کد خبر: ۱۲۸۷۹
۰۳ مهر ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
عباس سبزواری بعد از جانبازی هم راهی جبهه شد

عباس سبزواری بعد از جانبازی هم راهی جبهه شد

عباس سبزواری یکی از جانبازانی است که در دوران جنگ پای ثابت جبهه بود، حتی چندبار بعد از جانبازی‌اش. او در کردستان پس از اصابت ترکش بیشتر شنوایی‌اش را از دست داد.

عباس سبزواری یکی از جانبازان محله جاهدشهر مشهد که ۳۱ سال پیش عزمش را جزم کرد و با دلی سرشار از امید و اخلاص به جبهه‌های جنگ شتافت و هیچ چیز نتوانست وی را از این راه باز گرداند، حتی چندین بار جانبازی‌اش.

 از دوران جبهه سه عکس و چندین نشان افتخار بر بدنش که آزردگی‌شان یادآور آن ایام است چیز دیگری باقی نمانده، همسرش می‌گوید: عباس عکس‌های زیادی از دوران جبهه و هم‌رزمانش داشت، اما بعد از جبهه وقتی دیدیم عکس‌ها موجب ناراحتی و گریه‌اش می‌شود، آنها را از بین بردیم.

نخستین آسیب‌دیدگی؛ کاهش حس شنوایی

سبزواری متولد سال ۱۳۴۳ و جانباز ۴۵ درصدی محله جاهد‌شهر است. وی در تعریف روز‌های ورودش به جبهه می‌گوید: سال ۶۰ از طریق بسیج به جبهه رفتم. آن زمان ۱۷ ساله بودم که به کردستان اعزام شدم و کارم در جبهه تعمیر دستگاه‌های سنگین و دادن ناهار به نگهبانان بود.

عباس خاطره اولین آسیب‌دیدگی‌اش در راه حفظ میهن را این‌گونه تعریف می‌کند: اوایل سال ۶۳ در کردستان بر اثر برخورد ترکش، دست و گوشم آسیب دید و تاحدودی حس شنوایی‌ام را از دست دادم و این نخستین نشان افتخاری بود که نصیبم شد.

۱۷ساله بودم که به کردستان اعزام شدم و کارم در جبهه تعمیر دستگاه‌های سنگین و دادن ناهار به نگهبانان بود

 

خوابی که خیلی زود تعبیر شد

آبان‌ماه همان سال خوابی دیدم. در خواب صدایی به من هشدار داد به بچه‌هایی که به مین‌یابی مشغول هستند اخطار بدهم که در مین‌یابی‌ها دقت بیشتری داشته باشند. صبح هنگامی که از خواب بیدار شدم خوابم را برای هم‌رزمانم تعریف کردم تا در ماموریت مین‌یابی دقت بیشتری داشته باشند و ما آن روز در کارمان موفق‌تر بودیم.

دومین آسیب‌دیدگی؛ آسیب به سر، دندان‌ها، پا و کمردوران رزمندگی این هم‌محله‌ای‌مان پر است از خاطراتی که برای هر انسانی درسی از ایثار و آزادگی است. او در بیان خاطره دیگری از جانبازی‌اش می‌گوید: ساعت تقریبا ۱۱ ظهر بود که برای برداشت آب بیرون رفتم. منطقه از قبل مین‌یابی شده بود.

به خدا توکل کردم و تراکتور را روی مین‌های خنثی‌شده راندم تا به آب رسیدم. تانکر‌های آب را پر کردم و برای بازگشت به منطقه راهی شدم. به دیده‌بان سلام کردم و پرسیدم: آب نمی‌خواهید؟ بعد از چند ثانیه صدای انفجار مهیبی تمام وجودم را لرزاند و دیگر هیچ نفهمیدم.

بعد از اینکه به‌هوش آمدم هم‌رزمانم می‌گفتند: تراکتور روی یکی از مین‌ها رفته و من در همان لحظه اول برخورد از تراکتور به بیرون پرتاب و بی‌هوش شده بودم. در این حادثه ترکشی به سرم خورد و مهره‌های کمرم فاصله پیدا کرد و دندان‌ها، پای چپ و کمرم شکست.

جانباز محله ما از درمان پنج‌ماهه‌اش در بیمارستان‌های سردشت ارومیه و مشهد چنین می‌گوید: ۳۵ درصد تأثیر ترکش‌ها بر اعصابم بود و ۱۰ درصد دیگر نیز بر پای چپ و کمرم، همه اینها یادگاری از روز‌های جبهه‌ام در سال ۶۳ است.

 

سومین آسیب‌دیدگی؛ آسیب به چشم

در میان حرف‌هایش می‌فهمم که سال ۶۴ دوباره عازم جبهه می‌شود تا در میان آن هیاهو و ترس از اسارت به دنبال هدف اصلی‌اش باشد،  سال‌ها پیش هم پا به جبهه گذاشته بود، اما این بار تفاوت داشت؛ حضور در یک عملیات انتحاری در کردستان که تاحدودی بینایی عباس را به‌عنوان اهدایی دیگر او در راه آبادانی میهن گرفت. آن روز‌ها جبهه و جنگ آن‌قدر زوایای زندگی‌اش را پر کرده بود که حتی نتوانست قبل از فوت پدر او را ببیند و برای همیشه در آرزوی به آغوش‌کشیدن دوباره پدر بماند.

 

دیدار‌هایی که چند ساعت بیشتر دوام نداشت

وی از ازدواجش در سال ۶۴ و در ۲۱ سالگی می‌گوید، دورانی که باز هم حال و هوای جبهه و میل به آزادکردن کشور از دست بیگانگان در آن بود. سبزواری ادامه می‌دهد: برخی اوقات حتی نمی‌توانستیم به مرخصی برویم.

این جانباز ساکن در محله جاهد‌شهر روایت می‌کند: سال ۶۶ برای دیدن همسر و فرزندم به مشهد برگشتم، هنوز لباس جبهه را از تنم بیرون نیاورده بودم که متوجه مریضی کودکم شدم و وقتی او را به بیمارستان رساندیم دچار تشنج شد. خاطرم هست همان روزی بود که امام حکم جهاد را صادر کردند و بیش از آن ماندنم در شهر جایز نبود، دوباره به جبهه رفتم و در طلائیه خوزستان در عملیات مرصاد پا و کمرم نیز آسیب دید.

 

مسئولان هوای جانبازان را داشته باشند

عباس سبزواری در ادامه شهادت را آرزوی خود می‌داند و با یادآوری خاطرات تلخ و شیرین دوران جنگ می‌گوید که چندین بار ترکش‌خوردن و شیمیایی‌شدن تأثیر زیادی بر او گذاشته است. سبزواری اکنون کارمند جهادسازندگی است و به دلیل جانبازبودنش از کار افتاده است.

وی با بیان اینکه بعد از سال‌ها‌ زندگی هنوز مستأجر است و شاید در صورت شهادت مقداری از دغدغه‌های مالی خانواده‌‌اش رفع می‌شد، می‌گوید: مشکلات جانبازی و ناتوانی‌ام بعد از جنگ باعث شد فرزندانم که در دوران تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه بودند، از ادامه تحصیلات دانشگاهی باز مانده و برای تأمین مخارج زندگی مشغول به کار شوند که این موضوع برایم بسیار عذاب‌آور بوده است.

وی از مسئولان می‌خواهد تا جانبازان را بیشتر درک کنند و ادامه می‌دهد: نباید تفاوتی بین شهید و جانباز باشد، یک جانباز سلامتی خود را از دست داده است و برخی جانبازان حتی توانایی انجام فعالیت‌های روزانه خود را نیز ندارند.

 

یک گلایه از شهرداری

سبزواری از، شهردار منطقه ۱۲ برای ساخت‌وساز‌ها و عمران منطقه قدردانی می‌کند. او در ادامه گلایه‌ای هم از شهرداری می‌کند و از  اینکه بعد از ۵۰ سال زندگی مستأجری تصمیم به ساخت خانه‌ای گرفته است چنین می‌گوید: چند سال است که مشغول ساخت خانه‌ای هستم که متأسفانه هر روز کار توسط شهرداری تعطیل می‌شود. وی با اشاره به وجود مشکلات اقتصادی و تورم در کشور از شهرداری درخواست می‌کند تا همکاری بیشتری با جانبازان داشته باشند و هزینه‌های سنگینی مانند مالیات، پروانه ساخت و بهره‌برداری، جرایم سنگین نداشتن پارکینگ در پیلوت به دلیل کم‌عرض بودن ساختمان و عوارض شهری را کاهش دهند.

 

جانباز محله جاهدشهر می‌گوید هنوز هم صف‌اولی هستم

 

جاهد شهر؛ محله بچه‌های جبهه و جنگ

این جانباز محله جاهد‌شهر از ساکنان محله‌شان می‌گوید، ساکنانی که همه آن‌ها بچه‌های جبهه و جنگ و برخی نیز از هم‌رزمان و هم‌سنگران وی هستند و همین موضوع نیز سبب شده است تا اهالی محله بیشتر هوای یکدیگر را داشته باشند و در مواقع ضروری کارهای خود را به دیگر ساکنان محله بسپارند.

 

اگر جنگ شود باز هم به جبهه خواهم رفت

جانباز محله ما در ادامه صحبت‌هایش از دوران جبهه می‌گوید، دورانی که با تمام سختی‌هایش رزمندگان امیدوار بودند که میهن را از چنگال دشمن بیرون بیاورند، وی ادامه می‌دهد: اگر باز هم جنگ شود با تمام وجود برای رفتن به جبهه اقدام خواهم کرد.

اگر باز هم جنگ شود با تمام وجود برای رفتن به جبهه اقدام خواهم کرد

در ادامه نیز با همسر و دختر این جانباز صحبت می‌کنم. صدیقه خانی، همسر این جانباز صحبتش را با افتخار از اینکه همسر یک جانباز است شروع می‌کند و می‌گوید: متأسفانه مشکل برخی جانبازان تأثیر تشعشعات مواد منفجره بر روی اعصاب و روان آنان است و با توجه به مشکلات موجود در جامعه، کنار آمدن و تحمل این مشکلات برای یک جانباز سخت‌تر خواهد بود و مسئولان باید با یاری خود باری را از دوش جانبازان بردارند.

 

خاطره

نوبت به خاطرات جبهه که می‌رسد جانباز محله ما مکث می‌کند، درحالی‌که با انگشتانش برروی دسته صندلی می‌زند سرش را پایین می‌اندازد تا چشمانی که نم اشک قرمزشان کرده است را نبینم و از ما می‌خواهد که مصاحبه را ادامه ندهیم. از اینکه یادآور لحظه‌های تلخ جبهه بوده‌ام خیلی ناراحتم، عذرخواهی می‌کنم.

او پس از سکوتی کوتاه، می‌گوید: در کردستان بودم و تأمین غذای سربازانی که در جاده‌ها مشغول نگهبانی بودند با من بود. خاطرم هست زمانی‌که برای رساندن غذای نگهبانان پشت ماشین می‌‌نشستم معلوم نبود چند وعده ناهار به نگهبانان می‌رسید، به فاصله هر چند صد‌متر یکی از سربازان شهید می شد و بسیاری از آن‌ها نیز به اسارت می‌رفتند.

 

خاطراتی از دوران انقلاب

دوران پیش از انقلاب بود. ۹ سال بیشتر نداشتم. آن زمان در روستای ماروس از توابع نیشابور ساکن بودیم. پدرم فعال انقلابی بود و برادر بزرگ‌ترم نیز روحانی. آن روز‌ها را به‌خوبی به خاطر دارم: هر چند وقت یک‌بار جلسه‌ای در منزل می‌گذاشتیم و روحانیون و افراد انقلابی محله را دعوت می‌کردیم. چون بچه بودم و کسی به من شک نمی‌کرد کار پخش اعلامیه‌ها را به من می‌سپردند.

از چهار برادرم فقط دو نفرشان باقی مانده‌اند. برادر بزرگم مفقودالاثر شد. برادر دومم حکیم که روحانی بود به قم رفت و در آنجا به‌طور گسترده فعالیت‌های انقلابی می‌کرد. همان زمان‌ها بود که یک روز چند نفر از ژاندارمری نیشابور به منزل ما آمدند، پدرم را به ژاندارمری بردند و ۴۸ ساعت بازداشتش کردند و او را مورد بازجویی قرار دادند.

حکیم بعد‌ها زیر شکنجه رژیم دچار بیماری اعصاب و روان شد و چند  سال بعد نیز فوت کرد. هر وقت به خاطر می‌آورم که آن روز‌ها بر سر خانواده‌ام چه می‌آمد دلم می‌خواهد بار‌ها و بار‌ها به خودم و بازمانده‌های دیگر یادآوری کنم که چقدر مسئولیت داریم در پاسداشت آنچه برای نگه داشتنش این قدر زحمت کشیده شده و خون‌ها ریخته شده است.

 

*این گزارش پنج شنبه، ۱۹ بهمن ۹۱ در شماره ۲۶ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44