کد خبر: ۱۲۶۰۱
۰۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
مرتضی بخشی از حوادث درامان ماند تا شهید شود

مرتضی بخشی از حوادث درامان ماند تا شهید شود

همسر شهید بخشی می‌گوید: از روزی که مرتضی رفت، دلم آشوب بود. پنجشنبه که زنگ زد، بهش سپردم صدقه بدهد که گفت دادم. روز قبل از آتش‌بس احساس کردم چیزی از وجودم کنده شد تا اینکه خبر شهادتش آمد.

آتش‌بس که اعلام شد، ریحانه‌خانم و بچه‌هایش که در بی‌خبری به سر می‌بردند، منتظر بازگشت آقا‌مرتضی شدند، اما...  آقا‌مرتضی نیامد، همان روز خبر پرکشیدنش به ریحانه‌خانم و چهارفرزندش رسید. درست شبیه آنچه بار‌ها خودش به ریحانه گفته بود، اینکه روزی درِ خانه را می‌زنند و می‌گویند همسرت در راه وطن و دینش شهید شد.

حالا او برگشته و همان‌طور‌که باب دلش بود، روی دستان مردم با شکوه تمام تشییع شده‌است. درست در روز اول محرم که همیشه به نام امام‌حسین (ع) سیاه می‌پوشید، همه سیاه پوشیدند و برایش آمدند در‌حالی‌که خودش سفیدپوش بود. آن روز هرکس که نام شهید مرتضی بخشی را شنیده بود، آمده بود.

مسجد امام‌رضا (ع) در محله نقویه مملو از جمعیتی بود که فریاد می‌زدند «قهرمان شهادتت مبارک». حالا نامش در‌کنار دیگر قهرمانان ملی جا خوش کرده و بین اهالی و همسایه‌ها این مرد فداکار بیشتر شناخته شده‌است.

در این سی‌و‌اندی روز که از پرکشیدن شهید مرتضی بخشی گذشته است، پدرش با داغی در دل و با اشکی روی صورت، همواره می‌گوید: گویی خداوند مرتضی را برای شهادت نگه داشته بود و حالا مایه افتخار همه ماست. مادر و همسرش هم بر این باورند و اینکه چطور شهید وارد سپاه شد و از آنجا راهش به اصفهان، محل شهادتش باز شد را هم خواست خدا می‌دانند.

مرتضی بخشی روز هفتم جنگ دوازده‌روزه ایران با رژیم صهیونیستی در اصفهان به شهادت رسید و دو روز بعد در ۶ تیرماه با حضور پرشکوه مردم در مشهد تشییع و در بهشت‌رضا (ع) به خاک سپرده شد.‌ای کاش من هم سهمی در جنگ داشته باشم

روزی که رژیم صهیونیستی به کشورمان تجاوز کرد و جنگ شروع شد، آقا‌مرتضی و ریحانه‌خانم سفر بودند. خبر تا به گوششان رسید، زود راهی مشهد شدند. با اتفاقاتی که در راه افتاد، با تأخیر رسیدند و وقتی آقا‌مرتضی دو روز بعد از جنگ در محل کارش حاضر شد، متوجه شد تعدادی از همکارانش راهی شهر‌های دیگر شده‌اند تا سهمی در دفاع از کشورشان داشته باشند.

ریحانه ابراهیمی آن روز و حرف‌های مرتضی را خوب به یاد دارد و می‌گوید: آن روز همه حسرتش این بود که چرا روز اعزام نیرو‌ها در پادگان نبوده است تا او هم با آنها راهی شود. همه‌اش می‌گفت «ای‌کاش من هم بتوانم سهمی در جنگ و دفاع از کشورم داشته باشم.»

شاید باورتان نشود الان با خودم می‌گویم آن‌قدر که این را از ته دل گفت، خدا هم برایش خواست و یک روز بعد یعنی روز سه‌شنبه با تلفن اعلام کردند که برای اعزام به اصفهان آماده شود.

 

فرصت خداحافظی نشد

پنج‌روز از جنگ تحمیلی رژیم صهیونیستی به کشورمان گذشته بود که آقا‌مرتضی ساکش را روی دوشش انداخت و سر ظهر از خانه بیرون زد تا خودش را به پادگان برساند و راهی اصفهان شود؛ آخرین روزی که در خانه بود و ناهار نخورده رفت.

ریحانه‌خانم آن روز سفره را پهن و چهار فرزندشان را دورش نشانده بود تا مرد خانه از راه برسد و همه باهم مشغول خوردن غذا شوند. آن‌طور‌که ریحانه می‌گوید، مرتضی آمده‌نیامده، از همه خداحافظی کرد و رفت.

همسر شهید تعریف می‌کند: سر ظهر بود که برای خرید خرده‌ریز خانه بیرون رفت. چیزی نگذشته بود که زنگ زد و گفت ساکش را ببندم، زیرا زنگ زده بودند تا راهی اصفهان شود. خیلی زود خودش را به خانه رساند و بلافاصله لباس‌هایش را عوض کرد و ساکش را برداشت.

سفره پهن بود. گفتم مرتضی، حداقل چند قاشق ناهار بخور، بعد برو. حرف از اینکه دیر می‌شود، آورد و سر سفره ننشست. حتی گفتم بمان تا برای راهت ساندویچ درست کنم؛ بازهم حرف از اینکه دیر می‌شود، زد و گفت «نمی‌خواهد زحمت بکشی؛ توی راه بیسکویت می‌خرم.» 

شاید باورتان نشود آن روز آن‌قدر عجله داشت و دوست نداشت که از اعزام جا بماند، حتی فرصت خداحافظی درست‌و‌حسابی هم نشد. قبل از آن هربار به مأموریت می‌رفت، خوب خداحافظی می‌کرد.

موقع رفتن دستی به سر بچه‌ها کشید و به پسرم گفت «مراقب مادر و خواهر و برادرهات باش.» بعد هم هرچیزی داخل جیبش بود، از کارت‌های بانکی گرفته تا بقیه را خالی کرد و دست من داد.

 

دل بزرگش لیاقت شهادت داشت

براتعلی بخشی، پدر آقا‌مرتضی، خودش جنگ دیده است. او که در عملیات‌های مختلف دفاع مقدس هشت‌ساله به‌عنوان نیروی پشتیبانی حضور داشته و جانانه از وطن دفاع کرده‌است.

او مرتضی را با اخلاق نیکویش به یاد می‌آورد و تعریف می‌کند: مرتضی اولین فرزندم بود، مأخوذبه‌حیا و حرف‌گوش‌کن. یادم نمی‌آید یک‌بار بی‌احترامی به من و مادرش کرده باشد، حتی اگر برای موضوعی حرفمان می‌شد. دل بزرگ و مهربانی داشت.

همه‌اش می‌گفت ای‌کاش من هم بتوانم سهمی در جنگ و دفاع از کشورم داشته باشم

سال‌هاست که باهم در یک ساختمان زندگی می‌کنیم. در همه این مدت هروقت می‌خواست سرکار برود، درِ خانه را می‌زد. دست من و مادرش را می‌بوسید و می‌گفت «دارم می‌روم، شما کاری ندارید.» این مهربانی البته شامل همه می‌شد. 

اگر در فامیل و آشنا کسی فوت می‌کرد، اولین نفری بود که در بحث مالی کمک صاحب عزا می‌شد تا در تنگنا قرار نگیرند. یا اگر قرار بود مراسم روضه بگیریم، خودش کار را به دست می‌گرفت.

به گفته پدر شهید وقتی زلزله، سنگ‌بست را لرزاند، یک ماه او و مرتضی به روستای قلعه‌سرخ رفتند تا کمک‌حال مردم زلزله‌زده در بنّایی و دیگر کار‌ها باشد. می‌گوید: الان که ۴۵ سال زندگی‌اش با آن خلق وخوی نیکو از نظرم می‌گذرد، با جرئت می‌گویم دل بزرگ او لیاقت شهادت را داشت.

 

مرگ را با شهادت می‌خواست

مرتضی می‌خواست مثل دایی‌اش، حسینعلی ابراهیمی، شهید وطن باشد. ریحانه این را که می‌گوید، به حرف معروف همسرش اشاره می‌کند؛ «همیشه حرفش این بود که آدمیزاد در رختخواب هم باشد، بالاخره می‌میرد و چه چیزی بهتر از اینکه به‌جای چنین مرگی، شهادت نصیبش شود.»

او می‌گوید: مرتضی قبل‌از ورود به سپاه چندسالی نقاش ساختمان بود. مدتی هم روی ماشین‌های سنگین کار کرد. بعد ازدواجمان در ترابری سپاه مشغول شد که آنجا با پدرش همکار بود. از همان موقع همیشه حرفش این بود که دوست دارد شهید وطن باشد و باشکوهی که شهدا دارند، تشییع شود.

حرف من هم درمقابلش همیشه با خنده این بود که «جنگ کجا بود که تو بخواهی شهید شوی! از این حرف‌ها نزن.» حتی وقتی شهیدی می‌آوردند، حتما در تشییع او شرکت می‌کرد یا اگر تشییع شهید را در تلویزیون پخش می‌کردند، نشان من می‌داد و می‌گفت «دوست دارم مثل این شهدا روی دست‌های مردم تشییع شوم.»

البته که فقط حرفش نبود؛ سعی می‌کرد سبک زندگی‌اش هم مثل آنها باشد. به‌شدت مهربان بود. عصبانی نمی‌شد. روی حرام و حلال مال حساس بود و هرسال با دقت فراوان، خمس و زکاتش را حساب می‌کرد. در خانه کمک‌دست من بود و دوست نداشت رنجی از او به دل داشته باشیم.

روزی که خبر شهادتش را دادند و بعد پیکرش را داخل تابوت روی تریلی بین صد‌ها نفر جمعیت مردمی دیدم، گفتم «مرتضی، خوش‌به حالت که به آرزویت رسیدی، قهرمان وطن.»

 

زبانمان بند آمد

پدر شهید از آخرین وداعش با مرتضی می‌گوید؛ اینکه چرا او به چشم‌های پدر و مادرش نگاه نکرد و رفت؛ «خیلی عجله داشت. نگران بود به اعزام نرسد. سر و روی ما را بوسید و من و مادرش هم پیشانی‌اش را بوسیدیم. همان لحظه هم به چشم‌های ما نگاه نکرد.

شاید دلش نمی‌خواست دلش در رفتن سست شود. همان موقع از ذهنم گذشت که بگویم مرتضی، تو تازه از سفر برگشته‌ای و پای همسرت که در سفر شکسته، هنوز در گچ هست و بچه‌هایت به تو نیاز دارند. اما زبانم بند آمد و نشد چیزی بگویم.»

حرف ریحانه هم از لحظه آخرین خداحافظی همین است و می‌گوید: روز برگشت از سفر پای من شکست و گچ گرفتیم. بچه‌ها هم در راه مریض شدند. به وقت خداحافظی از مرتضی دوست داشتم بگویم در این اوضاع کجا می‌خواهی بروی، ولی انگار صد‌ها نفر جلو دهانم را گرفته بودند.

هروقت می‌خواست سرکار برود، درِ خانه را می‌زد. دست من و مادرش را می‌بوسید و می‌گفت دارم می‌روم، کاری ندارید

مرتضی دوروز بعد‌از رفتن به ریحانه زنگ می‌زند و خبر رسیدنش به اصفهان را می‌دهد و می‌گوید حالش خوب است. این اولین و آخرین تماس آنها در زمان مأموریتش در جنگ دوازده‌روزه بود؛ «از روزی که رفت، دلم آشوب بود. پنجشنبه که زنگ زد، بهش سپردم حتما صدقه بدهد که گفت صدقه داده و گفتم دعای ما همراهش است.

کلا مرتضی عادت داشت هر‌روز صدقه کنار بگذارد و ما را هم به این کار عادت داده بود. از روزی که رفت، من هم هر‌روز به نامش صدقه می‌دادم و دعا می‌خواندم ولی آشوب دلم کم نمی‌شد.

درست روز قبل از آتش‌بس بود که در‌میان دلشوره‌ها احساس کردم چیزی از وجودم کنده شد. یک آن به خودم گفتم برای مرتضی اتفاقی افتاد. اما نمی‌خواستم قبول کنم و باز به دعا متوسل شدم. تا اینکه خبر شهادتش آمد و الان هم از خود شهید آرامش را در نبودنش طلب کرده‌ام و راضی‌ام به رضای خدا.»

 

مرتضی بخشی از حوادث درامان ماند تا شهید شود

 

خدمت به پدر و مادر فراموش نشود

رابطه عمیقی را که بین مرتضی و پدر و مادرش بود، ریحانه بار‌ها دیده و گفته همسرش مبنی‌بر اینکه خدمت به پدر و مادر فراموش نشود، آویزه گوشش است.

او می‌گوید: آقا‌مرتضی هر‌روز به پدر و مادرش سر می‌زد. عصر‌ها که خانه بود، می‌گفت «بیا یک‌ربع برویم کنارشان بنشینیم؛ حتی اگر حرفی برای گفتن با آنها نداشته باشیم، نگاه‌کردن به صورتشان هم ثواب دارد.»

حاج‌آقا براتعلی، پدرشهید، هم از دلی که گرم بود به بودن چنین پسری، سخن می‌گوید و اینکه چقدر کمک‌دستشان بود؛ «خداوند قسمت کرد دو سفر کربلا با مرتضی برویم. در سفر‌های زیارتی، چون معتقدم که سنگینی من و بارم نباید به دوش کسی باشد، اجازه نمی‌دادم ساکم را بردارد. اما تا غافل می‌شدم، می‌دیدم همه ساک‌ها را یک‌تنه برداشته است و می‌رود. حتی چندباری دعوایش کردم. اما حرف او یک کلام بود و می‌گفت: بابا دوست دارم در این سفر بیشتر به تو و مادر خدمت کنم.»

سکینه‌خانم، مادرشهید، هم از این سفر زیارتی با مرتضی، خاطره زیاد تعریف می‌کند، از اینکه جگوگوشه‌اش چقدر هوایش را داشت و مثل پروانه دورش می‌چرخید؛ «استخوان‌درد اجازه نمی‌داد زیاد راه بروم و مجبور بودم روی ویلچر بنشینم. مرتضی هم ویلچر را هل می‌داد. یک آن متوجه شدم که مرتضی پایش را کج می‌گذارد. به پدرش گفتم و متوجه شدیم زیر پایش تاول زده، اما چیزی نگفته است.

از روی ویلچر بلند شدم و گفتم مادر به فدایت هرطور باشد خودم راه می‌روم، اما نمی‌گذارم تو با این پایت ویلچر را هل بدهی. هرچه گفت، من ننشستم. شاید باورتان نشود که با همین اوضاع برای ویلچر خالی، یک سالمند دیگر پیدا کرد و مسیری هم او را هل داد.»

 

از حادثه‌ها جان به در برد که شهید شود

داغ مرتضی روی دل سکینه‌خانم تازه تازه است. به قول خودش آخر مادر است و فرزند، پاره دل و نور چشم.

باوجود‌این، آرامش را همچون چهره‌های ریحانه‌خانم و پدرشهید می‌توان در چهره او هم دید. مادری که اگر الان خبر شهادت فرزندش را شنیده است، چهل‌سال قبل، خبر شهادت برادرش را شنید.

می‌گفت «بیا یک‌ربع کنارشان بنشینیم؛ حتی اگر حرفی نداشته باشیم، نگاه‌کردن به صورت پدر و مادر هم ثواب دارد

هنوز باورش نیست که ۳۱ تیر آخرین خداحافظی‌اش با دردانه پسرش بوده است و با این حرف که «پسرم خدا تو را برای شهادت نگه داشته بود»

جمله‌اش را چنین کامل می‌کند: هرچه از حوادث و بلا‌هایی که سر مرتضی در این ۴۵ سال آمد بگویم، کم گفته‌ام. سه‌سال‌و‌نیمش بود که از بالای درخت افتاد و راهی بیمارستان شد. کمی بزرگ‌تر شد که ماشین بهش زد و کلی آسیب دید. 

در نوجوانی با موتورسیکلت تصادف کرد. در جوانی یک‌بار در زیرگذر حرم‌مطهر با موتور‌سیکلت دیگری شاخ‌به‌شاخ شد و آن‌قدر بد ضربه دیده بود که تا چندین هفته نمی‌توانست راه برود و همسرش با نی، آب و غذا را داخل دهانش می‌ریخت.

چندسال قبل هم دوباره با موتورسیکلت در تقاطع آزادگان تصادف کرد و شدت پرتاب به حدی بود که در‌اثر برخورد با تابلو مسجد، نصف کلاه ایمنی‌اش کنده شده بود، اما خدا مثل همه حادثه‌ها و ضربه‌های قبلی در این تصادف هم نگهدارش بود. الان که آن روز‌ها از جلو چشمم رد می‌شود، می‌گویم «عزیز مادر، خدا تو را برای شهادت نگه داشته بود.»

 

مرتضی بخشی از حوادث درامان ماند تا شهید شود

 

مثل بابا مهربان باشیم

تک‌دختر و سه پسر آقا‌مرتضی، بعد‌از شنیدن خبر شهادت بابا هنوز هم باورشان نشده است که در آن ظهر گرم تیرماه آخرین‌بار با پدر خداحافظی کرده‌اند. آنها هنوز هم منتظرند بابا مثل مأموریت‌های قبلی با دست پر از در وارد شود و بگوید: «سلام بچه‌ها من آمدم. کی هدیه می‌خواهد؟»

هیچ‌کدامشان چندان اهل صحبت نیستند و تنها حرفشان این است که دوست دارند مثل بابا مهربان باشند و دست‌و‌دل‌بازی او را ادامه دهند. پسر‌ها هم دوست دارند روزی پا جای پای پدر پاسدارشان بگذراند و مدافع وطن شوند.

آنها می‌گویند این روز‌ها هرکس در هیئتشان عزاداری می‌کند، به‌خاطر همه زحمت‌های پدرشان، او را هم یاد می‌کند و نامش همیشه سر زبان‌هاست.

 

* این گزارش چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۴ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44