با اینکه کانالهای فلزی کولر و پلههای آهنی، چهره آجرهای خستهاش را خراشیدهاند، اما هنوز زیبایی و جلال سالها و قرنهای گذشته را دارد. خانه تاریخی بَلخاسِب را به خاندان احمدیان یزدی نسبت میدهند. در کوچهباغ حسنخان محله پایینخیابان واقع شده است و بههمت غلامرضا، کوچکترین فرزند حاجعلیاکبر بلخاسب که هنوز در خانه پدریاش زندگی میکند، پابرجا مانده است.
بلخاسب، به فتحه باء و کسره سین، نامی که آقارضا هم معنی آن را نمیداند، بر تابلوی کوچکی روی دیوار خانه قدیمی نقش بسته است. از کوچه نیممتری که ورودی خانه را حدود دو متر از سطح خیابان پایینتر برده است، وارد بنایی میشویم که بخشی از آن مربوط به دوره قاجار است و قدمت بخش دیگر آن به دوره صفویه یا افشاریه برمیگردد.
برای آقارضا که بعد از فوت پدر کمر همت بست تا خانه را سرپا نگه دارد، فرقی ندارد که بخش قدیمیتر خانه مربوط به کدام دوره تاریخ است، مهم این است که آجربهآجر این اثر که تمام خاطرات تلخوشیرینش در گوشه کنار آن نقش بسته است، حفظ شود. در زیرزمین قاجاری، روی قالی دستباف نخنمایی که عمرش از آقارضا بیشتر است، مینشینیم.
صحبت را شروع میکند، اینقدر تکرار کرده که میداند از کجا بگوید: این سمت خانه مربوط به دوره قاجار است؛ البته کارشناسانی که آجرها را بررسی کردهاند، طبقه پایین را مربوط به قبلتر از قاجار میدانند، نقاشیهای فاخری هم که همهجا عکسهایش هست، در سقف طبقه بالای این سمت است.
قاب عکسهای قدیمی روی طاقچهها نشان میدهد که عزیزان زیادی را در این خانه از دست داده است. حرفش را قطع میکنم و از او میخواهم درباره خاطراتش بگوید. پیشینه خانه و خشت و گلش را زیاد نوشتهاند.
نگاهی به قاب عکس دو زن روی طاقچه کوچک کنار درِ چوبی اتاق میاندازد و میگوید: شش تا خواهروبرادر بودیم از دو تا همسر. همسر اول پدرم با سه تا بچه فوت کرد و بعد با مادرم ازدواج کرد. آن عکس کناری هم همشیرهام است. مادرم سال ۶۴ سرطان گرفت و خواهرم اشرف تا آخر عمرش ماند به خانه تا ما را جمعوجور کند، بعدش هم از پدر و پدربزرگ و مادربزرگ مراقبت میکرد!
وقتی به رحمت خدا رفت، خانه کمکم داشت متروکه میشد، دزد آمده بود و دستگیرههای برنجی درها را برده بود. دیدم اینطوری میراث قدیمیها از بین میرود. خودم آمدم و اینجا ساکن شدم تا بتوانم به خانه رسیدگی کنم.
با هم میرویم به بخش دیگر خانه که قدیمیتر است و قبل از دوره قاجار. آقارضا یک اتاق از آن قسمت را فرش کرده و با همان وسایل قدیمی نگه داشته است. او میگوید: این بخش از بنا مربوط به دوره صفوی است؛ بعضیها هم میگویند افشار. چند سال قبل داشت فرو میریخت، خاک سقف را آوردم داخل تا بنا حفظ شود. طاقچهها را پر کردم تا محفوظ بماند. پدر خدابیامرزم وقتی داشت هشتی خانه را جمع میکرد، تمام آجرهای باارزش قدیمی را زیر خاک گذاشت تا از بین نرود.
همه همسایهها مجالسشان را اینجا میگرفتند. یکهو میدیدیم در میزنند و با دیگ و کنده میآیند توی حیاط
آقارضا هرکاره، سنگ سیاه بزرگی را که گوشه حیاط، جایی که قدیمترها آبانبار بوده، جاخوش کرده است، نشان میدهد و میگوید: یک حوض سنگی هم داشتیم از این جنس. سنگهای آن را که جمع کردیم، زیر خاک حیاط گذاشتیم جلوی همین قسمتی که مربوط به دوران صفویه است. وسایل قدیمی را هم بردهایم به یک خانه دیگر تا از دست دزدها در امان باشد.
یکییکی یاد میکند از وسایلی که یک زمان ملزومات زندگیشان بودند؛ بخاری چکهای، سماور زغالی روسی، گردسوز و دهپیلتگی (فتیلگی).
لحنش آرام است و صبر در چهرهاش نمایان. میگوید: مادرم در همین اتاق درگذشت. گاهی که مسافران یزدی به اینجا میآیند، از نجابت و قناعتشان یاد مادرم میافتم.
آقارضا نمیگذارد فضا غمآلود شود، عزیزانش که رفتهاند، خاطرات خوبشان را یادآوری میکند. میگوید: خانه سیصدوهفتادودوسه متر است و در کوچهباغ حسنخان که حالا اسمش شده حاجی حسنیکارگر، یکی از بزرگترین خانهها بود. پدرم وقتی از یزد به مشهد آمده بود، این خانه را از محمدعلی احمدیانیزدی خرید. همه همسایهها مجالسشان را اینجا میگرفتند. یکهو میدیدیم در میزنند و با دیگ و اجاق و کنده میآیند توی حیاط.
«حاجخانوم امشب عروسی داریم»، «امشب بلهبرون گرفتهایم، مهمانها میآیند اینجا»، «مراسم هفتم داریم، آمدیم دیگ را بار بگذاریم»، هر روز اینجا بروبیا بود. ۸۰درصد بچههای محل ما عروسیهایشان اینجا بود. شاید برای بزرگترها زحمت داشت؛ اما به ما بچهها خیلی خوش میگذشت.
طبقه بالای بخش قاجاری بنا، پر است از نقشونگار. سقف خانه، یک اثر هنری فاخر است. درودیوار خانه با او حرف میزنند. از آجربهآجر و وجببهوجبش خاطره دارد.
او که عمر و وقتش را صرف سرپانگهداشتن این خانه کرده است، میگوید: وقتی جوان بودیم، دوست داشتیم برویم بالاشهر زندگی کنیم؛ اما پدر خدابیامرزم میگفت تا من زندهام، باید پایین پای حضرت باشم؛ بعد که من مُردم، هر کار خواستید با این خانه بکنید. بعد از پدرم متوجه شدم این بنا چه ارزشی دارد.
دختر حاجآقای احمدیانیزدی چند بار به اینجا آمده و گفته است اگر همت کنی و خانه را مرمت کنی، کار بزرگی کردهای. با اینکه سخت است و هزینه دارد، اما به این فکر هستم. خیلیها متوجه نمیشوند این علاقه از کجا میآید، همشیرهها و بچههای خودم برایشان سؤال است که چرا این خانه را نگه داشتهاند. سخت است؛ اما من کشاورز هستم و کشاورززاده. برای کار سختی که به آن عشق میورزم، خسته نمیشوم.
بَلخاسِب این خانه را سرپا نگه داشته تا اقوام، دورهم جمع شوند. خواهر و برادرها که سرجمع شوند، از صد نفر بیشترند. با افتخار میگوید: با اینکه ناتنی هستیم، اما خیلی همبستگی داریم؛ چون بزرگترهایمان فهمیده بودند.
الان هر کس حرم میرود، یک سری هم به اینجا میزند و خاطرات را زنده میکنیم. چند سال بعد از فوت مادرم، وقتی پدربزرگ و مادربزرگ مادریام مسن شده بودند، پدرم آنها را به خانهمان آورد و تا لحظه فوتشان در اینجا بودند. قدیم احترام بزرگتر را طور دیگری نگه میداشتند.
آقارضا از همسایه هایشان، حاجآقای امیری و توکلی و رحیمیان، یاد میکند که خانههایشان ثبت میراث شده است و میگوید: یادشبهخیر، دهه اول محرم، صبح بلند میشدیم به هوای نون قاق و چای شیرین میرفتیم حسینیه رحیمیان. زمان تشییعجنازه حاجآقامان از مراسم فیلمبرداری میکردیم، فیلمبردار وقتی دیده بود ته فیلمش خالی مانده است، از کوچه خلوت و دوروبر فیلم گرفته بود.
به او گفتم: اینها چیست در فیلم انداختهای؟ گفت میخواستم خالی نماند، حالا نگاه میکنم و میبینم چقدر خاطرهانگیز است و خوب شد فیلم گرفته است از کوچه حاجحسنخان و خانه همسایهها قبل از اینکه تخریب شوند.
* این گزارش پنجشنبه ۶ دیماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۵ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.