محمد شاهرودی که در فاصله سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۰ روی صحنه تئاتر مشهد میرفت تنها بازمانده نسل خودش بود. او که همدوره بازیگران و هنرمندانی همچون اکبر هاشمی، ماشاءالله و اسماعیل اسدینژاد، پروین سلیمانی، مهری مهرنیا، احمد میرباذل و اصغر قفقازی بود ۲۳ دی سال ۱۳۹۶ دار فانی را وداع گفت و برای همیشه صحنه را ترک کرد. شهرآرامحله منطقه ۸ در شماره ۹۱ مورخ ۱۳ اسفندماه ۹۲ با او گفتوگو کرده بود که در اینجا مجدد آن را منتشر میکنیم.
***
پیرمرد با کمری خمیده و ابروانی سفید هنوز هم نگاه نافذی دارد. با دیدن ما لبخندی میزند و سعی میکند که به پشتی تکیه دهد. محمد شاهرودی متولد سال۱۳۰۴ محله جنت مشهد، تنها بازمانده نسل دهه ۲۰ تئاتر ایران و مشهد است که با سابقهای ۵۰ساله در تئاتر گنجینهای از خاطره و تجربه در سینه نگهداشته است.
بخشی از هویت شهر ما مربوطبه آدمهای آن است؛ قدیمیهایی که گرد پیری بر روی چهرهشان نشسته و خاطرات بسیاری در سینه نهفته دارند؛ افرادی که بیشتر ما آنها را فراموش کردهایم و یادمان نمیآید چنین فردی در محله ما زندگی میکند. حتی اگر از همسایه دیواربهدیوارش هم بپرسید ممکن است خبری از او نداشته باشد. برای گفتوگو با یکی از هنرمندان قدیمی محله که در گمنامی با بیماری دستوپنجه نرم میکند، به محله بهشتی میرویم. پیرمرد برای مرور خاطرات کودکیاش به هفتاد سال قبل برمیگردد؛ روزگاری که هنوز مکتبخانهها عمومیت داشتند و مدارس تا این اندازه زیاد نبودند.
هفت سال داشتم که برای کسب علم و تحصیل به مکتبخانهای در میدان شهدا (حوض لقمان) رفتم. مدیر مکتب مرد بسیار سختگیر و بدخویی بود؛ همیشه ترکه اناری در دست داشت و اگر اشتباه میکردی بلافاصله تنبیهات میکرد. همه بچهها از او میترسیدند و سعی میکردند هرطورکه شده از ضربات ترکهاش درامان باشند.
یکی از درسهایی که در مکتبخانه آموزش داده میشد، خوشنویسی بود. من بهدلیل استعداد ذاتی و تمرینهای بسیاری که انجام میدادم، بین دانشآموزان بهترین خط را داشتم.
دانشآموزانی که بدخط بودند هر روز یا باید کتک میخوردند یا به یک بهانهای به مکتب نمیآمدند. باتوجهبه اینکه خط من خوب بود، برای تعدادی از بچهها خطهایشان را مینوشتم. البته طوری مینوشتم که استاد متوجه نشود. برای این کار خیلی سختی کشیدم ولی خوشحال بودم که چند نفر را از کتکخوردن نجات میدهم. این ماجرا ادامه داشت تا اینکه راز ما فاش شد.
یک روز که بیرون مکتبخانه مشغول نوشتن خط برای همکلاسیهایم بودم، استاد ما را دیده بود، اما به روی خودش نیاورد. وقتی به مکتب رفتیم، استاد گفت «امروز میخواهم از شما امتحان خط بگیرم تا ببینم خطهایتان چطور شده است» و از همه امتحان خط گرفت. آنجا بود که بدخطها لو رفتند. استاد اول آنها را تنبیه کرد و در آخر هم بهسراغ من آمد که چرا این کار را انجام میدادهام. او از این موضوع ناراحت شده بود که چرا ما سرش را کلاه میگذاشتیم.
استاد چنان با ترکه انار من را زد که غروب مادر و پدرم برای بردن من به مکتبخانه آمدند و کولم کردند و به خانه بردند. مادرم خیلی استادم را نفرین کرد که چرا مرا اینطور زده است. سه روز بعد هم خبردار شدیم که استاد از روی بام افتاده و فوت کرده است؛ هرچندکه کوچک بودم و او مرا کتک زده بود، از مردنش ناراحت شدم. دوباره به مکتب برگشتم. بهدلیل خط زیبایی که داشتم استاد مکتبخانه از من میخواست که سرمشق بچهها را بنویسم و من هم با علاقه این کار را انجام میدادم.
با پیشنهاد استاد مکتبخانه خوشنویسی را به صورت حرفهای یادگرفتم و در همان سالهای نوجوانی با نوشتن نامه و قرارداد برای اهالی محل شهرتی بهدست آوردم. هرکس که میخواست چیزی بنویسد، بهخاطر خطم پیش من میآمد تا برایش بنویسم و بهجرئت میتوانم بگویم همین خط بود که پای من را به سینما و تئاتر باز کرد.
سینما در دوران ما مانند چراغ جادو و جام جهاننما بود تا جاییکه میتوانستیم به سینما میرفتیم. آن سالها بیشترین سینماهای مشهد در خیابان ارگ بودند و بهنوعی این خیابان پاتوق ما شده بود. یک روز برای دیدن فیلمی به سینما ملی (هما) رفته بودم، ناگهان چشمم به مردی افتاد که در حال کشیدن نقاشی و تبلیغات فیلم بعدی سینما بود. [آخر آن زمان مثل الان نبود و باید تبلیغات و نام فیلم را بر روی پارچهای مینوشتند و نصب میکردند.
به طرفش رفتم. محو تماشای او شده بودم که مرد متوجه من شد و به من گفت «به این کار علاقه داری؟ اگر خط خوبی داشته باشی میتوانی با من کار کنی، من به یک شاگرد نیاز دارم.» من هم بلافاصله بر روی کاغذ شعری نوشتم و به او نشان دادم، خیلی خوشش آمد؛ خطم را پسندید و از ۱۴ سالگی وارد تابلونویسی سینما شدم. شاید بشود گفت قسمت و علاقه، من را به این سمت آورد.
محمد شاهرودی تا سال۱۳۶۱ چند نسل از تئاتریهای مشهد و استان را تربیت میکند
آن سالها در اغلب سینماهای مشهد، نمایش تئاتر هم اجرا میشد و عدهای از بازیگران مشهدی که با هنر نمایش و تئاتر آشنا بودند، نمایشهایی را اجرا میکردند. سالهای دهه۲۰ بود که نمایش کاوه آهنگر در سینما هلال احمر (شیروخورشید) بر روی صحنه میرفت. من آن زمان جوان و بسیار ورزیده بودم و علاقه بسیاری به بازیگری در تئاتر داشتم. به همین دلیل با واسطه یکی از بازیگران با مسئول گروه نمایش آشنا شدم و به مدیر تئاتر گفتم که دوست دارم تئاتر بازی کنم. مدیر نگاهی به من انداخت و بعداز گرفتن یک تست عملی، من را قبول کرد. به این ترتیب در ۱۸سالگی وارد دنیای تئاتر شدم و برای نخستینبار در نمایش کاوه آهنگر ایفای نقش کردم.
از همان ابتدا و بعد از نخستین بازیام در تئاتر کاوه آهنگر بهعنوان هنرپیشه نمایشهای تاریخی به ایفای نقش پرداختم. حدود ۲۰ سال در این نقش ثابت بازی کردم. مهمترین این نقشها عبارتند از: نقش بابک خرمدین، سپهبد بهرام، کورش کبیر، رستم و نادر پسر شمشیر که به خوبی بازی کردم. من هیچ گاه از ایفای نقش قهرمانان تاریخی و ملی خسته نمیشدم و همیشه سعی میکردم عدالتخواهی و ظلمستیزی این قهرمانان ملی را بیشتر نشان دهم.
پساز آغاز جنگ جهانی دوم در ۹شهریور۱۳۱۸ ایران بیطرفی خود را اعلام کرد، اما بهدلیل گستردگی مرز ایران با اتحاد جماهیر شوروی و درگیری با آلمان این بیطرفی ناپایدار بود. سال ۱۳۲۰ ارتش متفقین به بهانه حضور جاسوسان آلمانی در ایران، کشورمان را اشغال کردند. ارتش شوروی از سه جهت و سه ستون وارد خاک ایران شد. ستون اول از محور «جلفا» در تبریز حرکت کرده، ستون دوم از راه «آستارا» بهسوی بندر پهلوی (انزلی) و رشت پیشروی کردند و ستون سوم به ناحیه مرزی شمال شرقی خراسان هجوم برد. در این تهاجم مراکز مهمی مانند تبریز و مشهد و شهرهای ساحلی دریای خزر تحت اشغال ارتش شوروی درآمد. در آن زمان ظلم به مردم زیاد شده بود و همه از این وضعیت خسته شده بودند.
سال۱۳۲۳ دستههای نظامی روسها در محلات اصلی شهر مستقر شده بودند و هر صدای مخالفی را خفه میکردند. من از سختی و فقر همشهریهایم نگران و ناراحت بودم. به همین دلیل به فکر افتادم که برای بازگشتن امید و شادی در دل همشهریانم یک بار دیگر داستان کاوه را به روی صحنه ببرم. البته روسها با نمایشهای ملی و تحریکآمیز مخالف بودند. به همراه چند تن دیگر از بازیگران تئاتر یک سالن نمایش در خیابان ارگ را آماده کردیم و نمایش کاوه را با کمی تغییرات به صحنه بردیم.
نمایش رایگان بود و جمعیت بسیاری آمده بودند. اجرای این نمایش شور و حال زیادی در مردم ایجادکرد بهطوریکه در پایان نمایش، تماشاچیان پرچم روس را پاره کردند. اجرای این نمایش تاثیر خوبی در زندهشدن روحیه ملی و اراده مردم داشت.
محمد شاهرودی برای آموزش و اجرای تئاتر به تهران میرود و با برخی بزرگان تئاتر ایران مانند عزتا... انتظامی، محمدعلی کشاورز، پروین سلیمانی و مهری مهرنیا آشنا میشود. در همین زمان از او میخواهند وارد سینما شود، اما او موافقت نمیکند و در خیابان باربد تهران، مجموعه تئاتر را تاسیس میکند و چند سالی در تهران ساکن میشود. در این سالها او به اجرای نمایش در تالار شهر تهران نیز میپردازد و شهرت بسیاری به دست میآورد. هر کجا که باشی شهر مادری چیز دیگری است. برای همین به زادگاهم برگشتم، اما وقتی آمدم، با بیمهری اهالی محله مواجه شدم.
بعداز آمدن به مشهد دربهدر دنبال خانه میگشتم؛ هرجا میرفتم خانه پیدا نمیشد. بالاخره به یک بنگاه املاک رفتم و گفتم: خانه خالی دارید؟ صاحب بنگاه نگاه خیرهای به من کرد وگفت: «تو خانه آخرتت را آبادکردهای؛ خانه دنیا میخواهی چهکار؟» بعد هم تاجاییکه میتوانست به من فحش و ناسزا داد و من را از مغازهاش بیرون کرد. متعجب و نگران به خانه برگشتم؛ دلیلی برای این کارش پیدا نکردم. رفتار مردم برایم جای سوال داشت؛ این همه بدبینی و برخوردهای ناشایست برای چیست؟ بعداز چند روز فهمیدم که اهالی محل، من را با یکی از بازیگران سینما که شهرت بدی داشت، اشتباه گرفته بودند؛ به همین دلیل آن همه ناسزا را آن مدت شنیدم. با همه بیمهری بهدلیل عشق به زادگاهم دیگر به تهران نرفتم و همینجا ماندم؛ و در پایان دلی شکسته...
استاد محمد شاهرودی تا سال۱۳۶۱ به صورتی مداوم در حوزه تئاتر مشهد به فعالیت خود ادامه میدهد و چند نسل از تئاتریهای مشهد و شهرستانهای استان خراسان را تربیت میکند. بعد از آن نیز در مجموعه فرهنگی پارک ملت به آموزش تجربههایش به نوآموزان ادامه میدهد. درسال۱۳۷۸بهدلیل کهولت سن از صحنه تئاتر کنار میرود و حالا در سال۱۳۹۲ تنها بازمانده نسل اول تئاتر مشهد دلی شکسته دارد. او مهربانتر از آن است که شکایتی داشته باشد.
شاید هیچیک از هممحلهایهایش هم او را نشناسند و ندانند که هنرمندی کنار آنها در بستر بیماری است و واپسین روزهای زندگیاش را میگذراند. وقتی اصرار من را میبیند تا حرفی برای اهالی محل بگوید فقط یک کلام میگوید: «من خاک پای ملت ایران هستم.» باوجودیکه از گفتههایش سیر نمیشوم، نمیخواهم بیشتر از این مزاحم او باشم. خداحافظی میکنم. در طول مسیر به این میاندیشم که تا کی میخواهیم چهرههای فرهنگیمان را در نبودشان ستایش کنیم و تا وقتی بین ما هستند، لحظهای هم آنها را بهخاطر نیاوریم؟
*این گزارش در شماره ۹۱ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۱۳ اسفندماه ۹۲ منتشر شده است.