کد خبر: ۱۰۵۷۸
۲۹ مهر ۱۴۰۳ - ۰۶:۰۰

عشق آقای حسین‌زاده و همسرش سرپناه ۳ کودک شد

این زوج نیکوکار سه بچه را در شرایط مختلف به فرزندخواندگی قبول کردند اما دست بر قضا اولی به رحمت خدا رفت؛ دومی پس از طلاق قطع ارتباط کرد و تنها فرزندخوانده سوم غمخوار این روزهای تنهایی آقای حسین‌زاده است.

«ذره‌ای از خاک مزارش را به صد‌خانم دیگر نمی‌دهم!» این را نه یک جوان بیست‌سی‌ساله مجنون، بلکه پیرمرد هشتاد‌و‌یک‌ساله محله رسالت بعد‌از نیم‌قرن عاشقی، درباره همسرش می‌گوید؛ همسری که گرچه هشت‌سال است از دنیا رفته، عشق میانشان همچنان محکم و پابرجاست؛ همان عشق پربرکت و بر محور وفاداری که منشأ خیر‌های بزرگی در زندگی‌شان شد؛ از سرپرستی فرزند یتیم تا نجات دو نوزاد از مرگ حتمی و سامان‌دادن مستأجران و‌...؛ ساعتی را با این نیکوکار، فرزندخوانده و مستأجرش همراه می‌شویم تا بیشتر از چند‌وچون این حجم عشق و مهربانی بدانیم.

 

پیوند لیلی و مجنون

رمضان حسین‌زاده جعفری ۵۵‌سال پیش همراه خانواده‌اش از قاینات بار سفر به مشهد مقدس بست و برای همیشه همسایه امام رئوف شد. با نان کارگری ولی حلال بزرگ شد و خودش نیز همین مسیر را رفت؛ در حمام و درمانگاه‌ها و مطب‌ها خدمت کرد تا بازنشسته شد. در این بین نوزده‌ساله بود که ازدواج کرد، اما هرگز بچه‌دار نشد.

با‌این‌حال به‌جای اینکه زانوی غم بغل بگیرند، فکر جدایی بیفتند یا هر راه دیگری، ماندن پای همدیگر را انتخاب کردند ولی با همراهی فرزندخوانده‌ها؛ «سال‌۴۱ ازدواج کردم و لیلی و مجنون هم شدیم. با اینکه به‌خاطر مشکل همسرم بچه‌دار نمی‌شدیم و خودش می‌گفت ازدواج کن، نمی‌خواستم از او جدا شوم یا همسر دیگری کنارش بیاید. اعتقادمان این بود که زن با چادر سفید به خانه شوهر می‌آید و با کفن می‌رود؛ این شد که تصمیم گرفتیم کودکی را به فرزندخواندگی قبول کنیم.»

 

عشـقـــی کـه سرپناه ۳ کودک شد

 

فرزندخوانده‌ها؛ از شیرخوارگاه تا زیر آوار 

حدود سال‌۴۴ اولین فرزندخوانده به نام حسین، دوساله بود که از شیرخوارگاه مشهد مهمانشان شد و شیرینی زندگی‌شان مضاعف. در بیست‌و‌یک‌سالگی حسین، حسین‌زاده، خواهرزاده‌اش را به عقد او درآورد، اما فقط چند‌سال پس از دامادی و در‌حالی‌که چهار فرزند داشت، به طرز عجیبی در ایرانشهر فوت کرد. گرچه حالا فرزندانش دیگر سراغی از پدربزرگ مهربانشان نمی‌گیرند، حسین تا زنده بود، دست‌بوس پدر و مادرخوانده‌اش بود. 

دومین فرزندخوانده هم که معجزه‌وار ازمرگ نجات پیدا کرده بود، سه‌چهارسال بعد، خیلی اتفاقی وارد زندگی‌شان شد؛ «شهریور‌۴۷ که زلزله شدید کاخک و فردوس اتفاق افتاد، به‌عنوان کمک امدادگر هلال احمر رفته بودم. حین آواربرداری از یک خانه متوجه پیکر‌ها شدم و بولدوزر را متوقف کردیم. یک طرف گودال، پدرو مادر و طرف دیگر دختر و پسر خانواده افتاده بودند و کار از کار گذشته بود ولی در اوج تعجب دیدم دختر چندروزه‌شان هنوز زنده است.

فورا او را بالا آوردم و نیت کردم به فرزندی بگیرم. همکارم گفت: این شیرخوار است؛ چطور می‌خواهی بزرگش کنی؟ گفتم: خدایی که تا حالا او را زنده گذاشته، رزقش را هم می‌رساند. آمدم سر جاده یک موتور گرفتم و از یکی از روستا‌ها شیر و شیشه برایش پیدا کردم. بعد هم به همسرم خبر دادم که خدا یک هدیه خوب به ما داده است.»‌

ولی اکرم بعداز ازدواج و جدایی از خانواده حسین‌زاده، مانند روز‌های اول تولدش شانس نیاورد و باتوجه‌به اعتیاد همسرش با وجود یک فرزند ناچار به طلاق شد. پدر هرچه اصرار کرد با آنها یا در طبقه پایین خانه زندگی کند، نپذیرفت و حالا سال‌هاست که دور از خانواده پدری زندگی می‌کند و خبری هم از پدر نمی‌گیرد.

هر چه گفتیم اینجا هم خانه داری و هم بیمه هستی و ارث و خرج زندگی داری، قبول نکرد؛ فکر می‌کرد پدرش هوایش را خواهد داشت

سومین فرزندخوانده نیز که پسر بود و نامش را علیرضا گذاشتند، در اتفاقی عجیب همراهشان شد و دوباره به زندگی برگشت. اوایل دهه ۶۰ بود که یک شب عروس عمه آقای حسین‌زاده، نوزادی یک‌روزه را برایشان آورد و خواست پیششان بماند تا فردا بیایند دنبالش؛ «صبح بعد از اذان که آمدند نوزاد را ببرند، پرسیدم بچه کیست و می‌خواهند کجا ببرندش. عروس عمه‌ام گفت که او را از بیمارستان جوادالائمه (ع) آورده است و می‌خواهد ببرد آخر بولوار در چاهی چیزی بیندازد تا زنده نماند! دیدم این‌طوری ما هم شریک خون می‌شویم! گفتم من بچه را نگه می‌دارم و بزرگ می‌کنم. به‌سختی قبول کردند و دیگر از آن روز ندیدمشان.»

علیرضا هفت‌ساله که بوده در مدرسه متوجه می‌شود فرزند واقعی خانواده حسین‌زاده نیست و از همان زمان بدجور عصبی می‌شود، اما با اینکه معلولیت جسمی‌حرکتی داشته، حسین‌زاده و همسرش خیلی هوایش را داشته‌اند؛ «کم‌کم دیدیم چقدر شبیه برادر عروس عمه‌ام است و شک کردیم که نکند فرزند او باشد. سال‌۹۵ بعد‌از کلی پیگیری و گشتن دنبال رد و نشانی از پدرش در تهران و شکایت و آزمایش دی‌ان‌ای مطمئن شدیم همین‌طور است ولی پدرش در دادگاه انکار کرد.

در‌این‌بین متوجه شدیم پدر و عمه علیرضا می‌خواسته‌اند او زنده نماند تا یک ارث‌بر کم شود؛ چون پدرش وضع مالی خیلی خوبی داشت. در‌نهایت بااینکه اسم علیرضا در شناسنامه پدرش ثبت شد، او فرزندش را نپذیرفت و جز چهارماه، خرجی‌اش را نداد. من دیگر پیگیری نکردم ولی علیرضا خودش برخلاف خواست ما موضوع را پیگیری کرد. هر چه گفتیم اینجا هم خانه داری و هم بیمه هستی و ارث و خرج زندگی داری، قبول نکرد؛ فکر می‌کرد پدرش با‌توجه‌به وضع خوب مالی، هوایش را خواهد داشت. اما این اتفاق نیافتاد و علیرضا برگشت»

 

عزیزتر از پدر حقیقی

«همه زندگی‌ام خاطرات خوب است. از وقتی یادم می‌آید، همه‌اش خوشی بوده است و هرچه خواسته‌ام، فراهم شده است. هیچ کم و کسری نداشته و ندارم.»

این توصیف علیرضا از حدود سی‌سال زندگی با پدرخوانده‌اش آقای حسین‌زاده است. او با اشاره‌به نقشه پدر و عمه‌اش برای نابودی‌اش می‌گوید: کاری که آقای حسین‌زاده در حقم کرد، جبران‌شدنی نیست با هیچ‌چیز؛ برایم از پدر حقیقی هم عزیزتر است و اصلا طاقت دوری‌اش را ندارم و تا عمر دارم، قدردان و خدمتگزارش هستم.

 

عشـقـــی کـه سرپناه ۳ کودک شد

 

چای صلواتی به یاد همسفر پرکشیده

حسین‌زاده سال‌۹۵ بعد‌از نیم‌قرن زندگی عاشقانه، شریک زندگی‌اش را از دست داد و حالا قریب هشت‌سال است که رهگذران خیابان کافی، هر‌شب بعد‌از اذان مغرب، میهمان ایستگاه صلواتی ساده‌اش در مغازه کنار خانه هستند؛ «بعد‌از بازنشستگی، حدود بیست‌سال مغازه داشتم؛ همین سر خانه بود. از بس قسطی می‌فروختم و مردم پرداخت نمی‌کردند، ورشکست شدم و جمعش کردم. بعد‌از رفتن همسرم آنجا را فرش کرده‌ام و هرشب به یادش چای پخش می‌کنم؛ خوابش را هم چند بار دیده‌ام که تشکر کرد و از راحتی و حال خوبش گفت.

زن خیلی خوبی بود؛ یک ذره خاکش را با صدزن عوض نمی‌کنم. نه وقتی زنده بود، حاضر شدم دوباره ازدواج کنم، نه حالا. زن و مرد باید در زندگی با‌صفا و مهر و محبت هوای یکدیگر را داشته باشند.»

 

عشـقـــی کـه سرپناه ۳ کودک شد

 

حاتم طائی محله با درآمد ۹ میلیونی

این پیر عاشق و نیکوکار با همه فرازونشیب‌هایی که برای نگهداری بچه‌ها یا کمک به مردم پشت سر گذاشته و بی‌وفایی‌ها و قدرنشناسی‌هایی که دیده، هرگز نه از سرپرستی این سه فرزند پشیمان شده است و نه از سایر امور خیر. همه دارایی‌اش یک خانه ساده و کلنگی در خیابان کافی است، که همان هم پنجاه‌سال پیش از سهم‌الارث خانه پدری خریداری شده، و ۹ میلیون‌تومان مستمری بازنشستگی.

با‌وجوداین هیچ سائلی را ناامید بر‌نمی‌گرداند؛ از تسویه‌حساب‌های مردم در سوپر محله تا قرض‌دادن به همسایه‌ها و پول‌دادن به بچه‌هایی که به مسجد می‌آیند و...؛ حتی اگر هما‌ن‌جا نداشته باشد، وعده می‌دهد که سر ماه بعد‌از دریافت مستمری برایش واریز می‌کند؛ «درست است که مردم معمولا سوءاستفاده می‌کنند، ولی خدا جای حق نشسته است و می‌بیند. من وظیفه‌ام را انجام می‌دهم و به بندگان خدا رحم می‌کنم تا خدا به من رحم کند.

هرکس نتیجه کارهایش را می‌بیند؛ هم در این دنیا هم در آخرت. تا اینجا که به لطف اهل‌بیت (ع) کم نیاورده ام و همیشه برکت در زندگی‌مان بوده است. یک وقت‌هایی هیچ‌چیز نمی‌ماند و مطمئن بوده‌ام کارت بانکی‌ام هم خالی است ولی وقتی موجودی می‌گرفتم، می‌دیدم مبلغی واریز شده است.» 

خدا جای حق نشسته است و می‌بیند. من وظیفه‌ام را انجام می‌دهم و به بندگان خدا رحم می‌کنم تا خدا به من رحم کند

می‌پرسم چرا برای خودتان خرج نمی‌کنید یا به سفر و تفریح نمی‌روید؟ لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: مسافرت را همیشه می‌شود رفت، ولی دستگیری از همسایه محتاج را نمی‌توان به تأخیر انداخت. از‌طرفی سفر و گردش به‌تن‌هایی فایده ندارد. وقتی همسرم بود، یک‌بار به حج تمتع و چند‌بار به کربلا و سوریه مشرف شدیم، ولی حالا فقط به کربلا می‌روم آن هم به عنوان خادم.

 

مهم دعایی است که پشت سر آدم باشد

آقای حسین‌زاده هوای مستأجرانش را هم دارد و معتقد است «اجاره زیاد مهم نیست؛ مهم دعایی است که پشت سر آدم باشد. همه‌چیز که این دنیای فانی نیست! کسی که درآمدش ۷ میلیون است، با دوبچه چطور ۵ میلیون اجاره بدهد؟»

صحبت به اینجا که می‌رسد، از مستأجرش، علیرضا مین‌باشی، می‌خواهیم به جمعمان بپیوندد. با اینکه کوه‌نوردی قهار بوده، بیست‌سالی می‌شود به‌دلیل یک بیماری پیش رونده که به معلولیتش اضافه شده است، امکان حرکت و کار‌کردن ندارد و زندگی‌اش از یارانه، ماهیانه بهزیستی و کار همسرش تأمین می‌شود که در‌مجموع به ۴ میلیون‌تومان نمی‌رسد؛

او می‌گوید: سی سال است خانه پدری‌ام در این محله است و خانواده حسین‌زاده را می‌شناسم که به دست‌و‌دل‌بازی شهره هستند و پولشان هم برکت عجیبی دارد. خانه قبلی که تا سال‌۹۴ بودیم، رطوبت داشت و به‌خاطر بیماری‌ام نمی‌توانستیم آنجا بمانیم. پدرم خیلی دوندگی کرد تا برایم خانه مناسب با قیمت مناسب پیدا کند. از صبح تا شب در بنگاه‌ها بود تااینکه متوجه شد آقای حسین‌زاده طبقه پایین خانه‌اش را اجاره می‌دهد.

ایشان هم اصلا نگذاشت صحبت کنیم و چک و چانه بزنیم؛ گفت «فقط بروید قولنامه را امضا کنید.» رفتیم بنگاه دیدیم مبلغ اجاره یک‌سوم یا یک‌چهارم مبلغ مرسوم است! همان را هم اگر کلا ندهم یا عقب بیفتد، پیگیری نمی‌کند. رابطه ما فراتر از صاحب‌خانه و مستأجر، رابطه پدر پسری شده است و اگر چند‌روز نبینمش، دلم می‌گیرد.


* این گزارش یکشنبه ۲۹ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۹ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44