کد خبر: ۱۱۶۸۴
۲۲ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۰
بی‌بی‌رقیه با وجود آلزایمر نام دوشهیدش را فراموش نکرد

بی‌بی‌رقیه با وجود آلزایمر نام دوشهیدش را فراموش نکرد

عکس مهدی رفت کنار عکس محمدحسین روی طاقچه! با این تفاوت که برای پسر کوچک‌تر نوشتند «شهید‌مهدی محمدی‌نیک‌پور» ولی برای برادر بزرگ‌تر نمی‌دانستند که چه پیشوندی باید اضافه کنند؛ شهید یا مفقود‌الاثر!

زهرا زنگنه| بی‌بی‌رقیه با چادر گل‌دار رنگی‌اش در حیاط و لابه‌لای درختان می‌نشست، لای در را باز می‌گذاشت و چشمش را به لِنگه در می‌دوخت تا شاید تکانی بخورد و پوتین محمدحسین بر زمین بنشیند و برق شادی در چشمانش بدرخشد. 

در همین وانفسای انتظار و دلهره بود که خبر شهادت آن یکی پسرش، مهدی را برایش آوردند. این‌طور شد که عکس مهدی رفت کنار عکس محمدحسین روی طاقچه! با این تفاوت که برای پسر کوچک‌تر نوشتند «شهید‌مهدی محمدی‌نیک‌پور» ولی برای برادر بزرگ‌تر نمی‌دانستند که چه پیشوندی باید اضافه کنند؛ شهید یا مفقود‌الاثر!

به قول فرزند کوچک این خانواده، از آن روز زندگی برای آن‌ها دیگر زندگی نشد، همه روز‌ها به فراق و دوری و رنج سپری شد.

آنچه در سطر‌های بعدی آمده، گذری است بر زندگی خانواده محمدی نیک‌پور، آن هم از زبان عباس و حسن که برادران شهدا هستند و حالا در محله چهارچشمه سکونت دارند.

 

۲ شهید در خانواده نیک‌پور

 

برادر بزرگم، نخبه بود

تصویر روی دیوار به چشم خیلی از ما‌ها آشناست؛ نگاه خیره نوجوانانی که تازه پشت لبشان سبز شده است با مو‌های ساده و صورت‌های استخوانی. اکثر ما تصاویری از این جنس را در خانه خانواده شهدا دیده‌ایم. میخ‌شدن این قاب بر دیوار خانه عباس‌آقا بعد‌از چند‌دهه، هنوز او را از دیدن چهره دو برادرش سیر نکرده است و با مرور خاطرات آن روز‌ها، هرچند لحظه، سرش به سمت این عکس قدیمی می‌چرخد.

عباس نیک‌پور می‌گوید: چند نوبت بین سال ۶۲ تا ۶۵ به جبهه اعزام شدم ولی قسمت نبود که من هم در این عکس جا بگیرم. دوروبری‌ها می‌گویند مأموریت ما همراهی با پدر و مادر شهدا بوده است.

وقتی آتش جنگ در کشور به پا شد، جوانانی از خانواده نیک‌پور رفتند تا از مرز‌های مملکت دفاع کنند. اول نوبت محمدحسین شد و بعد هم مهدی. پسر بزرگ خانواده و پسر سوم، هم درس ایثار را زود یاد گرفته بودند و هم شجاعت را؛ البته مهدی یک کار دیگر را هم یاد گرفته بود. او مثل هم‌دوره‌ای‌هایش بلد بود چطور در عدد و حروف سال تولد در سِجِلَش دست ببرد تا بگوید موقع رزمش رسیده است.

عباس تعریف می‌کند: برادر بزرگم یک نخبه بود. در همان روز‌های انقلاب در دانشگاه تهران قبول شده بود که خورد به انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه‌ها و رنگ دانشگاه را ندید و رفت سربازی. همان روز‌های آموزشی، فرماندهان پادگان با هوشی که از او دیده بودند، فرستاده بودندش در دسته تکاوران. چندماه بعد هم جنگ شروع شد و لباس تکاوری پوشید و در خط مقدم بود.

در این جمع، یک نفر هست که بیشتر بوی محمدحسین را دارد؛ کوچک‌ترین عضو خانواده نیک‌پور، پیراهنی را به تن دارد که توجه ما را جلب می‌کند. پشت آرنج‌های این پیراهن کمی ساییده شده، اما رنگ‌ورویش حفظ شده است؛ البته این وضع لباس تا زمانی مثل ما برایتان عجیب است که ندانید این آخرین پیراهن محمدحسین قبل از اعزام به جبهه است!

حسن‌آقا این‌طور تعریف می‌کند: محمدحسین در یک سال حضورش در جبهه تکاور ارتش بود. یک بار در منطقه فکه، گروهانشان توسط نیرو‌های عراق قیچی شد و آنها با رگبار دشمن مواجه شدند. ما تا چندسال بعد، از سرنوشت آن روز برادر بیست‌ساله‌مان بی‌خبر بودیم.

این مدت طولانی و سخت، با خبر‌های مختلف سپری شد و آنها همیشه به خود وعده می‌دادند که محمدحسین اسیر شده است، اما خبری که هشت‌سال بعد به دستشان رسید، فرضیه‌ای ناخوشایند را تحقق می‌بخشید.

حسن‌آقا در وصف پیراهن مشکی و سفید تنش می‌گوید: چهل‌سال است که محمدحسین را ندیده‌ام، اما لباسش را می‌پوشم. این یادگار من از برادری است که در عالم کودکی هوایم را داشت و در درس‌ها کمکم می‌کرد.

جنگ و روز‌های خونین دهه‌۶۰ برای هر که سخت گذشته باشد، برای خانواده نیک‌پور خیلی‌خیلی سخت گذشته است؛ روز‌هایی که به انتظار آمدن خبری از محمدحسین سپری شد. لابه‌لای همین روز‌ها بود که مهدی هم نتوانست به وضعیت جبهه بی‌تفاوت باشد و در شانزده‌سالگی فرم اعزام را پر کرد و چند ماه بعد در خط مقدم دست به اسلحه بود.

جز ما، یک نفر دیگر هم در دیدار قبل‌افطاری‌مان با خانواده شهیدان نیک‌پور اینجاست. محمد نادری سال‌هاست دوست خانوادگی و هم‌شهری (بشرویه) خانواده نیک‌پور است. او امروز مانند ما مهمان خانه عباس‌آقا‌ست تا آخرین دیدار با یکی از شهدا و شناختش از خانواده شهدا را با ما در‌میان بگذارد.

محمدآقا می‌گوید: پدر این شهیدان، آدم باانرژی و شادی بود. ما با ایشان می‌رفتیم سر کار ساختمانی و همیشه همه جمع را با شوخی‌هایش خوشحال می‌کرد. مادر این شهیدان هم در محل زندگی اش فروتن و محبوب بود. صبری که خدا به آنها داد، واقعا کمتر نمونه دارد.

خانواده نیک‌پور در سال‌های دفاع مقدس، ۲ فرزند جوانشان را تقدیم میهن کردندفراق پشت فراق بی‌بی‌رقیه

 

می‌خواهم هم خوب بجنگم و هم شهید شوم

رضایت رقیه‌خانم برای اعزام مهدی به جبهه، آن هم در‌حالی‌که سه سال بود چشم‌انتظار آمدن محمدحسینش بود، برای اهالی محله و قوم و خویش عجیب بود. محمد نادری می‌گوید: ما مهدی را می‌دیدیم و می‌شناختیم. فکر نمی‌کردیم مادرش به رفتن او رضایت بدهد، اما او با اصرار، کار خودش را کرده و امضا را گرفته بود.

مهدی گفت: یک خمپاره مانده است و معلوم نیست به دست چه کسی بیفتد، بلند که شد، ترکشی به سرش خورد

کانال خونین در منطقه شلمچه و عملیات کربلای ۵، محل آخرین وداع محمد نادری با مهدی بود. او تعریف می‌کند: در یکی از آخرین اعزام‌هایم، با مهدی هم‌واگن بودیم. انرژی زیادی داشت و می‌گفت «می‌خواهم در این عملیات هم خوب بجنگم و هم شهید شوم!» به او می‌گفتم «نگو؛ مادرت منتظرت است. نباید شهید شوی.»، اما او به خودش وعده شهادت داده بود.

محمد نادری می‌گوید: در روز‌های اول عملیات، فرمانده گردان ما و جانشینش شهید شدند. به ما گفتند که سرگروه‌ها کار را پیش ببرند که من هم جزوشان بودم. در یکی از کانال‌ها درگیر بودیم که آتش زیادی به‌سمت ما روانه می‌شد. شهید زیاد دادیم و در همان بین خبر رسید که مهدی شهید شده است.

 

پیکرم را برای مادرم ببرید

مهدی محمدی‌نیک‌پور در کانال زیر آتش شلمچه شهید شد، اما دو خاطره از آخرین لحظات عمرش بار‌ها و بار‌ها از زبان راویان در محافل مختلف نقل شده است؛ خاطره‌ای که عباس‌آقا این‌طور نقل می‌کند: مهدی خیلی روی بیت‌المال و حق‌الناس دقت داشت. حتی روزی که مادرم مخالف رفتنش به جبهه بود، می‌گفت «ما در این کشور زندگی کرده و از امتیازات این آب و خاک استفاده کرده‌ایم و درس خوانده‌ایم برای اینکه امروز به درد کشور بخوریم.»

برادر شهید رشته کلام را لحظه‌ای از کف می‌دهد، صفحه آلبوم را ورق می‌زند و ادامه می‌دهد: «تیمور» نامی که هم‌رزم مهدی در آخرین لحظات عمرش بوده، چند روز بعد از شهادتش برای ما تعریف می‌کرد «مهدی کمک‌آرپی‌جی‌زن بود. وقتی آرپی‌جی‌زن شهید شد، مهدی گفته بود: یک خمپاره مانده است و معلوم نیست به دست چه کسی بیفتد و حیف شود. خودش بلند شد که خمپاره را به سمت تانک‌ها که نزدیک می‌شدند بزند، تا سرش بالا آمد، ترکشی به سرش خورد. چند ثانیه دیگر جان داشت که گفت: برادر بزرگم مفقود‌الاثر است. جنازه من را برگردانید، وگرنه مادرم دق می‌کند!».

 

۲ شهید در خانواده نیک‌پور

 

مهدی، یکی از شهدای چهارشنبه بود

خانواده نیک‌پور در زمستان سرد‌۱۳۶۵ خبر اسارت و زنده‌بودن محمدحسین را انتظار می‌کشیدند که خبر شهادت مهدی آب سردی بود بر حال و احوال آن روز‌های خانواده. حسن‌آقا دستی روی تصویر برادران شهیدش می‌کشد و تعریف می‌کند: چهارشنبه‌ها در بشرویه شهدا را تشییع می‌کردند.

سه‌شنبه بود که در مدرسه شنیدم که می‌خواهند فردا شش‌شهید تشییع کنند. بعد‌از تعطیلی مدرسه می‌رفتم خانه که بچه دختر‌خاله‌ام را دیدم. لابه‌لای حرف‌هایش متوجه شدم که برادرم را فردا تشییع می‌کنند. نمی‌دانم چطوری تا خانه رسیدم. کسی نبود. دوچرخه‌ام را برداشتم و به خانه خواهرم رفتم. چندمتری آنجا که بودم، صدای گریه می‌آمد و فهمیدم مهدی را دیگر نداریم.

در بدرقه جوانان برومند شهرستان بشرویه همه می‌گریستند. مادر مهدی پای آمدن نداشت. برادران و خواهران پای ایستادن نداشتند و پدر شهید با خونسردی در لحظه آخر، او را با لبخند و یک جمله بدرقه کرد: «خوش‌به‌حالت مهدی! ما را هم شفاعت کن، خداحافظ.»

من برای این شهید مادری می‌کنم

شهادت مهدی و نیامدن خبری از محمدحسین هر‌روز بر داغ خانوادگی آنها اضافه می‌کرد. میرزاغلامرضا، پدر شهید، با هر بیرون‌رفتنی امید داشت تا در مواجهه با بچه‌های بسیج، خبری از پسرش بگیرد و مادر شهید هم درِ خانه را همیشه باز می‌گذاشت، چون محمدحسین در آخرین اعزامش با خودش کلید نبرده بود. این انتظار با پایان جنگ هم خاتمه نیافت و درمیان فهرست نام اسرا هم خبری از اسمش نبود.

مهدی را می‌دیدیم و می‌شناختیم. فکر نمی‌کردیم مادرش به رفتنش رضایت بدهد، اما او با اصرار، کار خودش را کرد

سال‌۱۳۷۰ انتظار‌ها پایان یافت، اما نه آن‌طور‌که موردانتظار خانواده بود. خبری از اسارت و زنده‌بودن نبود. مادر و پدر، دو برادر و دو خواهر باید می‌پذیرفتند که مهدی تنها نیست و پس از شهادت، مهمان برادرش شده است. خبر بچه‌های تفحص برای عباس‌آقا این بود: «پیکر برادر شما در فکه تفحص شده است؛ این خبر را به خانواده بدهید.»

عباس جوان هم دوست نداشت این خبر را بپذیرد تا وقتی که دستخط محمدحسین را دید، آن هم در برگه‌ای که در جیبش پیدا شده بود و در ادامه پلاکی که تقدیم این خانواده شد.

برادر شهید تعریف می‌کند: مادرم، چون نمی‌خواست شهادت دومین پسرش را باور کند، می‌گفت «من برای این شهید مادری می‌کنم، اما او پسر من نیست. محمد من اسیر است و می‌‎آید.»‌

 

دو بار، داغ دو عزیز را دیدیم

واپسین روز‌های زندگی رقیه شریفی و میرزاغلامرضا، در فراق دو جوان رعنایشان سپری شد. نه هیچ وقت محمدحسین از در خانه وارد شد و نه زمانی رسید که خبر شهادت مهدی دروغ باشد. سوی چشمان منتظر میرزاغلامرضا روز‌به‌روز کمتر شد و حافظه مادر هم بر این مصیبت‌ها به فراموشی نشست. عباس‌آقا تعریف می‌کند: ۱۰‌سال پیش حاج‌آقا و حاج‌خانم را از دست دادیم. این بار هم ما دو عزا را با هم دیدیم!

حاج‌آقای نیک‌پور که حسابی در شهادت دو جوانش مصیبت‌زده شده بود، طاقت ندیدن یار پنجاه‌ساله زندگی را نداشت و دو هفته بعد از فوت حاج‌خانم به او و فرزندان شهیدشان پیوست تا در دیار باقی بار دیگر دور هم جمع شوند.

عباس نیک‌پور تعریف می‌کند: زندگی، ما را دو بار، با داغ دو عزیز امتحان کرد. گفتنش امروز برایم راحت است، اما آن روز‌ها سخت بود. ما در دهه‌۶۰ شهادت دو برادرمان را در چند‌سال دیدیم، این‌بار فوت پدر‌ومادرمان را در دو هفته؛ خدا قسمت کسی نکند.

 

۲ شهید در خانواده نیک‌پور

 

«سوختیم ما، سوختیم!»

گریه‌های حسن‌آقا، بی‌تابی‌اش وقتی اسم مادر به میان می‌آید و بغض همواره‌اش در طول این گفت‌و‌گو، بیانگر همان تعبیری است که خودش برای زندگی به کار می‌برد؛ «سوختیم ما، سوختیم.»

وقتی با دلداری عباس‌آقا به خودش مسلط می‌شود تا صحبت را ادامه دهد، این طور کلام را آغاز می‌کند: برای ما از‌دست‌دادن دو برادر سخت گذشت و بی‌تابی مادرم هیچ‌وقت اجازه نداد آن شرایط سخت را فراموش کنیم. بعد هم که پدر و مادر را از دست دادیم، آن هم در دو هفته، زندگی برای ما سخت‌تر شد. سوختیم ما، سوختیم!

حسن‌آقا یار و همراه مادر بود؛ از همان روز که خبر شهادت مهدی را در خانه خواهرش فهمید تا آن روز که پیکر محمدحسین را بدرقه کرد. او به مادر وابسته بود و تلاش کرد جای خالی دو برادرش را هم برای مادر داغ‌دیده پر کند.

خودش تعریف می‌کند: یازده‌ساله بودم که خبر شهادت مهدی آمد. از آن زمان تا سال‌ها، ظهر هرجا بودم، از مدرسه و سرکار و هرجا، باید می‌رفتم معراج شهدای بشرویه و زیر بغل مادرم را می‌گرفتم و به خانه می‌بردم.

بنده‌خدا فقط با نشستن سر قبر مهدی آرام می‌شد. مادر خدابیامرزم در سال‌های آخر زندگی، آلزایمر داشت و به سختی چیزی در خاطرش می‌ماند، الّا نام محمدحسین و مهدی. او همیشه این دو اسم را زمزمه می‌کرد و منتظر دیدنشان بود.

 

* این گزارش چهارشنبه ۲۲ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۱۰ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44