طناز کدخدا| «از شما هموطنانم میخواهم که همانند اوایل انقلاب تاکنون وحدت و یکپارچگی را در بین خود حفظ کنید و از تفرقه و نفاق جلوگیری کنید و نگذارید در بین امت حزبا... تفرقه بهوجود آید. شما ملت شهیدپرور ایران قابل تحسین هستید، زیرا همیشه، همهجا و همهوقت در صحنه حاضر بودید و هستید. انشاءا... که ثابتقدم و مصممتر از قبل، امام را یاری کنید.
از شما میخواهم که انرژیتان را برای رضای خدا مصرف کنید و به خاطر مادیات به این انقلاب بدبین نشوید و از ولایت فقیه اطاعت امر کنید.» (شهید حسین دباغ)
یک به یک فرعیهای امامت۴۲ در محله آزادشهر مشهد را میشمارم تا به درِ منزل حبیبا... دباغ، پدر شهید دباغ میرسم. او و همسرش منتظرم هستند تا با یکدیگر زمان را به عقب برگردانیم.
پدر شهید حسین دباغ که خود سرهنگ بازنشسته ارتش است، از ساکنان قدیمی این محله محسوب میشود.
او میگوید: از سال ۶۵ در این محله ساکن شدیم، همان سالی که حسین برای آخرین بار به جبهه رفت و در دهم تیر آن سال در عملیات آزادسازی مهران، به شهادت رسید. شهید حسین دباغ، دانشآموز بسیجی و فرزند اول خانواده بود و هنگام شهادت فقط ۱۷سال داشت.
پدر شهید ادامه میدهد: راهپیماییهای اوایل انقلاب که شروع شد، او را همراه خودم به پایگاههای محلی میبردم تا با یکدیگر به طور پنهانی اعلامیه پخش کنیم. آن زمان در ارتش خدمت میکردم، اما دلم با انقلاب بود.
انقلاب پیروز شد، فعالیتهای انقلابی خود را با حسین ادامه دادم. حسین وارد بسیج محله شده بود و در آنجا فعالیت میکرد و من در ارتش به نظام اسلامی پایبند بودم و هرجا که نیاز بود، مردم مشارکت داشته باشند حضور فعالی داشتم.
اینها را پدر شهید دباغ از خاطراتش بیرون میکشد و ادامه میدهد: حسین بچه درسخوانی بود و در مدرسه از شاگردان ممتاز محسوب میشد، همانجا بود که به تشویق مدیران و معلمان خود علاقهمند شد.
بتول توکلی، مادر شهید دباغ به گفته همسرش خاطرات بیشتری از حسین دارد زیرا حسین با او بیشتر درددل میکرده است. وی در ادامه رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: از همان اول که به دنیا آمد نامش را حسین گذاشتم، چون دلم میخواست مانند شهدای کربلا، شهید از دنیا برود.
همیشه برای حسین داستانهای واقعه کربلا را تعریف میکردم و او نیز با آن سن کم، تحت تاثیر این داستانها قرار میگرفت و همیشه آرزو داشت که روزی به شهادت برسد.
مادر شهید دباغ به اینجا که میرسد آهی میکشد و ادامه میدهد: از ۶ سالگی نماز میخواند. هیچگاه نمازش را ترک نمیکرد و به مستحبات هم پایبند بود.
اشک در چشمانش جمع میشود، وقتی میگوید: نمیدانید با آن سن کم چه نمازهای شبی که میخواند و در دل شب چه گریههایی میکرد تا خدا از سر گناهانش بگذرد و او را به آرزویش که همان شهادت بود، برساند.
پدر شهید دباغ که خودش نیز با آغاز جنگ به عنوان بسیجی وارد جبهه شده است، میگوید: خودم الگوی حسین شدم تا به جبهه برود. او با سن کمی که داشت سه سال صبر کرد و هنگامی که ۱۵ ساله شد برای اعزام به جبهه ثبتنام کرد.
مادر شهید دباغ میان سخنان همسرش میدود و میگوید: به فرمان امام به جبهه رفت، برای اینکه من را راضی کند میگفت که ولی فقیه از ما خواسته به جبهه برویم و ما باید فرمانش را اطاعت کنیم.
وقتی این را گفت دیگر نتوانستم با رفتنش مخالفت کنم، چون میدانستم که دیگر راهش را انتخاب کرده است و باید برود.
شهید حسین دباغ که در ۱۵سالگی بیسیمچی عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو بود با اصابت ترکش به بدنش مجروح شد. پدرشهید دباغ میگوید: بدنش پر از ترکش بود و از ناحیه دست به سختی مجروح شده بود، از آنجایی که آن روزها بیمارستانها شلوغ بود، او را به خانه آوردیم تا خودمان درمانش کنیم.
مادر شهید دباغ درحالیکه بغض گلویش را میفشارد، انگار چیزی را به خاطر آورده است، ادامه میدهد: بدنش پر از ترکش بود، هر روز یک ترکش از بدنش بیرون میآوردیم و او ناله میکرد و زجر میکشید.
اما با این حال وقتی که امام خمینی (ره) دوباره فرمان اعزام سراسری را صادر کرد با همان دست مجروحش برای اعزام به جبهه آماده شد.
بدنش پر از ترکش بود، هر روز یک ترکش از بدنش بیرون میآوردیم و او ناله میکرد
پدر شهید دباغ ادامه میدهد: دست حسین به سختی مجروح شده بود و بدنش هنوز پر از ترکش بود، همان زمان بود که به فرمان امام راحل (ره) میخواست به جبهه برود و چنان ما را با حرفهایش توجیه کرد که دیگر نتوانستیم در مقابل راهی که انتخاب کرده بود، بایستیم.
او میخواست برود و شهادت آرزویش بود. حبیبا... دباغ ادامه میدهد: وصیت کرد که پشت رهبری را خالی نگذاریم و به انقلاب وفادار بمانیم.
برای همه ما هدیه خرید و رفت تا یادگاری از خود باقی گذاشته باشد. انگار میدانست که به شهادت میرسد. مادر شهید دباغ با بغضی که در گلویش مانده میگوید: یک گردنبند طلا برایم خرید که هنوز آن را به یادگار دارم. پولش را خودش تهیه کرده بود.
او من را خیلی دوست داشت. همیشه از من میخواست برایش حرف بزنم. میگفت وقتی با او حرف میزنم، آرامش خاصی به او دست میدهد. دوست نداشت کسی در خانهمان غیبت کند.
نماز صبحش ترک نمیشد. وقتی هم که به شهادت رسید، به من الهام شد.
همان موقع چیزی در قلبم لرزید، آن موقع مسافرت بودیم، وقتی به خانه برگشتیم دیدیم همسایهها خانهمان را چراغانی کردهاند و من هنگامی که خبر شهادتش را شنیدم همانطور که خودش همیشه از من میخواست، گفتم «الحمدا...».
* این گزارش سه شنبه، ۳۰ خرداد ۹۲ در شماره ۵۹ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.