
همیشه همین است؛ هرکس بزرگتر باشد، متواضعتر میشود و تواضع فقط یک ژست برای رسانهها نیست. تواضع یک رفتار بیرونی نیست، از درون میجوشد و این جوشش فقط وقتی بهوجود میآید که آدمی در بزرگی و بزرگمنشی به کمال و بلوغ رسیده باشد.
چمران هرچه بزرگتر شد، متواضعتر هم شد... و چمران روح جهاد بود. وقتی درس میخواند، وقتی معترض و انقلابی بود، وقتی رفت لبنان و چریک شد، وقتی آمد ایران و وزیر شد و وقتی اسلحه دست گرفت و رزمنده شد. هرچند جفاست که بگوییم «چ» یعنی چمران، ولی من فکر میکنم همه «چ»ها به چمران میرسد.
به آنهایی که آنقدر بزرگند که به احترامشان فقط باید سکوت کرد. این شروع متفاوت بهخاطر یک گزارش متفاوت است. گزارشی که بهدلیل غفلت ما یک سال به تعویق افتاد و حاتمیکیا جرقه آن را روشن کرد. ما به رضا اسماعیلی، جوان جسور محله مهرآباد و خانوادهاش بدهکاریم و خود را مدیون همه خانوادههایی میدانیم که فقدان جوانهای شهیدشان را صبوری میکنند.
حاتمیکیا سرخط این گزارش است. وقتی تریبون به دست میگیرد و در وسط یک جلسه رسمی به هقهق میافتد. سخنرانیهای حاتمیکیا معمولا پرشور هستند. اینجا هم همینگونه آغاز کرد. شروع کرد و ادامه داد، اما در میانه سخنرانیاش، متوقف شد، بغض فروخفتهاش فروریخت و به هقهق افتاد.
چندوقتی است که تصویر یکی از بچههای افغانستانی که سرش بهدست داعشیها بریده شده بود، از جلوی چشم من نمیرود. من خجالت میکشم که در سوریه نبودم و این نوجوان... و درست در همین لحظه و همین نقطه است که عقب افتادهام. من خجالت میکشم که در سوریه نبودم. احساس میکنم عقب افتادم. زمانی خودم را پیشرو میدانستم ولی جبهه وسعت گرفت و میبینم که خیلی عقب هستم و خجالت میکشم وقتی بچههای افغانستانی یا بچههایی که بیسروصدا در منطقه میجنگند، کشته میشوند.
حاتمیکیا از شهید رضا اسماعیلی حرف میزد؛ جوان افغانستانی که در سوریه بهدست «داعش» اسیر، شکنجه و سر از بدنش جدا شده بود.
حاتمیکیا از شهید رضا اسماعیلی حرف میزد؛ جوان افغانستانی که بهدست «داعش» سر از بدنش جدا شده بود
مهاجران افغانستانی، از زمان تهدید حرم حضرت زینب (س) در سوریه، در قالب تیپی به نام فاطمیون به دفاع از حرم عقیله بنیهاشم (س) شتافتهاند.
آغازین روزهای بهمن۹۲ خبری از مدافعان حرم حضرت زینب (س) میرسد که تروریستهای تکفیری، راه و روش عبیدا... بنزیاد را پیش گرفتهاند و به طرز وحشیانهای سر رضا اسماعیلی، عضو گردان فاطمیون را از بدن جدا کرده و به رسم اسلافشان در طبق گذاشته و طبقکشان کردهاند.
همزمان خبرگزاری ایکنا با یکی از اعضای فعال فاطمیون ارتباط برقرار میکند تا نحوه شهادت رضا روشنتر شود. این خبرگزاری به دلیل مسائل امنیتی، از انتشار نام واقعی وی میپرهیزد و او را با نام جهادی ابوحیدر معرفی میکند.
ابوحیدر از چگونگی پیوستن شهید اسماعیلی به مدافعان حرم میگوید: او مدتها پیش بهعنوان مدافع حرم، داوطلب سفر به سوریه شده و به زمره فاطمیون پیوسته بود و خیلی سریع فنون رزم را آموخت.
برای بازپسگیری شهرک شیعهنشین «زمانیه»، درگیری شدیدی رخ داد. در هر روز چندساعت آتشبس داشتیم. در یکی از این آتشبسها متوجه غیبت یکی از نیروها شدیم و شهید اسماعیلی برای جستجوی او به محل درگیری رفت.
رضا هنگام جستجوی نیروهای مفقودشده با نیروهای دشمن درگیر و زخمی میشود و بهسبب شدت جراحت، توان بازگشت نداشته و اسیر تکفیریون میشود. صبح ۶ بهمن۹۲ توانستیم شهرک زمانیه را از دست آنها خارج کنیم و ۹تروریست را به اسارت گرفتیم. در جستجوی مفقودان، پیکر رضا اسماعیلی را پیدا کردیم، آن هم درحالیکه سر در بدن نداشت و این موضوع همه بچهها را منقلب کرده بود. پیکر بدون سر رضا حالوهوای بچهها را عوض کرده بود.
آن ایام برخی صفحات شخصی اعضای گروهکهای تروریستی به چگونگی شهادت رضا اختصاص یافت، درحالیکه سر رضا به صورت نیمه و با رد شدن خودرو با چاقو بریده میشود.
گریه میکند و میگوید: بیشتر بچههای «فاطمیون» از ناحیه بازو و پهلو تیر و ترکش خورده و مجروح و شهید شدهاند، اما رضا سر نداشت.
میگوید: از کوچکی آقارضا را میشناختم. ۸سال، ۹سال شاگرد من بود، قالببندی کار میکردیم. صاحبکارش بودم. جنگ سیوسهروزه لبنان که شروع شد، بچه بود. هیچوقت یادم نمیرود، یک روز آمد و گفت میخواهم بروم لبنان بجنگم. همه میخندیدند به او تا اینکه بزرگ شد و رفت سوریه.
آن روز قرار بود مجتبی بیاید سمت ما. مجتبی رفیق چندینوچندسالهاش بود. قرار بود بیاید به محلی که ما بودیم. آمد، اما ما را پیدا نکرد، رد شد و رفت. رفت به دل دشمن و زدندش. آقارضا طاقت نیاورد. ناسلامتی رفیقش بود. او هم زد به دل دشمن. وقتی آمد که سر نداشت، اما پر از افتخار بود؛ افتخاری که میماند.
وقت وداع دوست داشتم صورتش را ببوسم. مادر بودم و این آرزوی من بود، اما اجازه ندادند و من فقط پاهایش را بوسیدم
دوست دارد دستنوشتههای شهید را نشانمان دهد. یک دفتر پر از یادگاری که بنیاد شهید برده است و شامل دستنوشتهها و دلنوشتههای شهید است.
شهربانو سابقیفضل، مادر شهید برخلاف روزهای قبل که برای گفتوگو دستدست میکند و برایش هم دلیل دارد (از زمان شهادت پسرش مدام باید پاسخگوی تلفن و پرسشهای خبرگزاریها و خبرنگارها باشد و این موضوع آسایش زندگیشان را کمرنگ کرده و حتی موجب تغییر محل زندگیشان شده است) حالا خیلی راحت روبهرویمان نشسته است و تحفه سفر سوریه را تعارفمان میکند و میگوید: «از وقتی از حرم بیبی برگشتهام، خیلی آرام شدهام» و تعریف میکند: «خانواده شهدای مدافع حرم به دیدار بیبی زینب (س) رفتهاند و این سفر برایش خیلی متفاوت بوده است.» بعد آرام وارد زندگی کوتاه فرزند شهیدش میشود که بعد از مرگ پدرش وارد آرماتورسازی شده و از زمان جنگ مدام اصرار داشته است برود سوریه و از حرم بیبیزینب (س) دفاع کند؛ «رضا تنها پسر من بود و خیلی راحت نبود که با این تصمیم کنار بیایم، اما نام رقیه (س) و زینب (س) را که میآورد، جای حرفی نمیماند؛ و من رضایت دادم او برود.» بعد ادامه میدهد: «از زمان رفتنش چندبار به مرخصی آمده بود و تازه بعد از برگشت و از طریق دوستانش میفهمیدم که ترکش یا خمپاره خورده است و چیزی به رو نمیآورد.»
مادر شهید از خواب رضا میگوید که چند روز قبل از شهادت و تلفنی برای مادر تعریف میکند: «سرم را میخواستند ببرند، اما یکی میگفت نگران نباش، اصلا دردی حس نمیکنی» و من آنجا خندیدم و دلداریاش دادم و گفتم که خیر است و یادآوری کردم که دارد پدر میشود و از این حرفها.
بعد از آن روز من خودم را آماده کرده بودم که خبر شهادت تنها پسرم، شکستهام نکند. شهادت رضا با بقیه شاید این فرق را داشت که سرش را بریده بودند و... تشییعجنازه باشکوهی داشت، وقت وداع دوست داشتم صورتش را ببوسم. مادر بودم و این آرزوی من بود، اما اجازه ندادند و من فقط پاهایش را بوسیدم.
پانزدهساله بوده که به عقد رضای هفده ساله درمیآید. در خانواده آنها رسم است دختر که به سن بلوغ میرسد، هرچه زودتر باید تشکیل زندگی و خانواده بدهد. آشنایی مریم خاوری با رضا اسماعیلی خیلی سنتی و از طریق خانواده آنها بوده است.
جلسه خواستگاری و قرارومدارها که گذاشته میشود، مریم پای سفره عقد، بله با هم بودن را به رضا اعلام میکند. آن روزها نمیدانسته که زندگی او دستخوش حادثهای میشود که نام او را بهعنوان همسر شهید ثبت میکند. مریم در بیست سالگی افتخار داشتن این نام را دارد و بار زندگی را در شرایطی بر دوش میکشد که یک یادگار شیرین و دوستداشتنی از همسر شهیدش دارد. محمدرضا حاصل زندگی مشترک و کوتاه او با رضاست؛ نوزادی که چند ماه بعد از شهادت پدرش بهدنیا میآید. مریم دوست دارد محمدرضای کوچکش را با ویژگیهای خاص و متفاوتی بزرگ و تربیت کند، درست مانند پدرش؛ شجاع و جسور و نترس.
تازه از سر مزار همسر شهیدش برگشته است و میگوید: از دیشب حال عجیبی داشتم. بیشتر این وقتها و روزهایی که دلتنگ میشوم، میروم بهشت رضا، قطعه شهدا، سر مزارش و انگارنهانگار که رضا نیست.
مینشینم و با او حرف میزنم و حس میکنم که حرفهایم را میشنود و جوابم را میدهد. من وقت برگشت از بهشت رضا همیشه آرامم. خاک رضا قوت قلب عجیبی به من میدهد.
- از نحوه آشنایی با شهید برایمان تعریف میکنید؟
از اقوام دورمان بودند که به خواستگاری آمدند و، چون حس کردم شرایط خوبی دارد، پاسخ مثبت دادم.
- فکر نمیکردید تکیه کردن به یک مرد هفده ساله، زندگی آیندهات را به خطر بیندازد؟
در فامیل ما رسم است که زود ازدواج کنند و علاوه بر اینکه وقتی وارد زندگی با شهید شدم، همیشه از جسارتش خوشم میآمد.
- چطور رضایت به رفتن همسرتان دادید، آنهم در سالهای اول زندگی؟
رضا همیشه بین حرفها و آرزوهایش میگفت خیلی دوست دارم بروم لبنان شهید شوم و اوایل فکر میکردم شوخی میکند و میخندیدم، اما بعد که فهمیدم رضا واقعا تصمیمش را گرفته و قصد رفتن دارد، مانعش نشدم.
- آقارضا میدانست شما باردار هستید؟
از زمانی که رضا برای جنگ رفته بود، دوسهمرتبه برای مرخصی برگشته بود و ما تصمیم گرفتیم بچهدار شویم. دفعه آخر پاسخ مثبت آزمایشگاه را که گرفت، کلی ذوق کرده بود که دارد پدر میشود، حتی در مکالمه آخر تلفنیمان تاکید کرد که اگر فرزندمان دختر بود، نامش را رقیه بگذاریم و اگر پسر شد، محمدرضا باشد؛ نامی تلفیقی از خود و پدرش.
- چه کسی خبر شهادت رضا را به شما داد؟
من از شب گذشتهاش خواب دیده بودم رضا شهید شده است. صبح آن روز حال خوشی نداشتم. دلشوره و تشویش راحتم نمیگذاشت، حتی نمیتوانستم غذا درست کنم. قصد داشتم برای عوض کردن حالم آماده شوم و بروم بیرون از منزل، اما تلفنها نمیگذاشت. دوستان رضا بودند که جویای حالش شده بودند و این، نگرانی مرا بیشتر میکرد. مادرشوهرم آن زمان منزل نبود. لباسهایم را پوشیدم و دوباره تصمیم گرفتم بروم بیرون از منزل که خاله و چندنفر از اقوام آمدند منزل. فهمیده بودم که باید اتفاقی افتاده باشد؛ بهویژه از روی چشمهای سرخشده اطرافیان که حدسم درست از آب درآمد.
- بعد از شنیدن خبر چه حسی داشتید؟
از آن لحظهها چیزی به خاطرم نمانده است. شاید بهخاطر شوک آن بود. روزهای بعد فهمیدم چه اتفاقی افتاده و گاه این حس میآمد سراغم که تنها شدهام و دیگر رضا نیست، اما حالا هم رضا را دارم و هم محمدرضا را.
- یعنی دلتنگ همسرتان نمیشوید؟
اگر بگویم نه دروغ گفتهام، اما باور کنید رفتن سر مزارش آرامم میکند؛ انگار که زنده است و روبهروی من نشسته.
-محمدرضا چندماه بعد شهادتش پدرش دنیا آمد؟
زمان شهادت رضا من سهماهه باردار بودم.
- لحظه تولد محمدرضا چه حسی داشتید؟
لحظهای که محمدرضا بهدنیا آمد و گریه میکرد، اذان ظهر بود و درست در لحظههایی که رضا را در خاک گذاشتیم و من در هر دو لحظه تنها عبارتی که به زبانم آمد، این بود «الحمد لله»
- حالا با محمدرضا چه میکنید؟
چند ماه دیگر یکسالگیاش است. من هر هفته او را به دیدن پدرش میبرم. مطمئنم رضا هم مثل من عاشق خندههای محمدرضاست. دوست دارم محمدرضا هم به شجاعت پدرش باشد.
*این گزارش در شماره ۱۴۸ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۸ اردیبهشت ماه سال۱۳۹۴منتشر شده است.