صحن آزادی بهشت آنهاست؛ بهشتی که چند سال تمام زیر پاهای ۲ برادر طی میشود تا آنها را به مقصدشان برساند. اهالی و خادمان صحن آزادی عادت کرده بودند به آمد و شد ۲ برادر موسپید نازنینی که هر روز تا برای یکیک خادمان دست روی سینه نمیگذاشتند، در حجره جمع و جورشان را باز نمیکردند.
حجره کوچک علیرضا و احمد سبکخیزگلبویی که صبح به صبح بعد از زیارت و دادن سلام، قفل آن باز میشد، جای دنجی از صحن قرار داشت. تا نیمههای دیوار آیینهکاری شده و همیشه بر سر رگالها چند دست کتوشلوار دوخته آماده بود.
صدای چرخ خیاطی هرروز بین نجوای آدمها با یک روح بزرگ گم میشد. انگار عقربههای روز آنها از سلام و علیکهای کشدار زائران کوک میشد. این خودش بزرگترین خوشبختی زندگی آنها بود که بعدها خدمت دربانی حرم هم به آن اضافه شد و آن را تکمیل کرد. حاج علیرضا گلبو و برادرش یک روز از هفتهشان را برای خادمی کنار گذاشته بودند. منتهی به دلیل اینکه کار خیاطخانه هم روی زمین نماند، در ۲ کشیک جدا لباس میپوشیدند و تمامقد میایستادند روبهروی گنبد دوستداشتنی حرم و چشم از آن نمیگرفتند.
سالهایی که هردو با افتخار از آن حرف میزدند و میزنند و اعتقاد دارند اینجا دریایی از آرامش است. هردویشان اعتقاد دارند حرم حضرت چیزهای دوستداشتنی زیادی دارد که باید ببینی. روی بام که پر از کبوترهای سفید است، آن بالا جای نقارهخانه که هر روز قبل غروب دورتادور در کرناهای برنجی میدمند.
میگویم اعتقاد دارند، چون به زبان کسی نمیآید که بگوید حاج علیرضا، برادر بزرگ، بین ما نیست و رفته است. به قول دخترش بابا جایی نرفته است، چند پله پایینتر از حجره صحن آزادی، آرامگاه ابدی و بهشتی باباست که یک عمر به خادمی اینجا خو کرده بود و صحن خانهاش به حساب میآمد.
بچههای علیرضا گلبویی، دربان حرم، که حالا هرکدام برای خودشان کسی هستند و اسم و رسمی دارند، همه اینها را از برکت زندگی امام رضایی بابا میدانند.
من میگویم آدمها یا بلدند به یکی بزرگتر از خودشان سلام کنند یا بلد نیستند. خوبیاش این است که اصلا به قیافه و ادا و حرف نیست. بعضیها که خیلی حرفش را میزنند و خیلی قیافهاش را میآیند، از پس یک سلام ساده هم برنمیآیند. ساختگی بودن ادایشان بهراحتی لو میرود و بعضیها هم که اصلا به ایشان نمیآید، آنقدر نرم و سبک از پس این رویارویی برمیآیند که تماشایش از بیرون مثل ایستادن مقابل تابلو شاهکار است.
درآوردن ادای زیارت یکی از سختترین اداهاست. تصنعی بودن سلامها زود به چشم میآید، زود معلوم میشود چهکارهای، اما این طرف ماجرا برخی از آدمها طوری با حضرت تا کردهاند و آرزوهایشان را جوری میگویند که انگار جواب مثبت یا منفیاش را همان لحظه میگیرند.
بعد یک روح همیشه حاضر اینجاست که خیلی زود راضی میشود مزه ملاقاتش را به تو بچشاند. شاید برای همین است وقتی ۲ برادر از روستای گلبوی تربتحیدریه پا میکشند و راهی شهر میشوند تا دنبال شغل و روزگارشان بروند، قسمت میشود بیایند حرم آقا پیش سیدعلی اصغر منبتی که توی خیاطخانه آن زمان رسم و نشانی داشته است. بعدها علیرضا و احمد سبکخیز معروف به برادران گلبویی عهدهدار کار دوختودوز و تعمیر لباسهای خدام میشوند.
چند روزی بیشتر از فوت برادر نمیگذرد و همه سیاهپوش عزیز ازدسترفتهشان هستند. حاجاحمد سهچهار سالی از برادرش کوچکتر است، اما همیشه کناردست او بوده؛ چه در کار و چه در زندگی. آنها در محله هم مجاور و همسایه هم هستند و بچههایشان با هم بزرگ شدهاند، مدرسه رفتهاند، درس خواندهاند و بعد هم دانشگاهی شدهاند.
وقتی سابقه و همراهی با برادرش را میپرسم، با چشمهایی که هیجان توی آن برق میزند و رنگ سیاهی پیراهن عزایش را میگیرد، میگوید: هرروز آنجا بودیم؛ خادم و غلام آقا. هرروز ۵/۶ صبح از خانه میزدیم بیرون تا غروب آفتاب که برمیگشتیم. عادتمان شده بود؛ به حرم که میرسیدیم، اول رو به گنبد آقا سلام میدادیم و زیارت میخواندیم، بعد با وضو مینشستیم پشت میز خیاطی. بیشتر کار من و مرحوم برادرم دوختودوز و تعمیر لباس فرم خدام و فراشان بود، اما بخشی از آن هم به تعمیر لباس زائران امامرضا (ع) برمیگشت؛ آنهایی که در شلوغی دور ضریح با کشیده شدن لباسشان گوشهای از آن پاره یا درزش باز میشد. تا یک سال گذشته خیاطخانه داخل صحن بود و با راهنمایی یکی از خدام، شخص به خیاطخانه میآمد و ما با افتخار لباسش را تعمیر میکردیم و به دستش میدادیم. در تمام این سالها تعمیر لباس خدام و زائران علیبنموسیالرضا (ع) را بدون دریافت وجهی قبول میکردیم. یکسال است که بیرون از حرم مشغول هستیم؛ کنار دارالشفای حضرت. برای همین اگر زائری لباسش نیاز به تعمیر داشته باشد، یکی از خدام حرم همراهش میشود تا راهنمای او باشد، اما داداش دوباره برگشت سر جای اولش. دل از این صحن نمیکند.
پیش از این هم رسانهها بارها با آنها همکلام شدهاند، اما دوست داریم چگونگی ماجرای خیاط شدنشان، آن هم در حرم را از زبان او بشنویم. تعریف میکند: اهل روستای گلبوی تربتحیدریه هستیم. پدرم مرد باخدایی بود؛ روحانی گلبو و ۷ آبادی اطراف. حرفهاش هم خیاطی بود. با تجربهای که از هنر پدر داشتیم، راهی شهر امام رضا (ع) شدیم. حوالی سال ۵۶ بود. چند جا کارکردیم و در این بین با حاجآقا منبتی آشنا شدیم که خیاطخانه حرم دستش بود. علاوه بر این، جزو فراشان حرم هم به حساب میآمدند. نقل است خیاطخانه از زمان شاهعباس صفوی راهاندازی شد. قبل از آقای منبتی هم شخصی به نام «آقارضا خیاط» استاد این کار بوده است. کنار دست حاجآقا خیلی چیزها یاد گرفتیم و چند و، چون کار دستمان آمده بود که سال ۷۹ حاج آقا منبتی به رحمت خدا رفت و حجره تعطیل شد.
۲ سال از این ماجرا میگذشت. به این فکر افتادیم اگر موافقت کنند، خودمان کار را دست بگیریم. چند روز قبل از اینکه بخواهیم درخواست بدهیم، یکی از خدام حرم را که در حین خدمت لباسش پاره شده بود، در حرم دیدیم. بنده خدا مجبور شده بود با همان لباس پاره به خانه برگردد. این ماجرا مصممترمان کرد. درخواستی کتبی به معاونت اماکن متبرکه آن زمان دادیم و خواستیم که به ما اجازه بدهند تا بهصورت افتخاری و رایگان کار تعمیر لباس خدام و زائران را انجام دهیم. با درخواست ما موافقت شد و اتاقی را در اختیار ما قرار دادند و به ما گفتند بهجز کار تعمیر لباس خدام و زائران، کار دوخت لباس خدمت خدمه را هم شما در داخل حرم انجام دهید. یکی از افتخاراتی که در خیاطخانه حرم نصیب ما شد، این است که دستمال سفیدی که برای تنظیف داخل روضه منوره و ضریح مطهر و لباسهای بلند عربی که برای غبارروبی ضریح مطهر پوشیده میشود را ما میدوختیم.
در تمام این سالها تعمیر و دوخت لباس زائرها افتخاری انجام شده است. تنها هزینه، هزینه دوخت لباس فراش و خادمان است که باز هم از نرخی که اتحادیه خیاطان هر سال معلوم میکند، دستمزدش پایینتر است. تعمیرات و دوخت پرچمهای روی ضریح یا جاهای دیگر را هم ما انجام میدادیم و همپیمان شده بودیم با عشق و علاقه پای کار باشیم و جز این هم نبوده است. لباسهای گروههای خدمتی حرم مطهر متفاوت است؛ لباس خدام، حفاظ و کفشداران لباده و شلوار مشکی است، اما کفشداران در حین کار و پشت میز کفشداری، روپوش سبز رنگ میپوشند. دربانان بر خلاف خدام، فراشان و کفشداران، کت وشلوار مشکی میپوشند و کلاه هم دارند. لباس نیروهای بخش انتظامات صحنها و امانات هم کتوشلوار سرمهای و به قول ما یقهدیپلمات است. انواریاران و نیروهای بخش امانات، روشنایی و... هم حین خدمت روپوشهای سرمهای رنگ دارند. تقریبا همه خدام پیش ما آمدهاند.
در این مدت بهواسطه حضور در حرم مطهر افتخار دربانی حرم نیز نصیب من و برادرم شده بود و این بزرگترین دستمزد ما بود. بعد یکسال که تشرفی خدمت کردیم، شدیم خادم افتخاری آستان قدس رضوی. یکی از امتیازات خادمان افتخاری داشتن حق دفن در حرم است. برادرم هم یک جای دفن در صحن جمهوری داشت. عجیب این بود روزی که برای دفن رفته بودیم و همه در صحن جمهوری منتظر مانده بودیم، از آستان قدس خبر دادند که او را به رواق تازهتأسیس فاطمة الزهرا ببریم؛ درست زیر صحن آزادی و حجره خیاطی ما. این برای ما جای تعجب داشت. در همان صحنی که دوست داشت، آرام گرفت و خانه ابدیاش شد.
از او میخواهیم کمی هم درباره کار در خیاطخانه بگوید و میگوید: کار خیاطخانه از ساعت ۷ تا ۱۷ است. در این مدت که توفیق داشته ایم در حرم کار خیاطی کنیم، همیشه یکربع زودتر در باز کردهایم. من شیفت یک کشیک حرم بودم، داداش کشیک دو. تقسیم کار کرده بودیم تا در ساعاتی که در خیاطخانه نیستیم، کار زمین نماند. در سال بهطور میانگین با هم حدود ۳۰۰ تا ۳۵۰ دست لباس میدوختیم. تعمیرات هم که همیشه بود. روزهای خاص که شلوغتر بود، بهمراتب کار ما هم بیشتر میشد؛ بهطوری که دیگر به کار دوخت لباس خدام نمیرسیدیم و مجبور بودیم بخشی از کار برش و دوخت را در کارگاه خانگیمان در طلاب انجام دهیم.
او از همراهی با حاج علیرضا در تمام این سالها خاطرات زیادی دارد که باید سر فرصت آنها تعریف کند. از آن بین این یکی بیشتر به یادش نشسته است: یک روز من و برادرم در حجره بودیم که یکی از خدام حرم خانمی را که روی ویلچر نشسته بود، نزد ما آورد. آن خانم گفت در روزنامه خواندهام اینجا رایگان برای زائران حضرت لباس و چادر میدوزید. با اینکه در دوخت چادر زیاد وارد نبودیم، اما برای اینکه دست خالی برنگردد، کار را قبول کردیم.
خانواده گلبوییها با اینکه هنوز داغ بابا تازه است، خیلی راحت پای گفتگو مینشینند. انگار آرامششان را از پدر به ارث بردهاند که وقت تعریف از خاطراتش لبخند میزنند. آنها حرم را با همان چشمی دیدهاند که بابا دیده است. هر وقت اسم امام رضا (ع) میآید، انگار عاشقتر میشود. از محمدعلی، پسر ارشد که دکترا دارد و میگوید همیشه سرم را به افتخار بابا بالا میگیرم و از خودش میخواهم در حقمان پدری را تمام کند و دعایمان کند در آزمون سخت زندگی مثل خودش سربلند بیرون بیاییم، تا بچههای دیگر همه تحصیلاتشان در مقطع کارشناسیارشد و دکتراست.
حق تقدم برای حرف زدن با مادر خانواده است. همسر علیرضا با افتخار از او یاد میکند و میگوید: بیشتر از ۴۰ سال با او زندگی کردم و جز عشق به علیبنموسیالرضا (ع) چیزی از او ندیدم. حتی تا روزهای آخر بیماری دست از کار نکشید. پاهایش درد میکرد و نمیتوانست راه برود. میگفتم نفست میگیرد تا به حرم برسی. سینه سپر میکرد و میگفت باید بروم. حتی یک روز هم غیبت نداشت. هرروز سر وقت حاضر بود. این اواخر با واکر و بهسختی راه میرفت. از من میخواست روزهای کشیک کمکش کنم و همراهش بروم. من هم میرفتم و تا تمام شدن کشیک همانجا در حرم بودم و بعد با هم برمیگشتیم. یکی از خاطرات خوش و بهیادماندنی من و بچهها ماهرمضانهای حرم بود. تا قبل از بمبگذاری، خیلی از خانوادهها بساط افطار یا سحریشان را به حرم میبردند. برخی روزهای ماه مبارک که همسرم یا برادرشوهرم کشیک بودند، بساط افطار را برمیداشتیم و با بچهها به حرم میرفتیم و بعد از باز کردن روزه و زیارت همه با هم به خانه برمیگشتیم.
انسیه از بچگی با نام حرم و امام رضا (ع) مأنوس است. مثل خواهر و برادرهای دیگرش میگوید: بابا همیشه وقتی از کشیک حرم برمیگشت، برای ما یک خوراکی میخرید؛ تابستان بستنی و زمستان نان خامهای. این دو خوراکی نماد روز کشیک بابا بود؛ خاطرهای شیرین و دلچسب از آن روزها. برای همین وقتی روز کشیک حرمشان بود، لحظهشماری میکردیم. تنها روزی که بابا دست خالی و با حال منقلبی برگشت، عاشورای حرم و ماجرای بمبگذاری بود. عمو آن زمان هنوز خادم حرم نبود. همان نیمروز خواب وحشتناکی دید و هراسان بلند شد و رادیو را باز کرد و خبر بمبگذاری حرم را که شنید، راهی حرم شد، اما از رفتنش به داخل جلوگیری کردند. عمو تعریف میکرد حسابی دلشوره داشتم و بعد از ساعاتی پیغام پسغام با خدام، سرانجام برادرم را از دور دیدم که سلامت است. شب دیروقت بود که بابا آمد؛ دست خالی با لباسهای خونین و صورتی آشفته. بدون اینکه با کسی حرف بزند، به اتاق مادربزرگم رفت و بلند بلند شروع کرد به گریه. آن شب بابا بهشدت منقلب بود. حال عجیبی داشت. پدرم بعدها تعریف کرد که محل کشیک او درست همانجایی بود که بمب کار گذاشته شده بود، اما یک ساعت قبل از انفجار جایش را با یکی از خدام عوض کرده بود. آن خادم یکی از شهیدان بمبگذاری آن روز حرم بود.
انسیه دلش آرام به این است که بابا رفته است به جایی که همیشه دوست داشت. تعریف میکند: حرم به خاطر کرونا تعطیل است و خلوت. روز خاکسپاری هم همینطور بود. از طرفی، چون هم پدر و هم عمویم خادم حرم و خیاطان این بارگاه بودند، از حضور ما در حرم جلوگیری نکردند. ما پشت صحن جمهوری منتظر باز شدن در و انجام مراسم خاکسپاری بودیم که گفتند جای دفن عوض شده است. آستان قدس در آن روز خیلی با ما همراهی کرد. بسیاری از خادمان وقتی شنیده بودند تشییع حاجآقا گلبویی است، برای حضور در مراسم آمده بودند. با آنکه در این ایام مراسم با معدود افراد و اعضای درجه یک خانواده متوفی برگزار میشود، در مراسم پدر من علاوه بر تمام اعضای خانواده ما و عمو، شصتهفتاد نفر از خادمان حضرت حضور داشتند و این حضور مایه دلگرمی بود.
محسن، پسر وسطی علیرضا، هم خاطرات شیرینی از روزهای کاری حرم دارد؛ از شاگردی او و برادرانش کنار دست عمو و پدرش. میگوید: کاش هنوز بچه بودم و همراه بابا. حالا برایم جا افتاده است که بابا چطور خادمی کرد که اینطور عاقبتش ختم به خیر شده است. من و پسرعموهایم حرم را با صحن آزادی میشناسیم. هروقت به زیارت میرویم، اگر سری به آن صحن نزنیم، حس میکنیم چیزی گم کردهایم. خوب است بدانید بخشی از روزهای تابستان کودکی ما آنجا گذشت. پدرم تأکید زیادی روی درس و ادامه تحصیل بچهها داشت. تابستان که فصل فراغت از تحصیل بود، به خیاطی پدر میرفتیم و در کارهای جزئی کمکدستش بودیم. خاطرم هست بعد از حادثه بمبگذاری حرم در عاشورای ۷۳ تعداد خادمان افتخاری حرم چندبرابر شده بود و نیاز به دوخت لباس خدام هم زیاد. من و برادرهایم برای اتوکشی شلوارهایی که دوخته شده بود به کمکشان رفته بودیم. آن تابستان خیلی برایمان خاطرهانگیز تمام شد.
او نکته جالبی به نظرش میآید و تعریف میکند: روزی که برای خاکسپاری بابا رفته بودیم صحن جمهوری، وقتی گفتند برنامه عوض شده و باید برویم صحن آزادی، حس کردم بابا به خانه خودش میرود. وقتی رسیدیم ابتدای ورودی رواق حضرت زهرا (س) یاد ذکر بابا در روزهای آخر افتادم که از «یاامامرضا» و «یاموسیبنجعفر» که همیشه بر لب داشتند به «یافاطمةالزهرا» تغییر پیدا کرده بود. آنجا بود که دلیل این تغییر ذکر را فهمیدیم. اینکه پدرم در صحنی دفن شد که سالها در آن به آقا علیبنموسیالرضا (ع) سلام داده و عرض ادب کرده است.
محمدعلی، فرزند ارشد خانواده که تا حالا سکوت کرده است، کمی از خصوصیات بابا و عمو میگوید: ذرهای بیحوصلگی و عجله در کارشان نبود. آرامش در ۲ برادر خیاط صحن آزادی جوری رقیق شده بود که انگار به همه آرزوهایشان رسیدهاند و هیچ گمشدهای ندارند. دنیا به چشمشان نمیآمد و نمیآید؛ پول، خانه، باغ و.... برای همین است وقتی به آن نقطه که میرسیدند، ناخودآگاه آرام میایستادند و سلام میدادند و بعد هم راهشان را کج میکردند تا برای مردم کاری انجام دهند. البته خدا طول عمر به حاجاحمد بدهد و او هنوز هم همینطور است.
او ادامه میدهد: همهچیز این مکان برایشان به یقین خلاصه میشد؛ بدون هیچ شک و شبهه و تردیدی. خوبی اعتماد کردن و دل سپردن به یک منبع عظیم آرامش و توکل این است که برای همیشه همسایه امام رضا (ع) میشویم و مثل بابا دست روی سینه میگذاریم و عرض ادب میکنیم: السلام علیک یا امام رضا (ع). میخواهیم هوای بابای خوبمان را داشته باشی مثل همیشه.
عباسعلی قاسمزاده دربان کشیک دوم است؛ همشیفت با علیرضا گلبویی. ۲۵ سال این حکم به نامش الصاق شده است. ۲۵ سال هر هفته یک روز با هم بودهاند.
این عادت هنوز هم دست از سرش برنداشته است و روزهای کشیک انتظار میکشد با حاجآقا سر پست بروند.
میگوید: من ۶ ماه دیرتر از او حکم گرفتم. جریان آشناییام با حاجی برمیگردد به کار او در شرکت بوتان گاز. حالا چندین سال است بازنشسته شدهام. آن سالها (حدود ۴۰ سال پیش) حاجآقا گلبویی برای دوختن لباس و اندازه گرفتن میآمد شرکت. از همانجا با هم آشنا شدیم و طولی نکشید که به فکر افتادم برای خادمی حرم به تولیت وقت آن زمان حاجآقا طبسی نامه بدهم. خیلی زود با درخواستم موافقت شد و اتفاقا من هم دربان کشیک دوم شدم.
از آنجا که ساکن همین محله و در طلاب بودیم، رفتوآمد خانوادگیمان هم شروع شد و هرکاری که میخواستم انجام بدهم، با مشورت او بود. رابطهمان آنقدر صمیمانه بود که خیلیها فکر میکردند ما واقعا نسبت خانوادگی داریم و باجناق هستیم.
قاسمزاده ادامه میدهد: بهواسطه معرفی من و دیگران، خیلیها مشتری حاجی بودند. دست و هنرش حرف نداشت و کتوشلوارهای بیعیبونقصی میدوخت و سرش همیشه شلوغ بود؛ چه در حرم و چه در محل کارش.
یکی از ویژگیهایی که از او به خاطرم مانده است، نظم و انضباط در کارش بود و بهخصوص در وقت کشیک. در تمام این ۲۵ سال یادم نمیآید دیرتر از وقت آمده باشد.
چند ماه قبل بیمار شده بود. به خاطر کرونا نمیتوانستیم به عیادتش برویم. تلفنی احوال میپرسیدم و خوب هم بود، اما چندروز قبل از فوت که زنگ زدم، خانمش گفت نمیتواند حرف بزند و بعد هم که دیدارمان افتاد به قیامت. امیدوارم این رفیق همیشگی را حلال کند.