کد خبر: ۱۱۳۷۷
۰۸ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۰
«علی جوشنی» با شنیدن سوره‌ها را حفظ می‌کند

«علی جوشنی» با شنیدن سوره‌ها را حفظ می‌کند

علی جوشنی سی‌وپنج‌ساله است و حافظ سه جزء قرآن. او که بر اثر یک بیماری نابینا شده، قرآن را فقط با شنیدن آموخته است.

سی‌وپنج‌ساله است و حافظ سه جزء قرآن. شاید به‌عقیده خیلی از ما، این موضوع موفقیت چندان بزرگی به‌شمار نیاید، اما اگر بدانید که حافظ این سه جزء قرآن، سه سالی می‌شود که بر اثر یک بیماری نابینا شده و قرآن را بعد از آن، فقط با شنیدن آموخته است، حتما نظرتان تغییر می‌کند.

مهم‌تر اینکه کلام خدا باعث می‌شود که او در روند بهبودی از این بیماری که وی آن را امتحان الهی می‌داند، امید به زندگی و شروع دوباره را از دست ندهد و با توکل و همت بیشتری، مشکلات بعد از نابینایی را رفع کند؛ «دکتر‌ها دقیقا نفهمیدند چه اتفاقی افتاده. ابتدا به‌مرور بینایی‌ام ضعیف شد و بعد هم به‌طور کامل نابینا شدم. وجود یک تومور بدخیم در سرم باعث شد که رگ عصب بینایی‌ام قطع شود و بعد از آن دیگر زندگی را در تاریکی کامل ادامه دادم.

شرایط سختی بود؛ آن‌هم برای یک خیاطِ مهاجر که مدرک اقامت ندارد. هزینه و پشتوانه مالی ندارد، شغلش را هم از دست داده است و دستش به جایی بند نیست. مسئولیت یک زن و یک بچه هم روی شانه‌اش سنگینی می‌کند. گمان می‌کردم دنیا به پایان رسیده است و بعدی وجود ندارد. بار‌ها با خودم فکر می‌کردم که خودکشی تنها راه‌حل خلاصی از این همه مشکل است.

بار‌ها تصمیمش را گرفتم، اما دوران طولانی‌مدت درمان را با قرض و خرج کردن پولی که برای رهن خانه داشتیم، پشت سر گذاشتم. تازه رسیدم به اول خط؛ یعنی خانه‌نشینی که دردش، کمتر از رنج بیماری نیست.

نمی‌دانستم چه کنم. تلاش کردم که با توسل و توکل به خدا، امید را در دلم زنده نگه‌دارم. هر روز می‌نشستم و قرآن را از طریق سی‌دی گوش می‌کردم. به‌مرور سوره‌به‌سوره پیش رفتم و حافظ سه جزء قرآن شدم. حالا هر لحظه که تنها می‌شوم و فکر و خیال مشکلات آزارم می‌دهد، زیر لب قرآن زمزمه می‌کنم.»

همیشه فرصت زندگی هست

زندگی با همه فرازوفرودهایش ادامه پیدا می‌کند. همچنان داشتم با بیماری و مشکلات ریزودرشتش، دست‌وپنجه نرم می‌کردم که همسرم باردار شد. باورم نمی‌شد. نمی‌دانستم میان این معرکه با این یکی چه کنم. بی‌پولی، خانه استیجاری، بی‌شغلی و بچه دوم؛ فکرش، دستی می‌شد و گلویم را فشار می‌داد. دکتر‌ها گفته بودند که به‌خاطر شیمی‌درمانی احتمال دارد تا سال‌ها بچه‌دار نشویم. وقتی به دکتر مراجعه کردیم، گفت همسرم باید بچه را سقط کند؛ چون اثرات شیمی‌درمانی انجام‌گرفته بر روی من ممکن است سلامت جنین را تهدید کند.

مدتی با اضطراب گذشت تااینکه سونوگرافی در کمال ناباوری، بچه را سالم اعلام کرد. حالا من پدرِ دو دخترم که تنهایی‌ام را پر کرده‌اند. این روز‌ها علاوه‌بر کار‌های شخصی‌ام، وظیفه مراقبت از دخترانم هم برعهده من است.

 

یعنی تا این اندازه شکسته شدی!

البته از قلم نیفتد که درکنار تنهایی، رنج بیماری و هزینه‌های سنگین درمان، گاه برخی نگاه‌ها هم آزاردهنده است. از همسرم ممنونم که در تمام این روز‌های سخت و تا به امروز مردانه کنارم ایستاد. می‌دانم که می‌توانست همان ابتدا رهایم کند و برود پی زندگی خودش. از دور و نزدیک هم خیلی‌ها این توصیه را به او کرده بودند ولی او همه زخم‌ها را به جان خرید و پای زندگی‌مان ایستاد. یکی از لحظه‌های دردناک زندگی من هم مربوط به همان دوران است که شکستن و دم نزدن او را می‌دیدم.

خاطرم هست یک روز با هم برای زیارت به حرم رفته بودیم. ناگهان زنی سر راهمان را قرارگرفت. بعد شنیدم که به همسرم می‌گوید: «مادرجان، بیا این غذای نذری هم برای پسر شما.» از شنیدن این جمله، قلبم تکه‌تکه شد. گفتم: فاطمه‌جان، یعنی شما در این روز‌ها تا این اندازه شکسته شده‌ای که این خانم گمان کرد که مادرم هستی؟»

 

مشکل بزرگ من نداشتن مدرک اقامت است. هر جا می‌روم، مدرک می‌خواهند. رفتم خط بریل یاد بگیرم، مدرک می‌خواستند

حالا ۱۰ سال می‌گذرد و من هنوز زنده‌ام

یک روز در سالن انتظار بیمارستان منتظر نوبت شیمی‌درمانی‌ام بودم. مثل همیشه داشتم به مشکلاتی که داشتم، فکر می‌کردم. در همین لحظه پیرمردی کنارم نشست و دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «چرا این‌قدر توی فکری؟ جوش نزن و غصه نخور جوان! گفتم گرفتارم و نمی‌شود. این را که گفتم، جواب داد که «امید داشته باش و توکل کن.» بعد هم قصه زندگی خودش را برایم تعریف کرد.

گفت حدود ۱۰ سال پیش بیمار شدم و وقتی به دکتر مراجعه کردم، گفت که شما به بیماری لاعلاجی مبتلا شده‌اید و سه ماه بیشتر زنده نیستید. رو به دکتر کردم و گفتم: «جای خدا را گرفته‌ای؟ اصلا می‌دانی خودت تا کی زنده هستی؟» این را گفتم و بیرون آمدم. حالا ده سال می‌گذرد و من هنوز زنده‌ام؛ چون در این سال‌ها نه غمگین شده و نه برای بیماری‌ام، غصه خورده‌ام. تو هم همین‌طور باش و تنها توکل کن.

 

بی‌مدرکی

مشکل بزرگ من نداشتن مدرک اقامت است. هر جا می‌روم، مدرک می‌خواهند. رفتم خط بریل یاد بگیرم، مدرک می‌خواستند. برای جور کردن هزینه درمانم به هر نهادی که مراجعه کردم، مدرک خواستند. رفتم کار یاد بگیرم، همین‌طور. حتی دخترانم برای رفتن به مهدکودک یا مدرسه مشکل دارند. به‌تازگی دولت ایران پاسپورت‌هایی را به‌عنوان کارت شناسایی به اتباع مهاجر می‌دهد، اما هزینه آن بسیار سنگین است و از توان من خارج.

 

* این گزارش در شماره ۲۲۴ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۵ آذرماه سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44