تاریخ را که ورق میزنی، گاهی صدای پای کودکان و نوجوانانی را میشنوی که نقشهایی بزرگ ایفا کردهاند، درست مثل مخاطبان گفتوگوی امروزمان که در ایام انقلاب اسلامی، نوجوان بودند. روزهایی بود که با چشمانی پر از امید و قلبی سرشار از آرزو، کف خیابان، مشتهایشان را گره کردند و برای پیروزشدن انقلاب اسلامی بالا بردند.
کسانی که در آن روزهای پرالتهاب، نه در حاشیه، که در قلب رویدادها ایستادند و در ساختن آیندهای جدید سهم داشتند. حالا آن نوجوانان پابهسنگذاشته، بزرگ شدهاند و پساز نزدیک به چندین دهه، هرکدامشان داستانی منحصربهفرد از آن ایام دارند؛ داستانی که امروز قرار است برایمان روایت کنند.
راویان این گفتوگو، غلامیحیی ثابتی، علیاصغر تیموری و ابوالفضل ناجی، سه تن از ساکنان محله انصار هستند که به بوستان آلالههای محله پورسینا آمدهاند و کنار مزار شهدای انقلاب، خاطراتشان از آن روزها را تعریف میکنند.
در فضای ساکت و آرام گلزار شهدای انقلاب، در دل بوستان آلالهها در محله پورسینا، به انتظار سه راوی هستیم؛ سه همسایهای که روزی نوجوانانی پرشور بودند و حالا قرار است خاطراتشان را از آن دوران سرنوشتساز برایمان تعریف کنند.
اولین کسی که از راه میرسد، غلامیحیی ثابتی است. با قدمهایی آرام و چهرهای که از سالها تجربه و زندگی حکایت دارد، بهسمت مزارها میآید. دستش را روی یکی از سنگها میکشد، گویی با شهدا نجوا میکند.
کمی بعد، علیاصغر تیموری از راه میرسد. با چهرهای گشاده و لبخندی گرم، به غلامیحیی نزدیک میشود و با او دست میدهد. خوشوبشی کوتاه و پر از احوالپرسیهای صمیمانه بین آنها ردوبدل میشود. آخرین نفر، ابوالفضل ناجی است که به جمع میپیوندد. این سه نفر که حالا هممحلهای هستند، روزی بیآنکه خودشان بدانند همرزم یکدیگر بودهاند.
آنها کنار هم مینشینند تا خاطراتشان را از روزهای انقلاب، از شور نوجوانی، از ترسها و امیدها و از آرزوهایی که در دل داشتند، بازگو کنند.
علیاصغر تیموری، متولد۱۳۴۱، کاسب قدیمی محله انصار، مغازهاش در میانه خیابان ثابتی قرار دارد. روزگاری نوجوانی پانزدهساله بود که تازهوارد مشهد شده بود و حالا خاطرات زیادی از آن دوران در ذهنش نقش بسته است؛ خاطراتی که هر سال، در چنین روزهایی، دوباره برایش مرور میشود.
از روستای کلاتهسفید تربتجام تکوتنها به شهر آمده بودم تا کار کنم. لولهکش بودم و در اتاقی کوچک در خانه عمویم زندگی میکردم. هنوز غریبه شهر بودم، اما طولی نکشید که زمزمههای انقلاب در گوشم پیچید. آن روزها، شبها در خانه عمویم بساط بحثهای سیاسی داغ بود. اقوام دور هم مینشستند، از اوضاع کشور حرف میزدند، از نارضایتیها، از امیدها، از تغییری که در راه بود. من هم گوشهای مینشستم، ساکت، اما کنجکاو، موبهمو همه چیز را میشنیدم.
کمکم فهمیدم که عموهایم به منزل آیتالله شیرازی میروند، جاییکه حالا به یکی از پایگاههای مهم فعالیتهای انقلابی در مشهد تبدیل شده بود. این رفتوآمدها برایم پر از رمزوراز بود. دلوجرئت زیادی میخواست، اما حس میکردم نباید از قافله عقب بمانم. یک شب، بیآنکه به کسی چیزی بگویم، تصمیم گرفتم همراهشان بروم.
از خانه عمویم در خیابان رسالت تا چهارراه راهآهن را پیاده طی کردم. خانه آیتالله شیرازی غلغله بود؛ من، با قدوقواره کوچک و جسارت نوجوانانهام، از بین جمعیت راه باز میکردم تا خودم را به داخل برسانم. آن فضا و حس و حال از ذهنم نرفته، آن آدمها، شعارها، نجواها، همهمهای که در عین شلوغی، امید را در دلها شعلهور میکرد.
عموهایم بالاخره متوجه ماجرا شدند. اینکه پنهانی در راهپیماییها شرکت میکنم و به خانه آیتالله شیرازی میروم، برایشان نگرانی بزرگی شده بود. فکر میکردند مسئولیت مرا به دوش دارند، اینکه دستشان امانت هستم و نباید اجازه بدهند بیگدار به آب بزنم. بارها توبیخم کردند، بارها تهدیدم کردند که اگر باز هم پا به این میدانها بگذارم، مرا به روستا برمیگردانند. اما من گوشم بدهکار نبود.
دلوجرئت زیادی میخواست، اما حس میکردم نباید از قافله عقب بمانم
از آن روزها خاطرات بسیاری در ذهنم مانده، اما یکی از پراضطرابترینشان بیشک مربوط به واقعه ۱۰دی است. یکی از کانونهای اصلی درگیری مردم با مأموران شهربانی و ارتش، حدفاصل میدان ۱۰دی و خیابان رازی غربی بود. آن روز، مثل همیشه، یواشکی خودم را به آنجا رساندم. صدای شعارها در هوا میپیچید، مردم پرشورتر از همیشه، فریاد میزدند و تعدادشان هر لحظه بیشتر میشد.
ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. لحظهای یخ زدم. مردم میدویدند، فریاد میزدند، اما شلیک گلولهها بیوقفه ادامه داشت. یکی از گلولهها از بیخ گوشم رد شد. نفسم بند آمد. بیاختیار خودم را به داخل جوی آب کنار خیابان پرت کردم، همانجا دراز کشیدم و نفسهایم را در سینه حبس کردم. یک ساعت تمام همانطور بیحرکت ماندم، انگار که زمان متوقف شده بود.
بالاخره صدای گلولهها خاموش شد و مأموران عقبنشینی کردند. صحنهای که هنوز پیش چشمم قرار دارد و در ذهنم حک شده، اینطور بود: مردمی که با اضطراب، مجروحان را از روی زمین بلند میکردند، کسی که زیر بغل دوستی را گرفته بود و کمک میکرد، صدای گریهای که در میان همهمه گم میشد.
پرالتهابترین روزها، اما درعینحال، شیرینترین خاطرات زندگیام همان روزها بود. روزهایی که مردم، بیآنکه یکدیگر را بشناسند، یکدل و همراه بودند. همه یک هدف مشترک داشتند، یک رؤیا، یک امید.
حالا هر سال، وقتی زمستان از راه میرسد، خاطرات کودکیام را مرور میکنم. انگار که آن صحنهها را دوباره به چشم میبینم؛ کوچهها، شعارها، اضطرابها، امیدها. این خاطرات برای من گنجینهای ارزشمند هستند، بخشی از هویت من، چیزی که دلم نمیخواهد هیچوقت فراموششان کنم.
ابوالفضل ناجی اصالتا مشهدی است. او حالا یکی از ساکنان قدیمی محله انصار محسوب میشود و در خیابان ثابتی، بنگاه معاملات املاک دارد، اما کودکیاش را در خیابان نوغان گذرانده است.
سال۱۳۵۷ چهاردهسال بیشتر نداشته، اما تمام آن روزها را واضح و روشن به یاد میآورد؛ خاطراتی که انگار در ذهنش حک شدهاند. شمردهشمرده و بادقت از آن زمان میگوید؛ از شبهای پرهیجان شعارنویسی روی دیوارها، از شرکت در راهپیماییها، از روزهایی که نوجوانان، بیباک و جسور، درکنار مردم به خیابان میآمدند و صدای اعتراضشان را بلند میکردند.
ابوالفضل ناجی اصالتا مشهدی است. او حالا یکی از ساکنان قدیمی محله انصار محسوب میشود و در خیابان ثابتی، بنگاه معاملات املاک دارد، اما کودکیاش را در خیابان نوغان گذرانده است. سال۱۳۵۷ چهاردهسال بیشتر نداشته، اما تمام آن روزها را واضح و روشن به یاد میآورد؛ خاطراتی که انگار در ذهنش حک شدهاند.
شمردهشمرده و بادقت از آن زمان میگوید؛ از شبهای پرهیجان شعارنویسی روی دیوارها، از شرکت در راهپیماییها، از روزهایی که نوجوانان، بیباک و جسور، درکنار مردم به خیابان میآمدند و صدای اعتراضشان را بلند میکردند.
آن روزها هرجا که میرفتی، بحث از امامخمینی (ره) و انقلاب بود؛ خانه، خیابان، بازار، حتی مدرسه. من در مدرسه «جامی» بولوار وحدت درس میخواندم. هنوز هم زنگهای تفریح را به یاد دارم که بحثهای سیاسی داغ میشد و بچهها، هرکدام با هیجان از آخرین خبرها میگفتند. بحثها از داخل خانهها به حیاط مدارس کشیده شده بود، از پچپچهای نیمکتی تا جروبحثهای داغ. دعوا بین بچههای موافق و مخالف بالا میگرفت، گاهی مشتها هم بالا میرفت. انگار هیچکس نمیتوانست بیتفاوت باشد.
پدر و مادرم خودشان در راهپیماییها شرکت میکردند، اما ما را از حضور در خیابانها منع میکردند. نگرانیشان بیدلیل نبود، ولی مگر میشد جلو یک نوجوان پرشور را گرفت؟ کار خودم را میکردم. پنهانی از خانه بیرون میرفتم، میان جمعیت گم میشدم، شعار میدادم.
وقتی به اطراف نگاه میکردم، میدیدم که نیمی از جمعیت همسنوسال خودم هستند؛ نوجوانهایی که دلشان نمیخواست زیر بار حرف زور بروند، آمده بودند تا سرنوشتشان را خودشان رقم بزنند.
راهپیماییها بیشتر در چهارراه شهدا که آن زمان چهارراه نادری نام داشت، شکل میگرفت. من هر روز آنجا بودم. با دوستانم به تانکها سنگ پرتاب میکردیم و با صدای بلند شعار میدادیم. انگار ترس برای ما معنایی نداشت و از هیچچیز ابایی نداشتیم. آن زمان مردم خیلی یکدل و یکرنگ بودند.
آنها که در تظاهرات شرکت نمیکردند هم بالاخره به طریقی با این موج همراه میشدند؛ مثلا عدهای بودند که در خانههایشان را باز میگذاشتند، تیراندازی که زیاد میشد، همه به سمت این خانهها میرفتند و در حیاطها پناه میگرفتند. یادم است که یکبار در همان گیرودار وارد خانهای شدم که شاید صد نفر آنجا پناه گرفته بودند. گاهی صاحبخانهها در همان گیرودار آب و چای و میوه هم میآوردند و به دست معترضان میدادند.
پخش شبنامهها معمولا کار بزرگترها بود، اما شعارنویسی برعهده نوجوانها و جوانها. دیوارهای شهر، پر از نوشتههایی شده بود که بوی اعتراض میدادند. چندشب، با بچههای محله نقشه کشیدیم. صورتمان را با شال پوشاندیم، دستهایمان میلرزید، اما دلهایمان قرص بود.
قوطی اسپری را در دست میگرفتیم و روی دیوارها مینوشتیم «مرگ بر شاه». بعد، باعجله فرار میکردیم و از دور به دیوارهای تازهنوشتهشده نگاه میکردیم، انگار که آن کلمات جان داشتند و با ما حرف میزدند.
آن دوران پر از خطر بود، پر از هیجان، اما هیچچیز مانع ما نمیشد. حتی ترسها و گلولهها و تهدیدها. شور پیروزی که در دل مردم افتاده بود، وصفشدنی نبود. حالا که سالها گذشته، هنوز هم وقتی به آن روزها فکر میکنم، همهچیز را زنده در ذهنم میبینم. صدای شعارها، هیجان جمعیت، چهرههای مصمم، و آن حس ناب همراهی. تاریخ را بزرگترها مینویسند، اما آن روزها، ما نوجوانها هم سهمی در ساختنش داشتیم.
غلامیحیی ثابتی، متولد ۱۳۴۸، حالا یکی از فعالان محله انصار و عضو هیئتامنای مسجد است و دلش میخواهد محله پیشرفت کند. اما سالها پیش، وقتی فقط ۹سال داشت، انقلاب را از دریچه چشم یک کودک تجربه کرد.
او که اصالتا اهل روستای گلکن در تربتجام است، آن روزها را هم در شهر دیده، هم در روستا. خاطراتش محو و پراکندهاند، اما هنوز هم وقتی به آن سالها فکر میکند، تلخی فقر و نارضایتی روستاییان را به یاد میآورد.
سالهای قبل از انقلاب ما مدام بین شهر و روستا در رفتوآمد بودیم. وضع زندگی روستاییها خیلی سخت بود. خیلی وقتها نفت به آنها نمیرسید. خیلی از خانهها چراغنفتی هم نداشتند. برق که نبود، آب آشامیدنی هم از چاه میکشیدند. روستاییها از زندگی خسته شده بودند، از ظلم، از نداری، از اینکه هیچکس صدایشان را نمیشنید.
راهپیماییها بیشتر در چهارراه شهدا انجام میشد؛ من هر روز آنجا بودم؛ انگار ترس برای ما معنایی نداشت
حتی در کوچکترین بخشهای زندگی هم نارضایتی موج میزد. کلاسهای مدرسه روستا در مسجد برگزار میشد. یک روز، مأموران دولتی آمدند و عکس بزرگی از شاه را به دیوار مسجد نصب کردند. مردم ناراحت شدند. شب، بزرگترها دور هم جمع شدند و با هم حرف زدند. میگفتند شاه جایی در خانه خدا ندارد. چند روز بعد، یک نفر، پنهانی عکس را پایین آورد.
گاهی با خانواده به شهر میآمدیم و چندروزی در خانه فامیل میماندیم. یکبار، وقتی به خانه خالههایم رفتیم، دیدم که زنهای فامیل با ترسولرز مجلس روضه گرفتهاند. آن زمان، هر مجلس مذهبی برای حکومت مثل یک جلسه سیاسی بود. ساواک حساس بود، مأمورها به مجلسها سرک میکشیدند. همهچیز در سکوت و بااحتیاط برگزار میشد. اما وقتی سخنران، پنهانی از ظلم و ستم شاه گفت، برق امید را در چشمان زنهای مجلس دیدم. انگار همه منتظر بودند که یک نفر این حرفها را بزند.
روز پیروزی انقلاب، من و خانوادهام در روستا بودیم. خبر پیروزی را که شنیدیم، یادم است که همه خانواده تصمیم گرفتیم به تربتجام برویم، فقط برای اینکه امامخمینی (ره) را از تلویزیون ببینیم. جمع شدیم، سوار ماشین شدیم و رفتیم. وقتی تصویر امام را روی صفحه سیاهوسفید تلویزیون دیدیم، انگار سختیهای آن سالها از بین رفت.
حالا، هرسال در محلهمان، سالگرد پیروزی انقلاب را جشن میگیریم. محله را آذین میبندیم و شربت و شیرینی پخش میکنیم. این جشن فقط یک مراسم سالانه نیست؛ یادآوری آن روزهایی است که مردم برای حقشان ایستادند، روزهایی که تلخ و سخت بود، اما در پایان، شیرینی پیروزی را به همراه داشت.
* این گزارش دوشنبه ۱۵ بهمنماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۱۱ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.