
از سالی که ۳۶۵ روز باشد، سهچهارم روزها را با خوردن غذایی شروع میکنند که شیفتهاش هستند. اصلا کامشان را با کلهپاچه برداشتهاند انگار. نه اینکه به فستفود لب نزنند و برای خوردن غذاهای رستورانی، نه بیاورند، اما مشتری ثابتش هم نیستند. به قول پدر خدابیامرزشان، «کلهپاچهخور، پیتزاخور نمیشود.»
پسران مرحوم حاج محمدتقی خاکی، صاحب طباخی شکوفه در محله طلاب، به استناد عمر هشتادوهفتساله پدر که به سلامتی کامل سپری شد و با اعتقاد به خدمتی که به سلامت مشتریهایشان ارائه میکنند، چراغ این طباخی را روشن نگه داشتهاند.
یازده سال پس از گزارش نخست شهرآرامحله، به این طباخی سری میزنیم و اینبار، بهجای حاجمحمدتقی با فرزندانش، جواد، هادی و حسن همکلام میشویم که برادرانه و بیاختلاف، در یک زیرزمین پنجاهمتری، درست کنار مسجد فقیه سبزواری، مشغول کسب و کارند.
سن و سال جواد آقا با عمر این کلهپزی همخوانی دارد؛ هردو شصتودوساله هستند و گنجینهای از خاطرات محله طلاب به حساب میآیند. او که پسر بزرگ و دست راست حاجمحمدتقی به شمار میرفت، بیشاز برادرانش با پدر دمخور بوده و پیه دشواریهای کار در کلهپزیهای قدیم، حسابی به تنش خورده است؛ «از ساعت ۱۰ صبح که مشتریهای کلهپزی تمام میشدند با مرحوم پدرم میرفتیم سراغ جمعکردن کلههای تازه برای فردا. ترک موتورش مینشستم و میرفتیم روستاهای مختلف؛ از قلعه نکاح بگیرید تا روستاهای جاده فردوسی، آبکوه، خین عرب، بحرآباد، نوغان و تهپلمحله.
پنجشنبهجمعهها میامی هم میرفتیم. فراوانی بود و کلهپاچهها بیش از نیاز مردم. گاهی با اتوبوس کلهها را میآوردیم به طلاب؛ طلابی که کوچههایش خاکی بود و تا آبادشدن خیلی راه داشت. کمکم یک پیکان قهوهای خریدیم و شدیم ماشیندار، بلکه رفتوآمدمان برای جمعکردن کلهها راحتتر شود، اما نه من از رانندگی سر در میآوردم نه حاجآقا. کمکم روی همان ماشین، اوستا شدیم و من هم تصدیقم را گرفتم.»
طباخی جوری است که هرکس در هر سنی میتواند یک گوشه کار را بگیرد
تمیزکردن کلهپاچهها، کار یکیدو نفر نبود. از حاجعباسعلی، پدربزرگ و ریشسفید خانواده تا همسر و بچههای قدونیمقد حاجمحمدتقی، همگی پای کار بودند تا کار، ساعت ۱۰ شب، پایان یابد و دیگ، بارگذاشته شود، چون فردا آفتاب نزده، مشتریها از راه میرسیدند و پشت میز و صندلیهای کلهپزی جاخوش میکردند تا ابتدا با دیدن خوشرویی حاجمحمدتقی و پسرانش و سپس با تریتکردن نان تازه در کاسههای آبگوشت و چند لقمهای خوردن از مخلفات روزشان را بسازند و بروند پی کار و زندگیشان.
این روزهای شلوغ با خستگیهای تکرارشونده، نتوانست مانع ادامه تحصیل جواد شود؛ «پدر و مادرم بیسواد بودند، اما همراه بودند برای مدرسهرفتن من و بقیه بچهها. درسم خیلی خوب بود. سرکلاس با بچهها حرف نمیزدم و فقط به آقامعلم گوش میدادم. برای همین، زود مطلب را میگرفتم و اگر تکلیفی داشتم، ساعت ۱۰ شب به بعد انجام میدادم. دبستان را رفتم مدرسه نوید که حالا شده است جزو محله ایثار.
روبهرویش قلعه شادکن بود با دیوارهایی که به چشم بچگی ما خیلی بلند به نظر میآمد. بعد از مدرسه با کیف و کتاب زیر بغل میدویدم سمت خانهمان که همسایه دیواربهدیوار مسجد فقیه سبزواری در مفتح۴ بود. انگار همین دیروز بود، بازی در همین کوچه که طباخیمان در آن قرار دارد. آن زمان بنبست بود و دو طرفش خانههای خشتی با سقفهای گنبدی که جاروبافها در آن کار میکردند.»
اسمش را قسمت بگذاریم یا هرچه، جواد از آزمون ورودی هنرستان، بیخبر ماند و نتوانست در رشته برق که هنوز هم به آن علاقه دارد، تحصیل کند. به ناچار، رشته اقتصاد را انتخاب کرد و تا دیپلم ادامه داد؛ «دانشگاه، رشته افسری قبول شدم، اما پدرم دوست نداشت این رشته را. برای همین رها کردم. افسوس گذشته را نمیخورم، اما یقین دارم اگر ادامه میدادم، به پشتوانه علاقهام، ویژگیهایی که محصول تربیت پدر خدابیامرزم است، نظامی موفقی میشدم.»
اگر سحرخیز باشی و دمدمههای طلوع خورشید به طباخی شکوفه بیایی، هادی را با چهرهای خندان پشت پیشخوان و کنار دیگ میبینی. او از میان سه برادر، زودتر سرکار میآید و ساعت ۵ صبح کرکره طباخی را بالا میکشد. متولد۵۷ است و چند لحظهای میشود که با لبخند منتظرمان گذاشته است تا شمارش ذهنیاش تمام شود.
درنهایت میگوید که در خانواده دوازدهنفره حاجمحمدتقی خاکی، جایگاه هفتمین فرزند را دارد. مثل برادر بزرگترش جوادآقا، درسخوان بوده، اما سودای رفتن به تهران، آن همه عشق به ادامه تحصیل را که به کسب رتبه دورقمی کنکور منجر شد، هدر داد و او را به خواندن رشته معماری تا مقطع کاردانی مجاب کرد؛ «موقع انتخاب رشته کنکورم، اشتباه کردم و فقط رشته معماری دانشکده هنرهای زیبا را انتخاب کردم.
ظرفیت این رشته، کم بود و من با اینکه رتبه ۱۹ را داشتم، پذیرفته نشدم. این رتبه، سالهای بعد برایم تکرار نشد. در دانشگاه شهیدمنتظری مشهد، معماری را تا کاردانی خواندم. بعداز سربازی، حال و هوای درسخواندن از سرم افتاد و دغدغهام شد کار.»
هیچچیز حتی مدرسه، دانشگاه و داشتن مغازه کفشفروشی نتوانست هادی خاکی را از شغل پدری جدا کند. او که از پنجسالگی در همین فضای کاری رشد کرده است، میگوید: طباخی جوری است که هرکس در هر سنی میتواند یک گوشه کار را بگیرد. من و برادرهایم نهفقط در یک خانه، بلکه در یک خانه و مغازه، بزرگ شدیم. شاید برای همین است که برخلاف برخی برادرها که نمیتوانند با هم بسازند، سالهاست با هم کار میکنیم و هیچ مشکلی نداریم.
آسیبدیدن کسبو کار کفشفروشیاش در زمان تعطیلیهای کرونایی از یک طرف و علاقه به شغل پدری از سوی دیگر، هادی و دو برادرش را پساز فوت حاجمحمدتقی در سال۹۹، دوباره در این مغازه دور هم جمع کرد و طباخی را از کاری نیمهوقت به شغلی تماموقت، تبدیل کرد؛ «حتی همان زمانی که مغازه کفشفروشیام دایر بود، باز هم صبحها تا ساعت۹ میآمدم کلهپزی به بابا کمک میکردم. بعد میرفتم مغازه خودم.»
افسوس گذشته را نمیخورم، اما یقین دارم اگر ادامه میدادم، به پشتوانه علاقهام، نظامی موفقی میشدم
تعجبمان را بابت اشتغال به دو شغل متفاوت که میبیند، میگوید: ظاهرش بله، فرق دارد. اما در هردویشان، صبر و اخلاق خوب، حرف اول و آخر را میزند. در کفشفروشی، مشتری میآمد بعداز کلی انداز و برانداز و درخواست شماره کفش بالاتر یا پایینتر، میگفت بدون همسرش نمیتواند خرید کند.
اینجا در کلهپزی هم هر مشتری، سلیقهای دارد؛ یکی پرچرب میخواهد، یکی کمچرب. کبابی هم نیست که بگوییم همهچیز را قاطی میکنیم و خوراکی یکدست، تحویل میدهیم.
او که از هشتسال پیش، عضو هیئتامنای مسجد فقیه سبزواری در محله طلاب است، صحبتهایش را اینطور بسط میدهد: سروکارداشتن با بچههای مسجدی و بقیه نمازگزاران هم همین قواعد اخلاقی را طلب میکند. خدا رحمت کند مرحوم پدرم را. ما هرچه هم در صبوری و خوشاخلاقی موفق باشیم، به پای او نمیرسیم. مشتریهای خارجی از کشورهای همسایه و زائرانی که از شهرهای دور به اینجا میآیند، به اضافه آنهایی که هرازچندی به مزار پدرم در روستای فرخد سر میزنند، و عکسهایش را برایمان میفرستند، دوستان و مشتریهای قدیمی حاجی هستند و شیفته اخلاق و مرام او.
«همه مواد را که نمیشود با هم بریزی توی دیگ. باید بگذاری آب جوش بیاید و یک قُل بزند تا ادویه را اضافه کنی. بوی خامی که رفت، نوبت سیر و پیاز است.» اینها را حسن خاکی میگوید، آشپز طباخی شکوفه که هر شب حوالی ساعت ۸ دیگ را بار میگذارد و سهساعتی روی سرش میایستد تا خاطرش از همهچیز جمع شود. بعد هم شعله را کم میکند تا کلهپاچهها آرامآرام بپزند و برای مشتریهای فردا، آماده شوند.
متولد ۵۸ است و عشق فوتبال. از آنهایی که شبها تا مسابقات جام باشگاههای اروپا را نبینند و سوت پایان بازی را نشنوند، نمیخوابند. به قول خودش همین علاقه که به عضویتش در تیمهای فوتبال محلی مثل قدس و محدث، منجر شد او را از درسخواندن انداخت و باعث شد به سوم راهنمایی اکتفا کند؛ «سال۸۵ پایم آسیب دید و فوتبال را بوسیدم و گذاشتم کنار، بازیکردنش را البته. تماشای مسابقات که همچنان ادامه دارد. مشتریهای قدیمی طباخی یادشان میآید که در و دیوار کلهپزی پر از پوسترهای فوتبالی بود.»
او هم چندسالی بنا به خواست پدر، کفشفروشی داشته است، اما از آن دوران بهدلیل ناهمخوانبودن با روحیاتش به نیکی یاد نمیکند؛ «من فضای کلهپزی را دوست دارم؛ صمیمیتش با مردم، بیریابودن و سادگیاش را، بگو و بخندش را، مشتریها را و اصلا همهچیزش را. این حال و هوا با فضای رسمی کفشفروشی، سختپسندی مشتریها، فوتوفنهای راضیکردنشان، چانهزدن مشتریها و... خیلی فرق دارد.»
همین علاقه باعث شد بلافاصله بعداز فوت پدر مرحومش، مغازه را جمع کند و به زیرزمینی برگردد که با عشق درباره تمام جزئیات و نقشهای جاری در آن صحبت میکند.
«کار اینجا، بالا و پایین و باکلاس و بیکلاس ندارد. اینجور نیست که بگوییم جمعکردن ظرف مشتری، بیکلاس است و پشت پاچال ایستادن، باکلاس. من و برادرهایم همگی استادکار هستیم و برایمان هیچ فرقی ندارد چه کاری انجام بدهیم. بااینحال یک تقسیم کار نانوشته هست، براساس ویژگیهای هرکداممان.
جوادآقا که آرامشش بیشتر است و دستهایش تحمل بیشتری دارد، میرود پشت پاچال و دستفرو میبَرد در کلهپاچههای داغ تا سفارش مشتریها را جور کند. من شبها پای دیگ هستم و صبحها دیرتر میآیم. تا برسم، هادیآقا مشتریها را راه میاندازد. دقیق است و حسابوکتابهای طباخی را هم انجام میدهد. قلق آشپزی هم که دست من است.»
حسنآقا که درست نمیداند از چندسالگی پایش به طباخی و کار در آن باز شده است، میگوید: تشخیص نوع کلهها برای ما که از بچگی در این کار هستیم، ساده است. با یک ناخنزدن متوجه میشویم. فرم دندانهای گوسفند، پوست و فرم صورتش میگوید که این کله، زودپخت است و چهارساعته میپزد، این یکی ششساعته و آن یکی هشتساعته.
او رمز ماندگار ماندن همکاری و رفاقت برادرانه در این طباخی را چندچیز میداند؛ احترامگذاشتن به هم که آن را در رفتار پدر و مادرشان با دیگران دیده و یاد گرفتهاند، فضای صمیمانه و لذت همکاری با هم که از کودکی چشیدهاند، اولویتندادن به مادیات، شاکر بودن و بزرگدیدن رزقی که خدا از راه این طباخی، نصیبشان میکند و....
* این گزارش یکشنبه ۲۴ فروردینماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۰ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.