
چندروزی میشود که آرامستان خواجهربیع، از یک صدای قدیمی، تهی شده است؛ همان صدایی که هرروز در فضای باغ اول و دوم میپیچید و دلها را به یاد خدا و منزلگاه ابدی، میانداخت.
شیخقاسم صدایش میزدند، پیرمردی آرام که از وقتی فرزندش را در سانحه تصادف از دست داد، روضههایش سوز دیگری پیدا کرده بود، بهویژه اگر قاب عکسِ مهمان جدیدی که برای تدفین به آرامستان آورده شده بود و بیتابی اطرافیان، از جوانبودن میت، حکایت میکرد.
نخستین پنجشنبه اردیبهشت، آخرین روز زندگی قاسم محدثبایگی بود که حدود دو دهه از عمر خود را به خواندن نماز، قرآن و دعا برای ساکنان آرامگاه خواجهربیع گذراند و سرانجام با مرگی ناگهانی، خود نیز به جمع اهل قبور، ملحق شد.
عمر آشناییشان چه یکسال باشد، چه چند سال، فرقی ندارد. حرف همه کسانی که پیرمرد را میشناسند، یکی است؛ «خدا رحمتش کند، آدم مؤمن و دلسوختهای بود.» یکی از آنها جواد نقدیزاده، مداح آرامستان است.
در این حدود یک سال آشنایی، دیگر برایش عادت شده بود که هرروز صبح، شیخقاسم را گوشهای از حیاط یا در یکی از غرفهها مشغول خواندن قرآن ببیند؛ گاهی هم مشغول اجرای مراسم خطبهخوانی که یک جور توسل است به چهاردهمعصوم (ع) و برای هر میت در اولین صبح بعداز تدفین خوانده میشود.
او میگوید: پنجشنبه صبح که او را دیدم، فکرش را هم نمیکردم که آخرین دیدارمان باشد. جمعه، خبر فوتش را که شنیدم باور نمیکردم. خدابیامرز، قدری در خودش فرو رفته بود، از وقتی که جوانش را از دست داد. زندگی برایت فرق میکند قبل و بعد از رفتن یک عزیز.
اگر غمی بود توی دلش میریخت و نمیگذاشت ساعتهای باهمبودنمان به غصهها و ناراحتیها بگذرد
عباس دلدار، مؤذن و مداح آرامستان و دیگرانی هم که در امور این مکان، دستی دارند دیدگاه مشابهی دارند. همگی چندکلمهای از خلق و خوی آرام و بیحاشیهبودن حاجقاسم میگویند، سپس ما را به رفیق قدیمیاش حواله میدهند؛ به پیرمردی در غرفه ۴۸ که روی صندلی نشسته است و میز و قرآنی درشتخط، روبهرویش قرار دارد.
همکار و همراه و همصحبت بودند با هم. نه یک سال و دو سال؛ بلکه هفدهسال آزگار. علیجمعه حسنپور و شیخقاسم، صبحهای زود پیش از آنکه خورشید چشم به روی شهر باز کند، به آرامستان میآمدند تا برای کسانی که دیگر، فرصتی برای تماشای روز تازه نداشتند و باید جسمشان به خاک سپرده میشد، نماز میت بخوانند و با دعا و توسل، آنها را راهی خانه قبر کنند.
او تعریف میکند: با اینکه محیط کار ما همهاش با اندوه و گریه آدمها در غم ازدستدادن عزیزانشان سروکار دارد، شیخقاسم از محیط کارش تأثیر نگرفته بود انگار. او در این سالها هیچوقت برایم چیزی نگفت که بوی مرگ و رفتن بدهد؛ حتی بعداز اینکه پسر جوانش، عباس را در تصادف از دست داد. اگر غمی بود که بود، توی دلش میریخت و نمیگذاشت ساعتهای باهمبودنمان که گاهی تا غروب آفتاب، طول میکشید به گفتن از غصهها و ناراحتیها بگذرد.
او از پیرمرد روضهخوان آرامستان خواجهربیع، عبرتی شنیدنی میگوید؛ عبرتی که شاید قدر آن را ساکنان آرام و خاموش آرامستان، بهتر بدانند؛ «حاجقاسم بین این مردگیها زندگی میکرد و از زندگی میگفت. آخرین دیدار ما در پنجشنبه پیش هم شاد و سرزنده گذشت. جمعه خبردار شدم که دیروز، حین زیارت مزار والدینش در بهشت رضا، یکباره حالش خراب شده است و تمام.»
* این گزارش یکشنبه ۱۴ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۳ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.