کد خبر: ۱۱۴۱۵
۱۳ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰
خاطرات مشترک ساکنان عارف ۷ از سرنگونی رژیم پهلوی

خاطرات مشترک ساکنان عارف ۷ از سرنگونی رژیم پهلوی

اصغر عباسی، علی صفرمقدم و ناصر وحدتی سه دوست و بچه‌محل که در فعالیت‌های انقلابی کنار هم بودند و یک مسیر را طی می‌کردند. به قول آنها سال‌۱۳۵۷ حال و هوای کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر متفاوت بود.

سه دوست قدیمی، هنوز هم مثل گذشته وقتی کنار یکدیگر می‌نشینند، حرف‌های بسیاری برای گفتن دارند و با مرور خاطرات، خنده بر لبشان می‌نشیند. هر‌سه نفر، روزگاری ساکن عارف‌۷ بودند. اصغر عباسی از اعلامیه‌ها و نوار کاست‌هایی که در خانه‌شان می‌انداختند صحبت می‌کند؛ علی صفرمقدم همان فردی بوده که نوار‌ها را توزیع می‌کرده است. ناصر وحدتی که هم‌کلاسی شهید‌دیالمه بوده است، راه و رسم انقلاب را از او یاد می‌گرفته و به بقیه بچه‌محل‌هایش منتقل می‌کرده است.

این سه دوست و بچه‌محل در فعالیت‌های انقلابی کنار هم بودند و یک مسیر را طی می‌کردند. به قول آنها سال‌۱۳۵۷ حال و هوای کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر متفاوت بود. نمی‌توان روز‌های انقلاب را به قسمتی از شهر محدود کرد. اگر پانزده‌نفر از محله احمدآباد راه می‌افتادند، بدون شک همان تعداد یا بیشتر از محله بهشتی و محله کوهسنگی می‌آمدند. به تقی‌آباد که می‌رسیدند، به گروه‌های دیگر می‌پیوستند و جمعیت زیادی کنار هم قرار می‌گرفتند.

به سراغ جوانان قدیم محله احمدآباد رفتیم تا درباره حال و هوای روز‌های انقلاب در آن محله صحبت کنیم.

 

خاطرات مشترک ساکنان عارف‌ 7 از دوران سرنگونی رژیم پهلوی

 

سفر به کرج، آشنایی با انقلاب

سال‌۱۳۵۵ قبل از اینکه به کرج برود، هیچ شناختی از انقلاب و امام راحل نداشت. اما انگار قرار بود این سفر، مسیر زندگی‌اش را تغییر بدهد. علی صفرمقدم، به کتاب‌های دکتر علی شریعتی و جلال آل‌احمد علاقه بسیار داشت و با وجود ممنوع‌بودنشان، سعی می‌کرد آنها را پیدا کند و بخواند؛ برای همین دیدگاهش با خیلی از هم‌سن‌و‌سالانش متفاوت بود.

علی‌آقا تعریف می‌کند: سال‌۱۳۵۵ یک شب که دوستم می‌خواست به مجلس سخنرانی برود، به من پیشنهاد کرد همراهش بروم. من هم استقبال کردم و با او رفتم. آنجا برای اولین‌بار اسم امام‌خمینی (ره) را شنیدم. کنجکاو شدم و پیگیر ماجرا؛ شب بعد نیز همراه دوستم دوباره به آن مراسم رفتم و خوب به حرف‌هایشان گوش دادم. آنجا با انقلاب آشنا شدم.

ناگفته نماند علی‌آقا که متولد سال‌۱۳۳۶ است، پیش از آن، در مشهد یکی از پامنبری‌های مرحوم کافی بود و خواندن کتاب‌های مختلف و حضور در مجالس سخنرانی، نگاهی متفاوت در او ایجاد کرده بود و پذیرش مسائل انقلاب برایش سخت نبود.

او می‌گوید: خانواده مذهبی داشتم و با موضوع اسلام بیگانه نبودم. آنچه درباره انقلاب شنیده بودم، مرا کنجکاو کرد؛ به‌همین‌دلیل موضوع را با دوستان مذهبی‌ام در مشهد در میان گذاشتم. کم‌کم به واسطه آنها پایم به خانه آیت‌الله قمی و آیت‌الله شیرازی باز شد.

 

کارمان پخش اعلامیه بود

طی دوسالی که صفرمقدم به خانه آیت‌الله قمی و گاهی منزل آیت الله شیرازی رفت‌و‌آمد داشت، به‌طور کامل با فلسفه انقلاب آشنا شد. انقلابیون در آن زمان تصمیم گرفتند مردم را آگاه‌تر کنند؛ به‌همین‌دلیل اعلامیه‌ها و نوارکاست‌هایی بین مردم توزیع می‌کردند.

مقدم تعریف می‌کند: قرار شد نوار‌های کاست و اعلامیه‌ها را در خانه‌ها پخش کنیم. کارمان را به‌صورت منطقه‌ای تقسیم کردیم و قرار شد هرفردی ترجیحا اعلامیه‌ها را در محل زندگی خودش توزیع کند تا کسی به او شک نکند و مشکلی پیش نیاید. من هم که ساکن احمدآباد بودم، در سی‌متری اول و سی‌متری دوم اعلامیه‌ها را پخش می‌کردم.

خبر رسید می‌خواهند به بیمارستان ششم بهمن حمله کنند؛کمتر از چند‌ساعت، از ابتدای خیابان کوهسنگی تا بیمارستان پر از آدم شد

او ادامه می‌دهد: خیابان‌های احمدآباد مثل الان نبود که نام‌گذاری شده یا آسفالت شده باشد. کار راحتی نبود و باید به دور از چشم همه، حتی خانواده خودمان، این کار را انجام می‌دادیم. یادم است یک روز گفتند اعلامیه‌های سمت طلاب مانده است. به‌همراه دوستانم به آن محله رفتیم. نماز مغرب بود. برای اینکه شناسایی نشویم، با هماهنگی خادم مسجد، چراغ‌ها را خاموش کردیم و اعلامیه‌ها را روی سر مردم ریختیم و سریع از مسجد خارج شدیم.

ناگفته نماند علی‌آقا بعد‌از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، راهی جبهه شد و در عملیات رمضان اسیر شد و هشت‌سال در اردوگاه‌های بعث بود و اکنون یکی از آزادگان این محله است.

 

همه پای کار بودند

حادثه بیمارستان امام‌رضا (ع) سبب شده بود مردم به‌صورت خودجوش مراقب بیمارستان‌ها باشند؛ برای همین گروه‌هایی جمع شده بودند و به نوبت نگهبانی می‌دادند. مقدم تعریف می‌کند: یک روز خبر رسید که عده‌ای چماق‌دار می‌خواهند به بیمارستان ششم بهمن (هفده‌شهریور) حمله کنند. این خبر به‌سرعت بین مردم پیچید و در کمتر از چند‌ساعت، از ابتدای خیابان کوهسنگی تا بیمارستان پر از آدم شد. دو طرف بیمارستان درختان سپیدار بود. هر فرد در مسیر رفتن، شاخه‌ای کنده و مثل چماق درست کرده بود؛ آنهایی که بلد بودند، برای دیگران هم درست کرده بودند.

او ادامه می‌دهد: در کمتر از یکی‌دوساعت، همه یک چوب‌دستی داشتند. ما رسیده بودیم دم در بیمارستان که تانک‌ها از کوهسنگی‌۲۰ به‌سمت مردم آمدند. مردم با دیدن تانک‌ها، چوب‌دستی‌ها را که در دست داشتند، بالا بردند و فضایی شبیه نیزار انبوه ایجاد شد. بعد‌از چند‌دقیقه، مردم چوب‌ها را به‌سمت تانک‌ها پرت کردند. ارتشی‌ها که این همبستگی بین مردم را دیدند، مسیرشان را تغییر دادند و به سمت پادگان برگشتند.

نکته‌ای که مقدم بر آن تأکید می‌کند، خبررسانی زیاد و هماهنگی بین مردم است. او تعریف می‌کند: همیشه فکر می‌کنم چطور این همه آدم از هر نقطه شهر کنار هم جمع می‌شدند!

 

گوش دادن نوار به دور از چشم پدر

اصغر عباسی، متولد‌۱۳۴۲، هنوز هم پر‌انرژی و خادم مردم است. سال‌۱۳۵۷ پانزده سال داشت و تا اوایل سال‌۱۳۵۷ با موضوعات مربوط‌به انقلاب چندان آشنا نبود. هرچه می‌دانست، همان زمزمه‌هایی بود که گاهی در مسجد النبی (ص) به گوشش می‌رسید.

یک روز صبح در حیاط خانه‌شان نوار کاستی دید. ابتدا تعجب کرد، اما وقتی به آن گوش داد، متوجه شد یکی از نوار‌های مرتبط با انقلاب است. فردا صبح که بیدار شد، با عجله به حیاط رفت تا ببیند امروز چه چیزی در خانه انداخته‌اند که چشمش به اعلامیه‌ها افتاد. خلاصه این اتفاق مدتی ادامه داشت و اصغر‌آقا به دور از چشم پدر و مادر و همراه برادر کوچک‌ترش، حسن، به نوار‌ها گوش می‌داد و اعلامیه‌ها را می‌خواند.

اصغرآقا تعریف می‌کند: خواندن اعلامیه‌ها و گوش‌دادن به آن نوار‌ها سبب شد پیگیر این موضوع شوم و از دوستانم که خیلی به آنها اعتماد داشتم، پرس‌و‌جو کنم، تا اینکه رسیدم به آقای صفرمقدم، همسایه نزدیکمان. از آن زمان فعالیت‌هایمان بیشتر شد. کم‌کم هر جا راهپیمایی یا تجمع بود، با بچه‌محل‌ها که حالا یکدیگر را می‌شناختیم، شرکت می‌کردیم.

او ادامه می‌دهد: از پانزده‌سالگی در اغلب راهپیمایی‌ها و برنامه‌های مرتبط با انقلاب شرکت می‌کردم. مادرم هوای من و برادرم را داشت و تشویق می‌کرد که به راهپیمایی برویم، اما پدرم که یک‌بار گاز اشک‌آور جلو صورتش افتاده بود، به‌خاطر سلامتی ما می‌ترسید و یک‌سره تذکر می‌داد که مراقب باشیم.

 

خاطرات مشترک ساکنان عارف ۷ از دوران سرنگونی رژیم پهلوی

 

۹ دی، خاطره‌ای متفاوت

حادثه ۲۳ آذر و حمله به بخش اطفال بیمارستان امام رضا (ع) جزو حوادث خاص مشهد است. عباسی می‌گوید: زمانی‌که مطلع شدیم و به سمت بیمارستان رفتیم، چماق‌به‌دست‌ها داخل بیمارستان بودند. اما نمی‌توانم درباره آن حادثه با جزئیات توضیح بدهم؛ چون داخل بخش‌ها نبودم و از دور شاهد ماجرا بودم.

اما اتفاقی که با تمام جزئیاتش در ذهن او باقی مانده، حوادث ۹ و ۱۰ دی‌ماه است. او روز ۹ دی را که به همراه صفرمقدم، وحدتی و دیگر محلی‌ها از مسجد‌النبی (ص) حرکت کردند، به یاد دارد؛ در آن تجمع، به‌سمت کلانتری احمدآباد (کلانتری ۶) در خیابان کوهسنگی (بین کوهسنگی ۵ و ۳) رفتند و مردم، ماشین‌های کلانتری را که در پیاده‌رو پارک شده بود، واژگون کردند و به آتش کشیدند.

کم‌کم هر جا راهپیمایی یا تجمع بود، با بچه‌محل‌ها که حالا یکدیگر را می‌شناختیم، شرکت می‌کردیم

از آنجا به‌سمت انجمن ایران و آمریکا رفتند و در و پنجره‌هایش را شکستند. او می‌گوید: هدف این بود که بگوییم اینجا در تصرف انقلابیون است و شما بیگانگان دیگر در کشور ما جایگاهی ندارید.

عباسی ادامه می‌دهد: تعدادی مغازه مشروب‌فروشی در اطراف سینما شهرفرنگ (سینما آفریقا) بود که بساط آنها را شکستیم. چون می‌خواستیم آن فضای فساد و فحشا را از بین ببریم. بعد هم به‌سمت خیابان پاستور رفتیم تا اداره آگاهی را که در این خیابان بود، تصرف کنیم. سپس انجمن ایران و انگلیس را در این خیابان گرفتیم و ساعت ۵ بعدازظهر به خانه برگشتیم.

به این قسمت صحبتش که می‌رسد، خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: حسابی گرسنه بودیم. با عجله به خانه رفتیم تا غذا بخوریم. پدرم آن‌قدر نگران ما شده بود که به محض رسیدن ما به در خانه، می‌خواست من و برادرم را تنبیه کند. من از روی دیوار فرار کردم، اما برادرم ماند و کتک خورد.

 

حکومت نظامی هم مانع مردم نشد

با آمدن بهمن، حال و هوای کشور متفاوت شده بود. دولت که می‌دید حریف مردم نمی‌شود، حکومت نظامی اعلام کرد. با‌وجوداین تجمع و راهپیمایی‌ها همچنان ادامه داشت.

اصغر آقای عباسی می‌گوید: باید آنجا می‌بودید تا متوجه حضور پرشور مردم بشوید. دیگر کسی جلودار آنها نبود. وقتی حکومت نظامی اعلام می‌شد و تجمع بیش از سه نفر ممنوع بود، با بچه‌ها قرار می‌گذاشتیم سه نفر، سه‌نفر به خیابان برویم و با فاصله کم از یکدیگر حرکت کنیم. با این دست فعالیت‌ها متوجه می‌شدند که در هر صورت مردم حضور دارند و نمی‌توانند کاری انجام دهند.

 

مسجدالنبی (ص) یکی از پایگاه‌های اصلی بود

عباسی تأکید می‌کند که مسجدالنبی (ص) یکی از پایگاه‌های اصلی دوران انقلاب بود و پس‌از پیروزی انقلاب هم فعالیت‌های آن ادامه داشت: «۹ مسجد زیرمجموعه مسجد ما بود که هر‌شب تعدادی سلاح برای گشت‌های شبانه بین آنها توزیع می‌کردیم و به‌صورت نامحسوس از آن مساجد هم سرکشی می‌کردیم تا مبادا منافقان برایشان کمین بزنند. آن زمان با حضور منافقان و ناامنی‌هایی که ایجاد کرده بودند، مردم تلاش می‌کردند امنیت را حفظ کنند.»

 

خاطرات مشترک ساکنان عارف ۷ از دوران سرنگونی رژیم پهلوی

 

انقلاب اعتقادات

جنس کارش فرق داشت. او هم‌کلاسی شهید‌دیالمه بود و از او می‌آموخت که ابتدا اعتقاداتش را تقویت کند. ناصر وحدتی متولد‌۱۳۳۷، در سال‌۱۳۵۶ ترم یک رشته داروسازی در دانشگاه بود که زمزمه‌های انقلاب را شنید. از خانواده‌ای مذهبی بود؛ برای همین به دنبال کسب اطلاعات بیشتر رفت.

سال دوم دانشگاه در دانشکده داروسازی با شهید‌دیالمه آشنا شد. تمرکز شهید بر مباحث اعتقادی بود.

وحدتی می‌گوید: شهید‌دیالمه همیشه به ما می‌گفت اگر کسی اعتقادش درست باشد، عملکردش هم درست می‌شود. اگر فردی براساس موضوعات اعتقادی پیش برود، به‌راحتی سست نمی‌شود و در مسیر انقلاب می‌ماند. برای همین ما هم به‌دنبال مطالعه بودیم تا در این مسیر، خودمان را تقویت کنیم. البته در تظاهرات و راهپیمایی‌ها هم دوشادوش مردم بودیم.

 

یکدیگر را پیدا کردیم

او به جمع دوستانش نگاه می‌کند و لبخندی بر لبانش می‌نشیند. می‌گوید: شاید نیاز به توضیح چندانی نباشد. خودتان ببینید؛ ما سه‌نفر ساکن عارف ۷ بودیم در سه خانه مختلف. بعد از چند‌ماه یکدیگر را پیدا کردیم و در فعالیت‌های انقلابی به هم پیوستیم. دیگر بچه‌محل‌ها هم بودند. می‌خواهم بگویم حرفی که بر‌حق باشد، مسیرش را پیدا می‌کند و آدم‌های هم‌عقیده هم در‌کنار هم جمع می‌شوند.

دکتر‌وحدتی که از شهید‌دیالمه آموخته بود باید مطالعه کند و با علم کافی در مسیر حرکت کند، بیشترین زمانش را برای این موضوع می‌گذاشت و هر‌زمان متوجه می‌شد قرار است مردم به راهپیمایی یا در زمان حکومت‌نظامی بیرون بروند، با آنها همراه می‌شد. به قول خودش، بچه‌محل‌ها به او هم خبر می‌دادند.

او خاطرات بسیاری از حضورش در مسجدالنبی (ص) دارد، به‌ویژه در گشت‌های شبانه که دوبار ناخواسته تیر از خشاب در رفت. هنوز هم این خاطرات سبب خنده این دوستان قدیمی می‌شود.

 

خاطرات مشترک ساکنان عارف ۷ از دوران سرنگونی رژیم پهلوی

 

متأثر از شهید دیالمه

دکتر‌وحدتی با تأکید بر اینکه «پایه اعتقادی ما را شهیددیالمه ساخت و مسیر ورود به انقلاب و منطق انقلاب برای من ازطریق او شکل گرفت»، تعریف می‌کند: سه ماه بعد‌از پیروزی انقلاب اسلامی، طرفداران چریک‌های فدایی، منافقان و گروه‌های منحرفی مثل دکتر حبیب‌الله پیمان، بین تقی‌آباد تا فلکه سراب بساط کتاب پهن می‌کردند و بحث آزاد به راه می‌انداختند تا مردم را جذب خودشان کنند. شهیددیالمه همیشه به ما تذکر می‌داد که «هیچ‌وقت زمان خودتان را در این بحث‌ها هدر ندهید.»

دو بار وقتی دیدم دو نفر در تله آنها گیر کرده‌اند، کمکشان کردم.

 

* این گزارش شنبه ۱۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۱ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44