
علیآقا مهربان معینی ۷۵ سال از خدا عمر گرفته است. در معینآباد علیا، روستایی در جاده کلات به دنیا آمده و اوایل انقلاب برای زندگی به مشهد و محله بلال مشهد آمده است. زندگیاش همیشه با کارکردن گره خورده است. از کارهای سنگین روستا تا کارگری و بنّایی در شهر. خودش میگوید: «مرا از مدرسه گرفتند و به کشاورزی و دامپروری مشغول شدم.»
انجام این کارهای سنگین که بعد از فوت پدر، تا ۱۰ سالی با سروساماندادن به زندگی برادرانش نیز همزمان بوده، از قد بلندش فقط ۱۵۰ سانت بر جای گذاشته! سانتهایی که خمی شدهاند بر پشتش تا این نشان ازخودگذشتگی را همیشه با خود یدک بکشد.
خودش میگوید: «کمرم از همان خُردوگی (بچگی) که کار میکردم کج شد! روزی هم که میخواستند برایم زن عقد کنند، پدرم مُرد و بار سروساماندادن به برادرانم به دوشم افتاد. من شانهام را زیر بار دادم، چون باید به بیبیبتول مادرم که سید بود، احترام میگذاشتم.»
آن زمان فقط ۲۰ سال دارد که ۱۰ سال هم میگذارد روی آن و ازدواج نمیکند و برادرهایش را سروسامان میدهد. سرانجام در ۳۰ سالگی ازدواج میکند: «همسرم کشاورز بود و همسطح خودم. دوست داشتم خانمی مثل خودم انتخاب کنم.»
کمرم از همان خُردوگی(بچگی) که کار میکردم کج شد! روزی هم که میخواستند برایم زن عقد کنند، پدرم مُرد
آنطور که او میگوید از انجام هیچ کاری ابایی نداشته و درست در نقش یک آچارفرانسه، کارهایی مثل تعیین نقشه ساختمان را که بسیاری از تحصیلکردهها نمیتوانستند یا نمیدانستند چگونه انجام بدهند، به او میسپردهاند. اصلا عمو معتقد است: «اگر از کار کردن ترسیدی، نمیتوانی جواب زن و بچهات را بدهی!»
دسترنج کار بیوقفه که تا همین اواخر هم ادامه داشته، او را زائر کربلا ساخته و به کربلاییعلی معروفش کرده است. الان نیز همراه پسرش زندگی میکند و دیگر به همت فرزندش سر کار نمیرود. اینطور که میگوید به تمام آرزوهایش رسیده است و فقط نمیخواهد دم آخر خوار و زار شود.
اما آقای ربانی به نقش پررنگ او در محلهشان اشاره میکند: «حاجآقا کلیددار مسجد است و اذان صبح و ظهر و مغرب را پخش میکند. دوستی به نام حسین ایزدی دارد که در نماز، جای هر دوشان پشتسر امام جماعت مسجد است.
از طرفی آنها به صورت نامحسوس به حضور و غیاب اهالی محله که در نمازهای روزانه شرکت میکنند، میپردازند تا اگر کسی غیبتش از دوسه روز بیشتر طول کشید، به خانهاش بروند و جویای حال و احوالش شوند.»
کربلاییعلی هم در تأیید حرفهای او میگوید: «خدا به اهالی محلهمان عمر بدهد که از خواهر و برادر به ما نزدیکترند و هوای هم را دارند.» گفتگو تمام میشود و از مسجد بیرون میرویم. دخترک سهساله زیبایی با موهای مشکی از در خانهای بیرون میآید و با خوشحالی به سمت کربلایی میدود.
دستش را میگیرد و او را به طرف در خانه میکشد. لبخندی دلنشین که شاید حاکی از همان «هر چه از خدا خواستم، گرفتم» باشد، روی لب کربلایی مینشیند.
*این گزارش یکشنبه، ۵ خرداد ۹۲ در شماره ۵۵ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.