بسیاری از ما وقتی درباره اسارت میشنویم، از آن فقط روزهای تنهایی را درک میکنیم؛ غافل از اینکه برای یک خانواده ۱۰ سال چشمانتظاری سختتر از حد تصور است. سخت از آن جهت که وقتی پدری بعداز تحمل ۱۰سال سختی اسارت و غربت وطن به خانه برمیگردد، نهتنها فرزندش او را نمیشناسد، بلکه تا سالها بعد از آن هم نمیتواند کودکیِ بدون پدرش را فراموش کند و همانند بقیه بچهها بهراحتی واژه «پدر» را بر زبان بیاورد.
«امیرمحمد نیازی» که صاحب سه فرزند است، همان آزادهای است که در دوران جنگ و اسارت، بهعنوان بهیار به همرزمانش کمک میکرده است. گرچه بسیاری دیگر از آزادگان، خاطراتی مشابه خاطرات وی از سختیهای دوران اسارت دارند، ویژگیای که میتواند روزهای غربت نیازی را متفاوت از دیگر آزادگان کند، کمکهای او بهعنوان بهیار بوده است.
شاید اسرای فراوانی باشند که حالا بهخاطر بیاورند زمانی که از درد دندان بیطاقت میشدند، نیازی و امثال نیازی به داد آنان میرسیدند و با استفادهاز امکاناتی که خودشان فراهم میکردند، درد آنان را تسکین میدادند. به بهانه روز پرستار، حرفهای بهیار روزهای جنگ و اسارت، شنیدنی و خواندنی است.
وقتی سریال کیمیا را نگاه میکردم، یاد آن روزها میافتادم که سفرهها پهن و غذاها در سفره مانده بود، رختخوابها پهن و خانهها را خالی کرده بودند.
اولین نیروهایی که درمقابل عراقیها قرار گرفتند، بچههای لشکر ۷۷ مشهد بودند که ما هم جزو آنها بودیم. مدتی در غرب بودم، بعد به مشهد آمدم و اینبار به جنوب اعزام شدم. مدتی در ماهشهر بودیم و از آنجا راهی آبادان شدیم.
من جزو گردان بهداری بودم. در آن زمان پرستار و بهیار کم بود. ما بیشتر در قرارگاه بودیم و داروها را تامین میکردیم، اما ازآنجاکه دوست داشتم به خط مقدم بروم، آنقدر اصرار کردم تا بالاخره اجازه دادند. شب چله، روی آب بودیم. بادو تانک و تجهیزات ازطریق آب وارد آبادان شدیم. قبل از ما اکیپ سرگرد کهتری رسیده بودند و ما به آنها پیوستیم. دشمن مرتب «خمسهخمسه» میزد. ما بههمراه بچههای هلال احمر بودیم.
من جایم را با یکی از دوستانم عوض کردم و به گردان ۱۲۹ قوچان رفتم. آنها در نخلهای خرمشهر بودند و بین ما و دشمن اروندرود بود.
به ما گفتند نیروهای زرهی از سمت اهواز آمده و با عراقیها درگیر شدهاند و ما باید بهعنوان نیروهای پیاده برویم و درکنار آنها سنگرها را تصرف کنیم؛ همین کار را کردیم.
از سر شب تا صبح از کنار لولههای نفت پیادهروی کردیم و بالاخره به محلی که مشخص کرده بودند، رسیدیم. ما با تصور اینکه نیروهای آنجا خودی هستند، پیش رفتیم تا هنگام صبح که هوا روشن شده بود، تانکها را دیدیم که به سمت ما میآیند. خوشحال شدیم و تصور کردیم اینها را سربازان ایرانی در درگیری به غنیمت گرفتهاند.
دست تکان دادیم، اما بهطرف ما شلیک کردند و تا آمدیم به خودمان بجنبیم، در محاصره دشمن قرار گرفتیم. قرار بر این بود که نیروهای شناسایی، مسیر را پاکسازی و با علامتهایی که در مسیر قرار میدهند، راه را برای نیروهای زرهی باز کنند، اما عراقیها موضوع را فهمیده و علامتها را تغییر داده بودند.
نیروهای زرهی در دل شب بهسمت دشمن هدایت شده و ما هم مانند آنها وقتی به خودمان آمدیم که در محاصره دشمن بودیم. در این درگیریها ابتدا فرمانده گردان و بعد از آن فرمانده گروهان شهید شد. دیگر فرمانده نداشتیم و هر کس نظری میداد. در این درگیری بیشتر بچهها شهید شدند. به داخل سنگرها رفتیم. تا ۱۱ صبح روی سرمان آتش میریختند و در سنگرها اسیر شده بودیم.
کاری از دستمان برنمیآمد؛ دشمن ما را به رگبار گلوله بست و بیشتر بچهها شهید شدند. بعداز آن بعثیها با کتک رزمندهها را از سنگر بیرون آوردند. ۲۰ دیماه ۱۳۵۹ بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر اسیر شدیم و بقیه همرزمان به شهادت رسیدند. بیشتر بچهها زخمی شده بودند. در آن هوای سرد ما را مجبور کردند لباسها و چکمههایمان را دربیاوریم. بعد دست و پایمان را بستند. آنها قصد داشتند ما را در خاکریزی دفن کنند.
ما را کنار خاکریز بردند و میخواستند خاک بریزند که بیسیم زدند «دست نگهدارید و آنها را نکشید.» بعدها متوجه شدیم شب قبل در هویزه عملیاتی انجام شده و ایران موفقیتهای خوبی کسب کرده بود و آنها میخواستند برای تبلیغات خودشان، ما را به اسارت ببرند.
ما را به پادگانی در شهر عماره بردند. چندروز بدون آب و غذا در اتاقکی کوچک فقط بازجویی میکردند. دو روز غذا نخورده و حسابی گرسنه بودیم. بوی کباب میآمد. تعجب کردیم که بعد از دو روز گرسنگی چطور عراقیها میخواهند به ما کباب بدهند! بعداز چندساعت متوجه شدیم این بو از یکی از اتاقهای شکنجه است که دست و پای بچهها را در آن میسوزانند. اگر جوابی نمیشنیدند، دست و پای بچهها را میشکستند و میسوزاندند.
البته راست و دروغ برایشان فرقی نداشت؛ هر چه میگفتیم، میزدند. بعداز چند روز، همه را به صف کردند. افسری بلندقامت و خوشتیپ آمد که چوب خیزران زیر بغلش بود. با حالت حقارت به ما نگاه کرد و گفت: «شماها ایرانی هستید. یک سوال دارم. در ایران شما مرد وجود ندارد که بچهها را به جنگ ما فرستادهاند؟» یکی از بچهها که شاید بیشتر از ۱۲ سال نداشت، بلند شد و گفت: «من میخواهم جواب او را بدهم.» سپس گفت: «پدران ما در ایران هستند. ما بچههای آن پدران هستیم و شما بچههای آمریکا هستید. ما دو تا بچه آمدهایم مقابل هم تا با یکدیگر بجنگیم. پدران ما را امام خمینی (ره) در ایران نگهداشته تا با پدر شما -آمریکا- بجنگند.»
آن افسر آنقدر عصبانی شد که دندانهایش را به هم فشار داد و ما صدایش را شنیدیم. جلو آمد. گوش آن رزمنده را گرفت و بلند کرد و بهسمت خاکریز پرتش کرد. از آنجا هم او را بردند و دیگر ندیدیمش. تصور همه این بود که او به شهادت رسیده. بعدها او را در اردوگاه دیدیم. وقتی ماجرا را پرسیدیم، گفت: «من را نزد سربازهای عراقی بردند و به آنها نشان دادند که ببینید شماها از این بچهها فرار میکنید! سپس بهسمت من تیر زد، اما گلوله بیرون نیامد؛ بعد دو بار هوایی شلیک کرد. دوباره وقتی اسلحه را بهسمت من میگرفت، ماشهاش گیر کرد و درنهایت من را رها کردند و نکشتند.»
از العماره ما را به بغداد بردند. در بغداد در اتاقی سهدر چهار، صدنفر را نگهداشته بودند؛ جا برای نشستن نبود و همه ایستاده بودیم و مجروحان زیر پایمان بودند. تنها پنجرهای کوچک در سقف بود که با آن آسمان را میدیدیم. هوا سرد بود و گرما اذیتمان نمیکرد. بعداز پنجروز یک سطل آب و یک سطل غذا گذاشتند و رفتند. مجبور بودیم با همان دستهای گلآلود و کثیف غذا بخوریم، اما چارهای نبود.
نصفهشب سراغمان آمدند. با خودمان گفتیم امشب نوبت ماست و میخواهند اعداممان کنند. تا صبح، ما را راه بردند و صبح به ایستگاه راه آهن رسیدیم. یک قطار باربری منتظر ما بود. هر پنجنفر را در یک واگن گذاشتند. در آن باد و طوفان بدون کفش و لباس واقعا سرمای استخوانسوز هوا اذیت میکرد، اما چارهای غیر از تحمل نبود.
قطار راه افتاد. یکدیگر را بغل کردیم تا گرم شویم. حدود ۲۴ ساعت در راه بودیم تا اینکه به موصل رسیدیم. مردم جمع شده بودند و از ما با تخممرغ و گوجهفرنگی استقبال کردند! بعضیها هم ما را میزدند. بعداز پذیرایی مفصل مردم عراق با اتوبوس ما را به زندانهای موصل بردند.
گفتم میخواهم انبردست درست کنم. میدانم سخت است، اما نشدنی نیست. نیاز به کمک دارم
در اردوگاه مستقر شدیم. سرهنگی آمد و گفت: «من شیعه هستم. پشت سر امام خمینی (ره) نماز خواندهام. ما با هم دوست هستیم و در اینجا جنگ تمام شده. شما میهمان ما هستید. پس در اینجا راحت باشید.» تعدادی از بچههای انقلابی با شنیدن این حرفها ناراحت شدند و جواب عراقیها را دادند و کارشان به جرو بحث کشید. افسر عراقی آنهایی را که با او بگومگو کردند جدا کرد و چهره واقعیش را نشان داد، دیگر هم آنها را ندیدیم. بعد ما را به صلیب سرخ معرفی کردند و اسم ما در فهرست ثبت شد. آنجا زندگی روال عادی داشت؛ صبح را شب و شب را به صبح میرساندیم و شکنجه هم چاشنی زندگیمان شده بود.
در اسارت اصلا گلایه و شکوه نمیکردیم؛ چون اسرا هدف داشتند و آنجا را انتهای خط نمیدانستند. آنجا هم برایمان کشور ایران بود؛ همه تلاش میکردند هرچه دانش دارند به یکدیگر بیاموزند و در این مسیر یکدیگر را همراهی کنند و از هر زمانی برای داشتن زندگی خوب استفاده کنند. آنجا کتک و محرومیت زیاد بود، اما همینها هم شیرین بود؛ چون همه درکنار هم بودیم.
در هر آسایشگاه بین۱۳۰ تا ۱۵۰ نفر حضور داشتند. هنگام خواب همه مثل کاشیهای دیوار کنار هم میچسبیدیم و فضایی برای تکانخوردن نداشتیم. روزها سپری میشد. زندگی روال عادی خودش را داشت و بیماری و درد هم به قوت خود باقی بود. هر دردی را که میتوانستیم درمان کنیم، برای درد دندان نمیشد کاری انجام دهیم. اغلب هم شب دنداندرد بچهها بیشتر میشد. برخی از بچهها آنقدر با میخ و سنگ روی دندانشان میزدند که دندان میشکست، اما ریشهاش سر جایش بود و درد عاصیشان میکرد.
وقتی صلیب سرخ میآمد، ۲ هزارنفر را که دنداندرد داشتند، با پا و دست و چشم بسته و با خواری و ذلت نزد دندانپزشک میبردند. گاهی بهعمد، دندان سالم را میکشیدند و به دندانهای خراب بچهها دست نمیزدند. یک بار هم زبان یکی از بچهها را کنده بودند. شاید شنیدنش برایتان عجیب باشد، اما آنها هر کاری که موجب اذیت و آزار ما میشد، انجام میدادند و دریغ نمیکردند.
یک روز با خودم فکر کردم مگر در گذشته چکار میکردند؛ اغلب دلاکها با یک انبر دندان را میکشیدند. به فکر افتادم از همین روش استفاده کنم. پس بهدنبال انبر بودم. یکی از میلههای آسایشگاه لق بود. چند روز وقت گذاشتم تا بالاخره دور از چشم عراقیها آن را کندم. آن را زیر خاک پنهان کردم و وقتی دیدم عراقیها متوجه نیستند، آن را به دکتر پاکنژاد نشان دادم و گفتم «میخواهم انبردست درست کنم. میدانم سخت است، اما نشدنی نیست. نیاز به کمک دارم.» تعدادی از بچهها بسیج شدند تا هرطور شده با سنگ و ابزار ابتدایی، میله را حالت بدهیم. مدتی طول کشید تا توانستیم انبر را درست کنیم.
بعد از آن، هر کدام از بچهها را که دنداندرد داشت، به مکانی خلوت میبردیم و دندانش را میکشیدیم. گاهی وسط کار مراقب خبر میداد و کسی که قرار بود دندانش کشیده شود، با دهان پر از خون میرفت مینشست تا وضعیت سفید شود و دوباره کارمان را آغاز کنیم. سخت بود، اما بهتر از دردکشیدن بود. تعدادی از اسرا کار دندانسازی انجام میدادند. با کمک آنها کمکم یادگرفتیم با درفش، دندان را جرمگیری کنیم.
زرورق سیگار را آتش میزدیم و آلومینیوم آن را داخل دندان میریختیم و فشار میدادیم تا از این راه، دندان را پر کنیم. هربار که دندانی را پر میکردیم وضعیت آن، سهماه خوب بود، اما پساز سهماه مواد پرکردن از بین میرفت و دوباره این کار را انجام میدادیم.
روزها یکی پساز دیگری سپری شدند تا اینکه روز آزادی رسید. وقتی اسیر شدم، همسرم باردار بود و حالا دختر دهسالهام درمقابلم ایستاده بود، اما مرا نمیشناخت و برایش سخت بود به من «بابا» بگوید. همیشه از من فرار میکرد و بدون مادرش درکنار من نمیایستاد. آنقدر که آن دوران به من سخت گذشت، زمان اسارت مشکل نبود. شنیدن واژه «بابا» از دخترم برایم آرزو شده بود تا اینکه پساز سالها این واژه را از زبانش شنیدم.
* این گزارش در شماره ۱۸۲ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.