرمشهر یک مادر شهیدی از من خوشش آمد و گفت چقدر خوشصحبتی، میخواهم تا قیامت با تو خواهر باشم. پسرش در روزهای اول جنگ، در همان شهرشان شهید شده بود.
زهراخانم عکسی را که از ابتدای صحبتمان روی سینهاش چسبانده است، نشانم میدهد و میگوید: دوتایی عین هم مقنعه چانهدار داشتیم و دستدردست هم عکس گرفتیم و خواهر شدیم. دیگر هیچوقت ندیدمش و خبری از او ندارم، اما همیشه خواهر من است. میدانم در آن دنیا بهواسطه پسرش مرا شفاعت میکند.
از زهراخانم میپرسم کدام خاطره سفر خرمشهر در سال ۱۳۶۱ بیشتر آزارت میدهد. در جواب میگوید: هیچوقت یادم نمیرود، چند روزی بعد از آزادسازی خرمشهر ما را بهسمت سوسنگرد بردند. در حوالی آن شهر بعثیها چاهی بزرگ حفر کرده بودند و بیست دختر جوان ایرانی را در آن زندهبهگور کرده بودند. من هم خیرهسری کردم و رفتم از جلو این صحنه را دیدم. این خدانشناسها از عرب دوران جاهلیت هم پستتر بودند. این خاطره تلخ همیشه جلو چشمانم است.
او هم در راهپیماییهای زمان انقلاب اسلامی حضور فعالی داشته و هم در کارهای جهادی زمان جنگ. مثلا وقتی متوجه شده بود مردهای محلهشان میخواهند بروند روستا برای کمک به مادرانی که پسرهایشان در جبههاند و محصولاتشان روی زمین، درونشده مانده است، خانمها را بسیج میکند و داسبهدست میروند گندم درو میکنند.
یا وقتی میبیند شهید گذری برای ساختن مسجد صاحبالزمان (عج) بدون کارگر مانده است و خودش دارد بنایی میکند، او هم با زنان همسایه چادر به کمر میبندد و ملاط درست میکند و کیسه گچ بهدست اوستای بنا میرساند.
میگوید: همه خاطراتم یک طرف، همان پانزده روزی که برای آزادسازی خرمشهر رفته بودیم، یکطرف دیگر. سال ۱۳۸۸ که برای زیارت به کربلا میرفتم، گفتم که میخواهم از راه زمینی بیایم تا خرمشهر را ببینم. روی همان پلی که پشتسرمان خراب شد، ایستادم و شهر را نگاه کردم. در مسجد جامعی که با غیرت خادم سرپا ماند، نماز خواندم و برای همه شهدا دعا کردم. شهدایی که با خون خودشان خونینشهر را از بعثیها پس گرفتند.