کد خبر: ۱۲۱۱۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۶:۴۶
حکایت نقش نخ‌های رنگی در کفش‌های حاج‌علی

حکایت نقش نخ‌های رنگی در کفش‌های حاج‌علی

حاج‌علی خوش‌نیت کفش‌ها را به روشی متفاوت دسته‌بندی کرده و هر دسته را با علامت و تکه پارچه‌ای رنگی بسته‌بندی کرده است به همین دلیل زیر میز کار حاجی نخ‌های رنگی خود‌نمایی می‌کند.

حاج‌علی پیر نمی‌شود، اصلا به پیری اعتقادی ندارد. از همان ۱۰‌سالگی که پینه‌دوزی را در کارگاه اوستا کفاش آهسته‌آهسته یاد می‌گرفت تا روز‌های بعد و حتی همین حالا که دارد ۸۰‌سالگی‌اش را تمام می‌کند. می‌گوید: روزگار هر قدر هم که سخت بگیرد، آدم را پیر نمی‌کند. روزگار بالا و پایین زیاد دارد؛ اما همه‌اش حکمت دارد.

خدا خودش این حکمت‌ها را می‌داند و بعد می‌رود سراغ زندگی‌اش و می‌چسبد به مهم‌ترین فصل‌های آن یعنی ازدواج و سامان گرفتنش. اینکه روزی دختر اوستا می‌شود همراه زندگی او و این بزرگ‌ترین لطف خدا در حق اوست، می‌گوید: اوستای کفاش و همسرش که رفتند فاطمه و برادر کوچک ترش ماندند.

حاج‌علی باورش نمی‌شود که چرخ زمانه آن‌طوری بچرخد که او در ۱۹ سالگی کوبه در خانه اوستایش را به قصد خواستگاری بکوبد. برای این انتخاب یک دلیل روشن دارد و می‌گوید: با اینکه می‌دانستم فاطمه، پدر و مادر ندارد؛ اما می‌دانستم زیر‌دست کسی بزرگ شده که خوب می‌داند تربیت فرزند یعنی چه.

روایت زندگی حاج‌علی خوش‌نیت به همین زیبایی است؛ اما او این روز‌ها دغدغه این را دارد که پس از مرگش سرپناهی، حتی کوچک برای تک دختری که به فرزندی گرفته‌اند، نماند.

 

حسینیه؛ وقف اوقاف

بین دغدغه‌های پینه دوزی حاج‌علی، مثل وصله‌زدن روز به شب و گذران زندگی با دوهزار تومان، حاجی و فاطمه‌خانم غصه‌های دیگری دارند که بخواهند از آنها تعریف کنند شاید چاره‌ای برایش پیدا شود؛ اما برای آنها هیچ‌کدام از مشکلات خیالی نیست، می‌گویند: زندگی با قناعت می‌گذرد، حتی اگر روزگار آن‌قدر سخت بگیرد که چیزی هم برای خوردن پیدا نشود. فاطمه‌خانم که حالا عمری را پا به پای حاجی دویده است ۸۰‌سالگی با نشاطی دارد. او دوست دارد از جریانی تعریف کند که دغدغه این روز‌های زندگی آنها شده‌است.

انقلاب پیروز شد، ما آن‌قدر خوشحال بودیم که نذر کردیم در خانه‌مان حسینیه‌ای بسازیم به نیت ۱۴‌معصوم. خوب خاطرم هست که برای اینکه نذر حاجی پاک‌پاک باشد، مهریه‌ام را بخشیدم و حسینیه پا گرفت و از همان سال‌ها برای مراسم مذهبی استفاده شد و به برکت ۱۴‌معصوم، دو طبقه دیگر هم به آن اضافه شد.

 

روایت رنگ‌ها و نخ‌ها برای دوخت کفش

 

چند سالی گذشت و ما پای‌بند مراسم بودیم. مراسم پر قوت برگزار می‌شد؛ محرم، رمضان و در این بین اوقاف، قند و چای آن را کمک می‌کرد و ما کاغذ‌های دریافت این وسایل را امضا می‌کردیم...» نمی‌دانم چه امضا‌هایی از من و حاجی بی‌سواد به بهانه فاکتور خرید وسایل گرفتند که حالا حق زندگی در خانه خودمان را هم نداریم.

غم و نگرانی توی چشم‌های پیرمرد می‌دود؛ اما حاجیه‌خانم که وقت همه غصه‌ها همراهش بوده است، دستی به پشتش می‌کشد و یادش می‌آورد، خدا همیشه بزرگ بوده است...

ماجرا آن‌طور‌که آنها تعریف می‌کنند از این قرار است که اوقاف ملک و حجره پینه‌دوزی را به آنها داده و در عوض منزل سه طبقه‌شان را گرفته است، برای همین واگذاری هم شرط گذاشته که پس از فوت او و همسرش، ملک به اوقاف تعلق خواهد گرفت. حاجی اگر نگرانی‌های دخترشان فاطمه نبود هیچ غصه‌ای نداشت. می‌گوید: «نیتمان ۱۴‌معصوم بود، فدای سر آنها.»

به نام طلعت به نیت‌زهرا (س)، اما از وقتی زندگی او و حاجیه‌خانم را زهرا رنگ دیگری داده است، نمی‌توانند در برابر آینده و سرنوشت او بی‌تفاوت بمانند و باشند. ۳۰ سال از فرزند خواندگی زهرا می‌گذرد و حالا با برنامه‌ریزی اداره اوقاف از این ملک هیچ ارثیه‌ای برای تک دخترشان نخواهد ماند.

انقلاب پیروز شد، ما آن‌قدر خوشحال بودیم که نذر کردیم در خانه‌مان حسینیه‌ای بسازیم. برای اینکه نذر حاجی پاک‌پاک باشد، مهریه‌ام را بخشیدم و حسینیه پا گرفت

انقلاب پیروز شد، ما آن‌قدر خوشحال بودیم که نذر کردیم در خانه‌مان حسینیه‌ای بسازیم

«پس از ازدواج با حاجی روزگارمان را با کشاورزی و زراعت می‌گذرانیم. کم‌کم سرمایه‌ای جور شد و زمین زراعتی را مالک شدیم هر دو زحمت می‌کشیدیم و عرق می‌ریختیم. زمان برداشت محصول، حیاط خانه را کرده بودیم سبزی‌فروشی محله.

لذت این زندگی وقتی بیشتر شد که حاجی گواهی‌نامه گرفت و ما صاحب یک وانت شدیم؛ اما جای خالی یک فرزند عذابمان می‌داد، با این حال باز هم صبوری کردیم. دیگر برایمان روشن شده بود باید با همین سرنوشت خو بگیریم.

«حاجی همان روز‌ها بود که خوابی دید. اینکه طلعت نامی را به فرزندی گرفته و نامش را زهرا گذاشته‌اند. این شد که نامش را زهرا گذاشتیم و حالا زهرا برای خودش خانمی شده و صاحب دو فرزند.»

نوه حاجی همین‌جاست در کارگاه کوچک پینه‌دوزی‌اش. جوالدوزی دست می‌گیرد و مشغول می‌شود. کوک‌های روی کفش‌ها مشخص است، درست مثل آینه. دل حاجی خوش‌نیت هم که روی روست، این را خدا می‌داند. می‌گوید خیلی وقت‌ها چوب همین دل رویم راخورده‌ام و بی‌سوادی...

هر رنگ کفش، مخصوص یک فرد

نگاهم به خطوط روی دست حاجی است و صورتش از ۸۰ تا خیلی بیشتر است. می‌گوید: این خطوط هرکدامش یک دنیا حرف نگفته دارد، فرصت کردی بیا بابا از روی راحتی حرف بزنیم، بعد چشم‌هایش دوباره خیس می‌شود. حالا نگاهم روی اطراف حجره می‌چرخد. کفش‌ها به دقت چیده شده‌اند دور حاجی و هر دسته با علامتی و تکه پارچه‌ای رنگی بسته‌بندی شده‌اند.

دقت و اشتیاقم را که می‌بیند، می‌گوید: این کفش‌های بستگان است، این کفش‌های فلان همسایه است و بعد لبخند چین‌های پیشانی‌اش را باز می‌کند وقتی با اشتیاق داد می‌زند نگاه کن حتی کفش‌های فلان جوان همسایه را هم مشخص کرده‌ام.

حاجی، یک بخش را هم گذاشته است برای فراموش شده‌ها و می‌گوید اینها را که می‌بینید کسی سراغشان نیامده و من هم خاطرم نیست مال چه کسی است. سواد که ندارم که نام مشتری را رویشان بنویسم. خیلی وقت‌ها مشتری می‌آید و خودش کفش‌هایش را برمی‌دارد. به همه اعتماد می‌کنم.»

 

/

 

از بیکاری، طناب می‌بافم

زیر میز کار حاجی نخ‌هایی رنگی خود‌نمایی می‌کند. او می‌گوید: کفش‌ها باید با نخ رنگ خودشان دوخته شود و بعد طناب بلند بالایی را نشانم می‌دهد و می‌گوید: بازارمان خیلی کساد است. این طناب برای فرارم از کسادی بازار است. هر بار که بیکار می‌شوم این نخ‌های رنگی را به هم می‌بافم و طنابی می‌سازم، البته بی کاربرد هم نیست؛ فامیل و آشنا برای لباس‌هایشان استفاده می‌کنند. هر چند به خاطر قناعت‌های همسرم خودم را مرد خوشبختی می‌دانم و خدا را شاکر هستم.

انگار این حرف‌ها دل حاجی را تنگ می‌کند که بق کرده نگاهمان می‌کند. فاطمه خانم با حرف‌های دلگرم‌کننده‌اش هنو‌ز هم همراه خوبی است و می‌گوید: دیوار مرد بلند است حاجی...

 

انتظار چیزی را ندارم

۸۰‌سالگی سن بازنشستگی خیلی‌هاست و وقت استراحت حاجی، نه توقع حقوق بازنشستگی دارد و نه انتظار دیگری او هیچ‌کدام از اینها را نمی‌خواهد. فقط دوست دارد میراث زندگی‌اش برای زهرا بماند. موضوعی که پای آنها را به اوقاف باز کرده است و هر هفته پله‌های این سازمان را بالا و پایین می‌روند تا شاید یک روز پاسخ‌شان را بگیرند.

 

/

 

خدمت یک‌ساله در عرفات

حاجی، خاطرات ریز و درشت زیادی دارد. یاد یک‌سال رانندگی‌اش در عرفات پیش چشمش نقش می‌بندد: «عرفات را سپرده بودند به دست مهندسان ایرانی. قرار بود بخشی از عرفات را که برای ایرانی‌ها تدارک دیده می‌شد آماده کنند و من تمام سال را به عنوان راننده افتخاری مسئول رفت‌و‌آمد آنها بودم.»

پیرمرد خودش بود از روبه رو، از پشت شیشه، از دور از هر طرف که می‌ایستادی خودش بود با همان صورت گرم و پر قدرت و دوست داشتنی. گرمایش خاص بود، مال آدم بزرگ‌ها. مال آن‌هایی که سادگی شان دل آدم را می‌گیرد و پابند می‌کند.

پیرمرد آرزوهایش هم ساده بود تمامش ختم می‌شد به زهرا دخترش این را تا وقت رفتن مدام گوشزد می‌کرد که نکند بی سرپناه بماند. آن وقت توی خاک هم راحت نیستم و من به این فکر می‌کردم خدا کند این روز‌ها آرزوی پیرمرد محله رضائیه به اجابت برسد آن وقت هم خیال ما راحت می‌شود و هم باور ساده مرد کهنسال و سالمند رضائیه حاجی حالا که زمان دارد می‌گذرد و حرف‌ها ته می‌کشد، می‌خواهد به پاس همه صبوری‌ها و دم بر نیاوردن‌ها دست‌های مهربان همسرش را ببوسد.

او می‌گوید: آن سال به حاج‌خانم خیلی سخت گذشت؛ مثل همه سال‌های زندگی‌مان، اما او هم به خاطر خدا همه چیز را تحمل کرد. حاجیه با سختی‌های زندگی و تنهایی و دوری من می‌ساخت؛ چون می‌دانست همه این کار‌ها برای رضای خدا بود و چیزی که خدا تویش باشد حرف بینش نیست دخترجان، مگر نه؟ نگاهش می‌کنم هیچ حرفی برای پاسخ ندارم، بلند می‌شوم و تنها دعا می‌کنم آرزوی پیرمرد ۸۰‌ساله محله رضائیه به اجابت برسد، همین!

 

* این گزارش در شماره ۱۰۶ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲ تیرماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:44