
لیلا حسینی \ «گاهی آنقدر به فکر فرو میروم که متوجه اطرافم نیستم؛ به آینده خیلی فکر میکنم و خود را مهندس یا پزشکی کاردان و مفید میبینم که به دیگران کمک میکند؛ به این فکر میکنم که کتابم چاپ شود و آن را به کسانی که دوستشان دارم هدیه دهم... بعد میبینم یکی دارد مرا تکان میدهد...»
شاید دوست یا آشنایی که رشته رویاهای مریم را از هم میگسلد، نمیداند در این رویاها چه میگذرد!
نمیداند که او به چیزهای دیگری هم فکر میکند که برخلاف آرزوهایی که بیگمان میتوانند محقق شوند، صرفا در عرصه خیال جولان میدهند.
خیال رنگینی که رود و سبزه و دوستی و مهربانی و در یک کلام شاعرانگی دارد! که اگر میدانست، و اگر زیبایی رویا را میدانست، خودش هم راهی میجست برای ورود به سرزمین خیالانگیزی که شاعر نوجوان محله خواجهربیع در سر میپرورد.
مریم حِلفی ساکن محله خواجهربیع مشهد، ۱۷ سال دارد و در کلاس اول دبیرستان درس میخواند. او اگرچه رشته علومتجربی را برای ادامه تحصیل دوست دارد، روح و ذهن یک شاعر در وجودش بیقرار است.
میگوید: شعر و دلنوشته مینویسم. شروع شعر گفتنم به زمانی برمیگردد که کودک بودم، اما وقتی حین یک اسبابکشی دفتر شعرم گم شد، سرودن را کنار گذاشتم.
سالها بعد، کلاس دوم راهنمایی سراغ دلنوشته رفتم. اولش یک حس خیلی خاص در وجودم آغاز شد و بعد چیزهایی مینوشتم که دبیر ادبیاتمان بهخاطرش خیلی تشویقم میکرد.
دلنوشتههایم را در زنگ انشا برای بچهها میخواندم. همان زمان دو بار در مسابقات دلنوشته در مدرسه اول شدم و نیز در مسابقهای که از طرف شهرداری منطقه سه در زمینه داستاننویسی برگزار شد، شرکت کردم و مقام دوم منطقه را به دست آوردم.
شاعر محله ما ادامه میدهد: اوایل زیاد شعر نمیخواندم، اما در اردیبهشت آن سال، یکی از معلمهایم کتابی به نام «صدای شعر امروز» به من هدیه داد که در آن نمونههایی از اشعار شاعران معاصر بهویژه سهراب سپهری، فریدون مشیری و مهدی اخوانثالث بود؛ از آن شعرها خوشم آمد و از آن به بعد به مطالعه چنین کتابهایی علاقهمند شدم.
شعرخواندن، مقدمهای میشود بر شعر سرودن مریم اما یکسال بعد است که او با رفتن به پژوهشسرای آموزشوپرورش ناحیهیک، فعالیت ادبی خود را گسترش میدهد: وقتی در پژوهشسرا قریحه شاعریام را دیدند، مسئول انجمن ادبی مدرسهمان شدم که بچههایی را که در زمینه شعر و دلنوشته استعداد داشتند، به پژوهشسرا معرفی میکردم.
هر زنگ یکبیت از اشعار خودم را روی تخته مینویسم و شعری هم میخوانم تا فضای کلاس شاعرانهتر شود!
در زندگی شاعر نوجوان محله، کتاب جایگاه خاصی دارد و برایش دوستترین دوست است که میگوید: به خرید و خواندن کتاب خیلی علاقه دارم؛ بهویژه کتابهای شعر که وقتی میخرم اشعارش را حفظ میکنم.
همچنین کتابهای جملات قصار و البته کتابهای علمی و به طور کلی آنهایی را که مطالب قابل تفکر دارند دوست دارم. بیشتر مواقعی که وقت آزاد دارم، فقط کتاب میخوانم.
من در خانه ۵۰ جلد کتاب دارم که همه را خواندهام و حتی بعضیهایشان را دو بار مطالعه کردهام.
از اطرافیان و نظرشان درباره رفاقت بیچونوچرایش با کتاب میپرسیم، جواب میدهد: بعضی وقتها با گلایه به من میگویند این همه کتاب؟! اما در کل دوست دارند که کتاب بخوانم.
گفتگویمان به خاطرات شعری او کشیده میشود و میگوید: معلمها میدانند شاعرم و بههمینخاطر زنگ ادبیات همیشه یک بیت شعر از خودم یا دیگران روی تخته مینویسم؛ بهجز آن یکبیت، شعری هم میخوانم تا فضای کلاس شاعرانهتر شود!
و یادی شیرین ادامه گفتهاش میشود: یکبار زنگ تفریح با دفتردار مدرسهمان که شعرهای زیادی به یاد دارد، مسابقه مشاعره گذاشتم؛ بعد از ده دقیقه من برنده شدم، درست زمانی که زنگ تفریح تمام شد و معلمها رفتند سرِ کلاس!
یکی از چیزهایی که احساس و خیال شاعرانه مریم را برمیانگیزد، طبیعت است که کمترین حُسن آن آشنایی با شعرِ شاعرِ محله ماست: یکبار که برای گشتوگذار با خانواده به دامن طبیعت رفته بودیم، جادههای پیچدرپیچ روی کوهها مرا به یاد شعری از نیما یوشیج انداخت که جاده را به ماری که میخزد تشبیه کرده است.
در آن لحظه حس نیما را درک کردم. همینطور که به منظره نگاه میکردم رنگینکمانی را هم دیدم. شعری به نام «واحه» تاثیر آن منظره بود: کوهکی سرکش به سوی پهندشت آسمان/ گوئیا در جستجوی چشمکی از ابروان/ خیزد اندر شانهاش ماری عجیب/ انتهایش کو؟ در آغوش فریب
بوسهای بر دلبران سبز در دامان کوه/ میزند بادی که میآید به سویش بیامان/ لالههایی سرخ رنگ/ در عبور بیسلام مارِ لنگ/ آنطرفتر قوی رنگینی به روی تپهها/ کوله رنگینکمانی روی دوش/ محفلی در منظره/ رقص هر کس عیش و نوش.
او اما حسرت و آرزویی هم دارد که دلش میخواهد برطرف شود: در خانواده و اقوام، کسی به شعر علاقه ندارد؛ خیلی دوست دارم که کس دیگری هم باشد که شعر دوست داشته باشد.
از نوجوان خوشذوق محله خواجهربیع میخواهیم برای پایان گفتگویمان کمی از محلهاش بگوید: اینجا یکی از بهترین محلههای مشهد است.
بهجز آرامگاه که مردم برای بازدید یا خداحافظی از عزیزان ازدسترفتهشان به آن سر میزنند، امکانات و فضایی فرهنگی مانند مجتمع امامخمینی(ره) دارد که آن را دوست دارم؛ جایی که همه چیزهای موردعلاقهات را دارد.
از کلاسهای اوقات فراغت خطاطی، احکام و... تا پخش فیلم و تئاتر و کتابخانه. کلاس سوم راهنمایی که بودم، دو بار در مسابقات نقد فیلم مجتمع برنده شدم. همچنین محله ما خیابانهای تمیزی دارد و هر روز هم که میگذرد بیشتر به زیباییهایش افزوده میشود.
* این گزارش یکشنبه، ۸ اردیبهشت ۹۳ در شماره ۵۱ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.