روی چارچوب در ایستاده بودند و خانه را برانداز میکردند. زن و شوهر جوان، حس سفر به دنیایی دیگر را داشتند. آنچه میدیدند، درواقع خانه نبود، بیغولهای بود خارج از محدوده شهری که پساز ترک منزل مجللشان در محلهای برخوردار، ناچار باید به آن اسبابکشی میکردند.
در آن روزهای کرونایی که رنج ورشکستگی، سوز سرمای زمستان را برای خانواده کوچک بختیاری مضاعف کرده بود، دلشان فقط به یک چیز گرم بود؛ اینکه نمیخواهند پیش پای مشکلات، سر خم کنند و بگذارند پیشبینی برخی اطرافیان برای خاموشی آتش عشقشان، درست از کار دربیاید.
محدوده شهری تمام شده و از تابلویی که نشان دهد اینجا طبرسیشمالی چند است، خبری نیست. به مدد عددی که با رنگ، روی دیوار نوشته شده است، راه را پیدا میکنیم و قدم در جادهای خاکی میگذاریم که سکوت آن را عبور گاهبهگاه خودروها میشکند.
قدری آنسوتر، مرتضی در آستانه در ایستادهاست و دست تکان میدهد تا بیراهه را بهجای راه خانه اش انتخاب نکنیم؛ خانهای که در این سهسال و اندی سکونت، دستی به سر و روی آن کشیدهاند و با عشقی که تمامی ندارد، رنگ امید به در و دیوارش پاشیدهاند.
دستها و لباسهای گچی مرد خانه، حکایت از اشتغال او به کاری دارد که نمونههای ساختهشدهاش را لحظاتی بعد، روی قفسههای کارگاه میبینیم؛ گلدان، جاعودی، مجسمه، جاقلمی، سینی و چیزهای دیگری که بعد از بارها آزمون و خطا، در ساخت آن ماهر شده است و برای تولیدش، شب و روز نمیشناسد.
به انباری گوشه حیاط که به کارگاه هنرنمایی او و همسرش تبدیل شده است، راهنمایی میشویم و قصه زندگیشان را بیمقدمه میشنویم؛ «من و همسرم، وجیهه، شش سال پیش ازدواج کردیم. آشنایی ما در یکی از بازارهای اطراف حرم رقم خورد.
در دو مغازه روبهرو، فروشنده بودیم. ما همدیگر را میخواستیم، اما نظر خانوادههایمان به سرگرفتن این وصلت نبود. تصورشان این بود که عشقمان تبی تند است که به ششماه نرسیده، فروکش میکند. اصرارمان بر ازدواج باعث شد تنهایمان بگذارند و حمایتشان از ما به صفر برسد؛ حتی در روزهایی که به بودنشان خیلی احتیاج داشتیم.»
بعداز سالها تجربه فروشندگی در بازارهای اطراف حرم، راهاندازی کافهبازی تصمیمی بود که مرتضی بختیاری گرفت و گذر زمان نشان داد انتخاب درستی داشته است.
استقبال روزافزون مشتریها برای استفاده از آن فضا و درآمدی که با شیبی تند بالا میرفت، او را برای فراهمکردن مقدمات یک زندگی مجلل دونفره آماده میکرد؛ «برای وجیهه که حالا همسرم شده بود، توانستم خانهای شیک و بزرگ در بالای شهر کرایه کنم.
درآمد روزانه من، میلیونی بود. شیک میپوشیدیم، خوب میخوردیم و راحت زندگی میکردیم. چندان هم به فکر پسانداز نبودیم، آنقدر که درآمد کافهبازی سنگین بود. سال۹۸ وقتی همسرم باردار شد، خوشبختی ما هم به اوج رسید. هرشب برای بچهای که چند ماه دیگر به دنیا میآمد، فیلم میگرفتیم و قربانصدقهاش میرفتیم تا وقتی بزرگ شد، اینها را ببیند و حظ ببرد.
درضمن، قصد داشتم کافهبازی را به مکانی دیگر با دکوراسیون جدید و تعریف کاربریهای تازه منتقل کنم تا جذابیت آن برای مشتریها چندبرابر شود. نگران هزینههایی که میکردم نبودم، چون مطمئن بودم ۶۰۰میلیونتومان خرجی که کردهام، به جیبم برمیگردد و تمام چکهایم پاس میشود. اما اینطور نشد و ورق زندگیمان برگشت.»
حدود یکماه از افتتاح کافهبازی گذشته بود که کرونا با آمدنش، برنامههای مرتضی و همسرش را به باد داد. تعطیلی کافهبازی در همهگیری بیماری، چارهای برایش نگذاشت جز اینکه دستگاههای پلیاستیشن را کرایه بدهد.
در جریان این کرایهدادنها، دو نفر از مشتریها با سوءاستفاده از نابلدبودن مرتضی نسبت به قواعد حقوقی کار، تعدادی از دستگاهها به ارزش ۲۷میلیونتومان را امانت گرفتند و برنگرداندند؛ «ورشکستگی، سرقت دستگاهها، بارداری همسرم، خانهای که کرایهاش سنگین بود و نمیتوانستم جور کنم، کرونا، بیکاری و حمایتنشدن از طرف اطرافیان فشار عجیبی روی ما وارد کرده بود.
یک سالی را بهعنوان پیک موتوری کار کردم و درنهایت مجبور شدیم به این خانه که الان در آن هستیم اسبابکشی کنیم؛ خانهای که هنوز هم گاز ندارد و کپسول و نفت، جای آن را پر میکند.»
در همین بین، تولید دستسازههایی مثل جاکلیدی و عروسک، کارهایی بود که وجیهه با ذوق هنریاش انجام میداد، بلکه گرهی از مشکلات مالیشان باز شود، اما شرایط کرونایی آن ماهها، به زیبایی تولیدات او میچربید و موجب استقبال سرد مغازهدارها از این تولیدات میشد.
نگران هزینههایی که میکردم نبودم، چون مطمئن بودم ۶۰۰میلیونتومان خرجی که کردهام، برمیگردد
«آدم جاخالیکردن نبودم؛ برای همین وقتی در اینستاگرام با هنر سنگ مصنوعی آشنا شدم، به شوهرم اصرار کردم ابزارش را تهیه کنیم. بعداز دو بار شکست در فروش تولیدات هنری من و درآمدی که با بهدنیا آمدن پسرمان کفاف زندگی را نمیداد، حاضر نبود ریسک کند و برای خرید ابزارهای آن سرمایهگذاری کند.
بااینحال من دو بار مواد اولیه و قالبها را از تهران سفارش دادم. ۲ میلیونو ۳۰۰هزار تومان خرج برداشت. پول سنگینی بود برای شرایط آن زمان ما. چون آموزش ندیده بودم، چندان موفق عمل نمیکردم و کار، خوب درنمیآمد.»
اینها را وجیهه زینلنیا میگوید؛ فرزند خانوادهای متمول و بزرگشده در رفاه که هرچند عاشق کار و کسب درآمد بود، پیش از این، طعم نداری را نچشیده بود.
شادی در تاروپود وجود او تنیده شده است؛ بانوی سیوچهارسالهای که مرتضی بارها در مصاحبهمان اعتراف میکند دلش به بودن او قرص است.
وجیهه، خاطرات تلخ گذشته را جوری با خنده مرور میکند که انگار درحال تعریفکردن یک فیلم کمدی است، نه یک زندگی واقعی که با آمدن دومین فرزند، اعضایش به چهارنفر میرسد؛ «اوایل سال۱۴۰۰ بود که تصمیم گرفتیم هنر سنگ مصنوعی را درست آموزش ببینیم. هزینه دوره در آموزشگاههای آزاد، ۳ میلیونتومان بود. نداشتیم این پول را و قرض گرفتیم. بعد هم که کار را شروع کردیم، دیدیم آموزشگاه، ظرافتهای کار را به ما یاد نداده است برای اینکه مشتریاش بمانیم. این ما را تا مدتها در خرید مواد اولیه از بازار دچار مشکل کرد.»
مرتضی دنباله صحبتهای همسرش را پی میگیرد؛ «من که تابهحال کار هنری انجام نداده بودم، از سنگ مصنوعی خوشم آمده بود؛ چون امکان اجرای ایدههای تازه در آن خیلی زیاد است. شش ماه را که با آزمون و خطا گذراندیم، نمونههای اولیه کارمان را که ظروف اردورخوری بود، گذاشتیم بین اجناس مغازه پدرم در خیابان امامرضا (ع)؛ مغازهای کوچک که در آن پیکنیک و سبد و وسایل اولیه موردنیاز زوار فروخته میشد.»
چند روز بعد، وقتی پدر مرتضی، خبر داد اردورخوریها فروش رفته است و باید دوباره جنس بیاورد، نور امید به قلب مرتضی و وجیهه تابید. نمونه کارهای بعدی و بعدتر هم در این فروشگاه، مشتریاش را پیدا کرد و فروخته شد؛ آنقدر سریع که آنها را به این نتیجه رساند باید گام بعدی برای تولید و فروش را بلندتر بردارند.
مرتضی میگوید: به اصرار وجیهه و با وجود مخالفت پدر و خانواده پدریام، مغازه بابا را از خرتوپرتهایی که داشت، خالی کردیم تا کارهای هنریمان را که دیگر به مشتریپسندبودنشان اطمینان کرده بودیم، عرضه کنیم. شبی را که برای چیدن وسایل رفته بودیم، فراموش نمیکنم؛ وقتی داشتیم کارتنها را باز میکردیم، چند خانم زائر تا چشمشان به تولیدات ما افتاد، آنقدر خوششان آمد که نیمی از کل اجناسمان را یکجا خریدند. همانجا با خدا عهدی بستم که هنوز هم سر آن ایستادهام.
آموزشهای مجازی رایگان به هنرآموزان، قولی بود که آن شب مرتضی به خدا داد و بهازای آن از او خواست کمکش کند تا ۶۰۰میلیونتومان بدهیاش را هرچه زودتر صاف کند.
او از حال خوش آن روزهای خود و همسرش اینطور میگوید: ظهر روز بعد، پدرم زنگ زد که بقیه جنسها هم فروخته شده و مغازه خالی مانده است. جوری شده بود که من و وجیهه، شبانهروز تولید میکردیم و سهچهار ساعت بیشتر نمیخوابیدیم. نمیدانید چه حال عجیب و خوشی داشتم من، مرتضایی که یکیدو سال بود از غصه بدهیهایم خواب درستی نکرده بودم.
باورکردنی نبود، اما در مدت سه ماه، تمام بدهیهای مرتضی صاف شد. علاوهبراین، او و همسرش در تولید مواد اولیه و ظرافتهای کار، حسابی خبره شده بودند. این لذتها آنقدر بزرگ بود که وقتی فهمیدند پدر، قصد فروش مغازهاش را کرده است و دیگر خبری از آن درآمد بالا نیست، غم به دل راه ندهند. آنها ثابت کرده بودند که با کمک هم، میتوانند غمهای بزرگتر از این را از سر باز کنند.
فروش مجازی محصولات، هرچند درآمد خانواده بختیاری را کم کرد، خیلی زود توانستند جای خودشان را در بازار پیدا کنند. با فراغت از بدهیها وقت آن رسیده بود که مرتضی به عهدش عمل کند.
او که اکنون در شبکههای مختلف اجتماعی کانال آموزشی دارد، به هنرجویانی هنر سنگ مصنوعی را یاد میدهد که بسیاری از آنها در برخی ویژگیها مشترکاند؛ «چون سرمایه اولیه موردنیاز برای این کار، نسبتبه خیلی از حرفهها اندک و چیزی در حد ۱۰میلیونتومان است، خیلی از هنرجویانی که دارم از قشر کمبرخوردار هستند. بعضی از آنها مشهدیاند و برخی دیگر از شهرستانها و روستاهای دورافتاده.
فروش بستگی به خلاقیتت دارد و ما هنوز کلی ایده اجرانشده داریم
در بین آنها استعدادهایی میبینم که با یک بار آموزش، بهتر از من تولید میکنند. تشویقشان میکنم به ادامه کار. از روی پیامهای رضایتی که برایم میفرستند از رسیدنشان به درآمد، میتوانم ادعا کنم بیش از پانصدنفر را آموزش دادهام، به مرحله تولید برای بازار رساندهام و فوت و فن فروش محصول را یادشان دادهام. حتی برخی از آنها خودشان مدرس هنر سنگ مصنوعی شدهاند.»
از اینکه به قول بعضیها، دست در این کار زیاد شود، نگران به نظر نمیرسد. درحالیکه ابزار روی میز کارش را مرتب میکند، از دلیل آرامشش اینطور میگوید: فروش در این کار بستگی به خلاقیتت دارد و ما هنوز کلی ایده اجرانشده داریم. هرچه این هنر، بیشتر رواج پیدا کند، بازار برای تمام تولیدکنندههایش بهتر میشود.
او همه موفقیتهایش را مرهون همسرش میداند؛ همسری که پای سختیهای زندگی، مردانه ایستاد و حتی لحظهای به تنهاگذاشتن شوهرش فکر نکرد.
وجیهه با همان لبخند پیوسته، میگوید: با تمام زخمزبانهایی که برخی میزنند و آزارم میدهد، کار و زندگیام را دوست دارم؛ همچنین دو بچه چهارساله و یکونیم سالهای که در شیطنت، کم نمیگذارند و ما برای نگهداریشان بدون حمایت اطرافیان، با چالش مواجهایم. زندگی است دیگر. شرایط ما اصلا بد نیست و بهتر هم میشود.
* این گزارش یکشنبه ۸ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۶ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.