مادر تو به زودی مادر شهید میشوی!
پاسدار شهید محمدرضا فضلی، تاریخ ۲۹ مهر ۶۶ و محل شهادت ماووت. این عبارتی است که در تنها تابلوی تمثال نخستین شهید خلج۶ بر دیوار کوچه بنبست منزل پدریاش آویزان شده است.
بیبیفاطمه سلطانی که نیمقرنی میشود خانهاش در محله سیدی و خلج۶ است، غمگین است از اینکه تمام تصاویر و مدارک فرزند شهیدش یا دست بنیاد جا مانده است یا دست اقوام، اما همین چند کلمه که از یاد و خاطره شهید برای خانواده مانده، روایتی دارد؛ روایتی که در کمسویی چشمان این مادر شهید با گریههای هر روزهاش خلاصه میشود.
یک تابلو، یک لباس به رنگ خون و یک حجله
آخرینبار که محمدرضا میخواست برود جبهه، بیستویکساله بود. پنج سال از رزمندگیاش در کردستان میگذشت. قرار بود چند روز دیگر خدمت سربازیاش تمام شود و بازگردد.
بعد از رفتنش به جبهه، همبازی دوران کودکیاش، اسماعیل، به بیبیفاطمه گفت محمد خواب دیده است که سه روز دیگر شهید میشود؛ «مادر! تو باید به خودت افتخار کنی. بهزودی مادر شهید میشوی. حواست باشد شهید که شدم، با گریه کردنت دشمنشادم نکنی. مادر! لباس قرمزم را بیاور تا بپوشم. میخواهم حجلهام را خودم ببندم و با دوستانم در محله مقابل حجله، عکس یادگاری بگیرم. شاید دیگر فرصتی نباشد.»
این جملهها آخرین حرفهای محمد با مادرش بود وقتی داشت برای آخرینبار به کردستان میرفت. او میدانست که دیگر بازنمیگردد. بیبیفاطمه تعریف میکند: «این حرفها را میزد و دلم را خراش میداد. به او میگفتم به سرت زده است پسرم؟ چرا این کارها را میکنی؟ میگفت مادر! من شهید میشوم قبل از اینکه این چند روز خدمتم به پایان برسد. نگویی بیمعرفت بودم و برای شهادتم، آمادهات نکردم.»
سهبار وصیتنامهاش را پاره کردم
مادر شهید میگوید: «پسرم در همان روزهای آخر سهبار وصیتنامه نوشت، اما من طاقت نیاوردم و به امید بازگشتش هر سهمرتبه آن را پاره کردم.
با خودم فکر میکردم حتما شوخی میکند و اینبار هم مثل تمام این پنج سالی که رزمنده بود و من چشمانتظارش مینشستم تا بیاید، برمیگردد، اما او هیچوقت بازنگشت و من در حسرت این ماندم که چرا حرفهایش را باور نکرده و یک دل سیر بغلش نکردم؟»
محمدرضا فضلی پیش از آنکه برود، حتی تابلوی سر کوچه را هم با پیشوند شهید به رنگ قرمز در کنار نام خود سفارش داده بود. آن تابلو بهامانت به پسر همسایه سپرده شده بود و پس از شهادتش به دست مادر رسید.
او حتی نذر کرده بود که بهخاطر این هدیه الهی یعنی شهادت با مادرش به حرم برود و برای کبوترهای حرم آقا دانه بپاشد که روز آخر دست مادر را گرفت و برای ادای این نذر با هم به حرم رفتند.
دلیر و دلرحم
یک هفته بعد خبر شهادت محمدرضا را میآورند. ترکش میخورد به سرش. دکتری پیدا نمیشود که او را ببیند و تا به بیمارستانی که کیلومترها از آنجا فاصله داشته میرسد، از خونریزی زیاد شهید میشود. فرمانده خبر را که برای همرزمانش میآورد، میگوید: «بچهها! یتیم شدید؛ دیگر محمد در کنار ما نیست.
همرزمان شهید لباسش را برای مادرش میآورند و میگویند در لحظات آخر عمرش، لباسش را به خون سرش آغشته کرد و گفت این را به پدر و مادرم برسانید و بگویید یادگار پسرتان است.
یخچال یادگاری
یکبار دیگر در زمان رزمندگیاش، یخچالی برای خانواده شهید هدیه آوردند. میگفتند یک هواپیمای عراقی را زده است و این هدیه به پاس خدمت دلیرانه محمد است.
مادر شهید با اشاره به حرفهای همرزمان شهید پس از شهادتش میگوید: «میگفتند او خیلی دلرحم است. خیلیوقتها در شرایط خاصی که دسترسی به آب و غذا برای همرزمانش مشکل میشود، روزه میگیرد تا از سهم آب و غذای او حتی شده یک همسنگرش سیر شود.
میگفتند او معمولا در عملیاتها همراه شهیدکاوه بوده تا اجساد شهدا و مهمات مانده از عملیاتها را جمعآوری کند. وقتی هم عملیاتی نبوده، برای تهیه غذا و آب رزمندهها با موتور عازم محدودههای پرخطر جنگی میشده است.»
آخرین مرخصی
«پسر بسیار شوخطبعی بود. میگفت میخواهم به جبهه بروم. من و پدرش راضی نبودیم. او سه روز اعتصاب غذا کرد تا راضی شویم. وقتی دید نظرمان تغییر نمیکند، فرمایش امام را ارجح دانست و از بیسوادی من و پدرش استفاده کرد و نامهای آورد تا امضا کنیم.
پس از کلاس ششم ابتدایی سعی کرد بخشی از مخارج خانه را با دوغفروشی در نزدیکی حرم تامین کند
میگفت برای رفتن به مدرسه میخواهم. وقتی که رفت، بهسختی توانستم به جداییاش عادت کنم. در زمان رزمندگی هرچند ماه چندروزی میآمد مرخصی تا دل ما را هم بهدست آورد و از او راضی باشیم.
زمان آخرین مرخصی وقتی خدمت سربازیاش به پایان رسیده بود، بهجای او چند آقای محترم، یک جعبه شیرینی، نبات و چادری برای من آوردند و خبر شهادت محمدرضا را دادند.»
بیبیفاطمه قصه عازم شدن شهید به جبهه تا شهادتش را اینگونه بیان میکند و ادامه میدهد: «پسرم بسیار مسئولیتپذیر بود. پس از کلاس ششم ابتدایی سعی کرد بخشی از مخارج خانه را با دوغفروشی در نزدیکی حرم و پس از آن مکانیکی تامین کند. شبها تا سحر نیز در کمیتهها فعال بود و خلافکاران سیدی را دستگیر میکرد و به کمیته تحویل میداد.»
بیبیفاطمه به بخش دیگری از زندگی محمدرضا اشاره میکند و میگوید: «خیلیوقتها که از جبهه بازمیگشت، لباسهایش خونین بود؛ چون اجساد شهدا را جمع میکرد. میپرسیدم این خونها چیست؟ میگفت آنجا در مقابل پای سربازان، گوسفند میکشیم. خون آنهاست. بعد هم برای اینکه من بیشتر پاپی او نشوم، بیشتر وقتها سعی میکرد خودش لباسهایش را بشوید.»
پدرش نه شهید شد نه جانباز
لحظهای سکوت حاکم میشود. گویا بیبیفاطمه یاد خاطراتی افتاده که تا این حد او را منقلب کرده است. چشمان سرخ و خیسش را پاک میکند و بعد از چند ثانیه حرفهایش را ادامه میدهد؛ «پدر شهید خیلی غریب، فوت کرد. نه شهید حسابش کردند و نه جانباز. بعد از عزیمت محمدرضا به جبهه، او یک روز بازگشت و پدرش را برای کارهای بنایی با خود برد.
گفت پدرجان! تو که داری در شهر خدمت میکنی، چه بهتر که بیایی و کارهای بنایی آنجا را انجام دهی؛ کارهایی مثل ساخت حمام و بناییهای دیگری که به کار جبهه و جنگ میآمد. پدرش رفت و پنج سال تمام همپای پسرم به رزمندهها خدمت کرد.»
بیبی حرفهایش را ادامه میدهد تا میرسد به خاطره شهادت همسرش؛ «خاطرم هست درست یک هفته پیش از سالروز شهادت محمدرضا بود. صدایم کرد و گفت اگر تو را اذیت کردم، لطفا من را ببخش. از سر نادانی بود. درحالیکه این حرفها را میزد، دراز کشید توی حال. گفت آب میخواهم. آب را که آوردم، جرعهای خورد. بعد یک دستش را روی سینه گذاشت و سرش را بلند کرد و گفت السلامعلیک یا و بعد سرش افتاد روی زمین.»
پدر شهید محمدرضا فضلی با اینکه نامش در لیست جانبازان و شهدای مشهدی نیست، آنطورکه بیبیفاطمه میگوید، در همان روزی که محمد تیر میخورد، او هم شیمیایی شده و به بیمارستان منتقل میشود.
در بیمارستان ۴۵روز بستری میشود بیخبر از اینکه پسرش محمدرضا شهید شده است. پس از این زمان هم بمبهای شیمیایی، تاثیر خود را در جسم محمدکاظم به شکل ورم قلب و بدن نشان میدهد. این علائم بهحدی است که هر بار پای او را تا بیمارستان و بستریشدنهای چندروزه میکشاند.
یاد آن روزها در ذهن بیبیفاطمه خاطرات تلخی مینشاند. از یکسو پسرش شهید شده و در سردخانه نگهداری میشود و از سوی دیگر همسرش است که شیمیایی شده و دائم جسمش با ورم شکم و قلب، دستوپنجه نرم میکند.
فاطمه سلطانی میگوید: «حال پدر شهید اصلا خوب نبود و ازسویی باور نمیکرد که پسرش شهید شده است، زیرا درست همان روز شهادت، او را دیده بود و با هم صحبت کرده بودند، حتی وقتی به او گفتم باید برای تحویل جسد پسرمان و شناسایی او بروید، بسیار عصبانی شد و من را از اتاق بیرون کرد.
بالاخره پس از ۴۵ روز باور کرد که پسرمان شهید شده است و محمد را از سردخانه تحویل گرفتیم. او جزو شهدای محراب بود و در بهشت رضا دفن شد.»
عباس تنهاست!
پس از شهادت محمدرضا، خواهر کوچکتر او که بسیار از لحاظ عاطفی به یکدیگر وابسته بودند، دچار افسردگی میشود. چند سالی پس از آن یکی دیگر از برادران شهید بهدلیل تصادفی، مشکل مغزی پیدا میکند و برادر دیگر شهید نیز در اثر مشکلی با همسرش، دچار سکته قلبی میشود.
بیبیفاطمه که خاطرات تلخ آن روزها را یکبار دیگر مرور میکند، باز دلش میگیرد و حرفهایش را ازسر میگیرد؛ «جگرم را شهادت پسرم نسوزاند؛ چون میدانم جایش خوب است.
درد من از بیماری قند و حال خراب، ضعف چشمان و بدنم نیست؛ دردم از این است که اگر روزی عمرم تمام شود، چه کسی به دخترم که در بیمارستان بستری است و به عباس میرسد؟ چه کسی این نوه تنهایم را حمایت و چه کسی دامادش میکند؟»
آرزویم دامادی عباس است
«عباس فرزند همان دخترم است که بیست سالی میشود در بیمارستان حجازی بستری است. بعد از چند سالی که از شهادت برادر و فوت پدرش گذشت، حالش بدتر شده بود. با شخصی آشنا شدیم که میگفت از کارمندان کمیته امداد است.
او از بیسوادی من سوءاستفاده کرد و گفت مطمئن است که حال دخترم در ازدواج با او بهبود خواهد یافت و غمهایش را از یاد خواهد برد، اما پس از ازدواج موقت با دخترم، متوجه شدیم که همسر و چهار فرزند دارد. وقتی دخترم باردار شد، او را ترک کرد و حال دخترم بدتر از پیش شد.
عباس که حاصل این ازدواج است. حالا جوانی رعنا شده است. او را پیش خودم نگه داشتم و بزرگ کردم. درسش را خواند و دانشگاه هم قبول شد، اما بهدلیل اینکه بضاعت مالی نداشتیم، نتوانست آرزوی دیرینهاش را تحقق بخشد. او حالا کار میکند و بخشی از مخارج زندگی را بهعهده گرفته است.
همیشه میگوید مادر! اگر تو نباشی، من چه میشوم؛ در شرایطی که مادرم در بیمارستان است و پدرم را هرگز نمیخواهم.»
بیبی ادامه میدهد: «یکبار برای گرفتن حق خود از پدرش به کمیته رفت و آنها خواسته بودند این دو را رودررو کنند که عباس نخواسته بود. ع. ر حالا هم که از کمیته بازنشست شده است، با اینکه دو پسر از همسر اولش معتاد هستند و شرایط استخدام در کمیته را بهعنوان جانشین او ندارند، حاضر نشد عباس را جانشین خود کند.
گفت اگر او جانشین من شود، همسر اولم ماجرا را خواهد فهمید؛ برای همین نمیتوانم برای عباس کاری انجام دهم. بعدها متوجه شدیم آن مرد شیاد برای خانوادههای بسیاری از این طریق مشکل ایجاد کرده است.»
همه این اتفاقات هنوز دل بیبی را میلرزاند. میگوید: «از حقوق بنیاد بهدلیل وامی که برای دامادی برادر متوفی شهید در سال گذشته گرفتیم، نزدیک ۳۰۰ تومان کسر میشود. ۳۰۰ تومان دیگر هم برای بستری دخترم در بیمارستان حجازی باید بپردازم.
از این حقوق ۵۰۰ تومان برای من میماند که کفاف زندگی را نمیدهد. عباس هم جوان است و با اینکه از صبح تا ساعت ۹ شب کار میکند، حقوق زیادی ندارد. آرزویم این است که پولی داشته باشم تا بتوانم او را داماد کنم و لااقل بتوانم بخشی از درد و رنجی را که در این سالها کشیده است، جبران کنم.
این بچه که گناهی ندارد؛ چشم باز کرده و درمیان این همه اشتباه گرفتار شده است. همیشه تنها که میشوم، خودم را بهخاطر آن رضایتی که برای ازدواج دخترم دادم، سرزنش میکنم. در این سالها آنقدر گریستهام که چشمانم دیگر سویی ندارد.»
چقدر به شما میرسند!
مادر شهید، روزگار خوشی ندارد. میگوید: «همسایهها کملطف هستند. وقتی پسرم به شهادت رسید، بعضیهایشان میگفتند دستیدستی پسرت را کشتی و نقل هم بر تابوتش میپاشی؟ زن، مگر تو عقل نداری؟ چرا گذاشتی این مسجدیها اینقدر فکر و ذهن فرزندت را مشغول کنند و آخر او را به کشتن دهند؟
حالا هم که پسرم شهید شده است، ردی از او که نخستین شهید این کوچه بود، در خیابان اصلی نیست و نام شهدای بعد از پسرم را ارجح دانستهاند، حتی تا همین ماه گذشته، عکس شهید من در مسجد محلهمان نبود. انگار فقر ما، شهیدمان را هم محجور کرده است.
این را آخرین بار که به مسجد محله رفتم، گفتم؛ همان روزی که پس از سالها مادر شهید بودن یک پتو هدیهام دادند و شد مایه تحقیرشدنمان. بعضی همسایهها از آن روز وقتی در خیابان من را میبینند، میگویند خوب به شما خانواده شهدا میرسند. نانتان در روغن است. مشکلاتم را بنویسید تا بدانند نان در روغن زندگی این خانواده شهید، آن نانی نیست که آنها تصور میکنند. این بود زندگی من مادر شهید.»
* این گزارش سه شنبه، سه شنبه، ۴ اسفند ۹۴ در شماره ۱۸۳ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

