نقش مدرسه علمیه پیروان حضرت زهرا(س) در وقایع انقلاب
گلشن| مدرسه علمیه پیروان حضرت زهرا (س) در محله کوشش، از مکانهای انقلابی در منطقه ماست که خاطرات و خطرات زیادی را به خود دیده است. این مکان، ابتدا کاربری مکتب و در ادامه، کاربری مدرسه علمیه داشت و با مدیریت مرحوم فاطمه زندی، از بانوان انقلابی مشهد، ایجاد شد.
وارد این مدرسه میشویم تا با واگویههای خانمها زندی و لاکی، دو بانوی انقلابی در کسوت مدیر و مسئول آموزش این پایگاه مذهبی باسابقه، به سالهای خفقانِ رژیم طاغوت و شادی وصفناشدنی مردم از پیروزی انقلاب برگردیم و از آنچه بشنویم که ۳۸ سال پیش بر این همسایه امامرضای ۶۰ گذشته است.
- شما و خواهرتان چه سالی به مشهد آمدید؟
زندی: خواهرم هشت سال قبل از من به مشهد آمده بود. سال ۴۹ که رفته بود پای درس حاجآقای عبدخدایی بزرگ، ایشان امر کرده بودند: «شما آنقدر که باید، درس خواندهاید و باید حتما کلاس برگزار کنید. شما دربرابر جامعه تکلیف دارید.»
لاکی: من از سال ۵۴ شاگرد مکتب بودم و با مرحوم فاطمه زندی ارتباط داشتم. آنطور که در خاطرم هست، حاجخانم به اتفاق خانمها طاهایی و مقدسی برای فراگیری درسی به منزل شیخابوالحسن مقدسیشیرازی میرفتند.
خانم زندی تعریف میکرد یک روز که خانمها طاهایی و مقدسی در جلسه درس غیبت داشتند و او تنها به منزل آقای شیرازی رفته بود، از سادگی خانه ایشان هم درس گرفته بود. ماجرای آغاز تدریس حاجخانم به زمانی برمیگردد که زندهیاد برای تحصیل، پیش شیخغلامحسین تبریزی (عبدخدایی) میرفت و میگفت ایشان، من را وادار به تدریس کردند.
- پس تاسیسِ مکتب پیروان حضرت زهرا (س) به سال ۴۹ برمیگردد، درست است؟
زندی: همینطور است. تا پیش از آن مردم، خود داوطلب میشدند و کلاسها در منازل شخصی برگزار میشد. حدود سال ۴۹، زمین مکتب را که ۵۰۰ مترمربع است، آستانه اهدا کرد و مردم خیّر، ساختمان خیلی محقری در آن بنا کردند.
آن زمان، اینجا مثل مکتبهای دیگر هنوز رسمی نبود و دروس، سرفصل مشخصی نداشت و قوانین پذیرش به شیوه اکنون نبود؛ با توجه به نیاز خانمها و صلاحدید مدرس، علوم دینی، احکام، اخلاق و بهطور کلی همهچیز تدریس میشد.
ناگفته نماند که سال ۶۶ خواهرم به قم رفت و پس از صحبتهایی که کردند، یک سال بعد، مرکز مدیریت مدارس علمیه مشهد تشکیل شد و بعد از آن، مکتبها رسمی شدند و نام مدارس علمیه را گرفتند.
دقیق خاطرم نیست که سال ۶۸ یا ۷۷ بود که کمکم مدارس علمیه مصوب شدند و ازجمله آنها مدرسه پیروان حضرت زهرا (س) بود. نخستین مدیران مرکز مدیریت هم حاجآقای فرجاد و حاجخانم شکرانی بودند. همچنین در سالهای ۵۸ تا ۶۰ حاجآقای فرجاد اینجا تدریس میکرد.
- رایزنی را برای گرفتن زمین مکتب چه کسی انجام داد؟
زندی: مرحوم آقای شریفی. او در آستان قدس شاغل بود و خانوادهاش با زندهیاد خواهرم، دوستی داشتند. زمانی که آقای شریفی پیگیر این زمین شد، سند آن را به نام مکتب پیروان حضرت زهرا (س) زد.
دلیلش هم این بود که میخواست زمین موروثی نشود و فعالیت مکتب ادامه یابد، وگرنه آن زمان آستانه مثل حالا سفت و سخت نمیگرفت و هرکه پارتی داشت، میتوانست زمین بگیرد. حالا که فکرش را میکنم، میبینم آستانه، این زمین را با کاربری خاصی اهدا نکرد ولی آقای شریفی پیگیر شد که سند به نام مکتب بخورد. درواقع اینجا فقط برای تعلیم و تعلم بنا شده است.
- مراکز دینی، معمولا به پایگاههایی علیه شاه تبدیل میشدند؛ مکتب پیروان حضرت زهرا (س) هم همینطور بود؟
لاکی: ما در منزلمان در دهه نخست محرم، روضه برگزار میکردیم. بعد از سال ۴۹، هنوز ساختمان کاملی برای مکتب ایجاد نشده بود که ساواک اینجا را تعطیل کرد و مانع برگزاری کلاسهای تفسیر قرآن، احکام، عربی و... شد.
بهدنبال تعطیلی مکتب، حاجخانم زندی بزرگ از من خواستند که روضه را به محل مکتب بیاوریم و آنجا برگزار کنیم. من هم موضوع را با همسرم درمیان گذاشتم و محرم سال ۵۷ روضه را در مکتب برپا کردیم. نظر مرحوم زندی این بود که شاید به هوای روضه بتوانیم درِ مکتب را باز کنیم. خوشبختانه این اتفاق افتاد و محرم ۵۷ که اینجا روضه برپا شد، بهطور نامحسوس به مرکزی تبلیغاتی علیه نظام شاه نیز تبدیل گردید.
- خانم زندی! شما از چه زمانی وارد مدرسه شدید؟
در زمانی که مرحوم خواهرم، مدیریت اینجا را بهعهده داشت، بنده هم تدریس میکردم؛ یعنی درکنارش بودم. سال ۶۸ که خواهرم به رحمت خدا رفت، امامجمعه وقت، آیتا... شیخابوالحسن مقدسیشیرازی، مدیریت اینجا را به من سپردند و اکنون ۲۷ سال است که درکنار مدیریت مدرسه، تدریس و کلاسداری هم میکنم.
- از فعالیتهای انقلابی خودتان و خواهر مرحومتان بگویید.
هر کاری که به پیشبرد هدفمان برای سرنگون کردن رژیم طاغوت کمک میکرد، انجام میدادیم. تدریس و آموزش مسائل دینی و روشنگری، یکی از کارهای ما بود. خاطرم هست کلاس درسی در شاندیز برپا کرده بودیم که از احکام و دین میگفتیم.
یکی از اهالی آنجا به ما شک کرده و گفته بود اینها ساواکی هستند. ماجرا اینطور بود که یکبار به دعوت دوستان به باغی در شاندیز رفتیم. روستاییها خیلی با ما گرم گرفتند و بنا شد هفتهای یکیدو روز در آنجا کلاس بگذاریم. این موضوع به قبل از پیروزی انقلاب برمیگردد.
هرهفته من به اتفاق چند تن از شاگردهای کارکشته مان، صبح چهارشنبه ساعت ۸ به شاندیز میرفتیم و تا غروب آنجا بودیم. از صبح تا ظهر، یک کلاس بود و از بعدازظهر تا غروب، کلاسی دیگر. اتفاقا همان زمان، گویا آقای خامنهای هم در شاندیز، مخفی شده بودند و در آنجا اسکان داشتند.
بهدنبال شک آن بندهخدا، شاندیزیها به خدمت آقا میروند و موضوع را درمیان میگذارند و میگویند دو خواهر هستند که به اینجا میآیند و از انقلاب و احکام و حجاب میگویند. ایشان هم فرموده بودند: «نه، اینها ساواکی نیستند، بروید و حرف آنها را گوش کنید.» این برنامه ما تا سالها بعد از پیروزی انقلاب طول کشید.
- چه جالب، پس فعالیتهایتان فقط محدود به مشهد نبود؟
اصلا؛ اینطور بود که هرجا زمینهای برای نشر پیامهای امامخمینی پیدا میشد، استفاده میکردیم؛ مثلا مردم، اطلاعیه حضرت امام را به هر شکلی گیر میآوردند و توزیع میکردند، حتی در خانه خواهرم هم اطلاعیه تکثیر میکردند، تاآنجاکه ماموران به او حساس شدند و او هم مجبور شد با شناسنامه جعلی از مشهد برود.
لاکی: سخنرانیهای زندهیاد خانم زندی، ساواک را متوجه او کرد. سال ۵۶ یک سخنرانی در خانه خودمان برگزار میشد که ماموران ساواک بو برده بودند و میخواستند حاجخانم را دستگیر کنند. بعد از رفتن ایشان به کرمان با شناسنامه جعلی، کلاسها جستهگریخته در خانهها ادامه داشت. خاطرم هست یکی دیگر از منازل که کلاس در آنجا برگزار میشد، منزل مرحوم آقای کاشفی در کوچه پانزدهم ضد بود.
- رمضان سال ۵۷، خانمهای مکتب در منزل سیدعبدا... شیرازی تحصن کردند؛ موضوع از چه قرار بود؟
لاکی: سال ۵۷ روز نهم ماه رمضان بود که عدهای از بانوان مکتب اسلامشناسی حضرت زهرا (س) را ساواک دستگیر کرد. ما در جلسه درس بودیم و سوره توبه را تفسیر میکردند که موضوع را به حاجخانم زندی خبر دادند.
از همانجا قرار شد به مسجدالرضا، در چهارراه لشکر برویم. بعد از نماز و سخنرانی فردی که از قم آمده بود (نامش را به خاطر ندارم) نیروهای نظامی آنجا را محاصره کردند. ۱۱ تن از شاگردان مکتب پیروان حضرت زهرا (س) را هم دستگیر کردند.
از کسانی که آنجا بودند و اکنون در خاطرم مانده است، خانمها زندی و مقدسی و من و خواهر و مادرم بودیم؛ البته تکوتوکی هم از جاهای دیگر آمده بودند ولی غالبا از دو مکتب اسلامشناسی و پیروان حضرت زهرا (س) بودند.
روز سختی بود. همه دهان روزه، پا به فرار گذاشتند. ازجمله جزئیاتی که به خاطر میآورم، این است که پاشنه کفشم شکست و درحالیکه فرزند یکسالهونیمهام را به بغل داشتم، هفت نفر سوار یک ژیان شدیم. بعد از اینکه به خانههایمان رسیدیم، متوجه شدیم ۱۱ نفر دستگیر شدهاند که مادرم و زهره جعفری نیز جزو آنها بودند.
- از نقش خانم مقدسی در این غائله بگویید.
لاکی: خانم مقدسی و خانم زندیِ بزرگ کنار خیابان ایستاده بودند و فریاد میزدند: «برادرها! خواهرانتان را بردند». بعد از آن بود که کرکره مغازهها همزمان پایین کشیده شد و مردم به کمک هم شتافتند.
بعد از آن چه شد؟
زندی: روز بعد از غائله، پس از افطار به خانه سیدعبدا... شیرازی رفتیم و آنجا تحصن کردیم. حدود ۱۵۰ نفر بودیم که همهمان، همانجا وعده سحر را صرف کردیم.
علما در خانهشان، امکانات زیادی نداشتند، از همینرو ما یک دیگ پلو پختیم و در آن گوجهفرنگی ریختیم و یک دیگ دیگر پلو پختیم و در آن شوید ریختیم.
با اینهمه به هر نفر فقط به اندازه یک نعلبکی، غذا رسید. اگر اشتباه نکنم، آن شب آنقدر با شهربانی رایزنی شد تا بالاخره با آزادی دستگیرشدهها موافقت کردند.
- سرانجام ماجرا چه شد؟
زندی: شهربانی گفته بود حق حساب بدهید تا خانمها را آزاد کنیم. محمدعلی سمیعی، مسئول انصارالحجه فعلی که اتفاقا همسر او هم جزو دستگیرشدگان بود، پاسخ دندانشکن داده بود که به هیچ عنوان حقحساببده نیستیم، هر چقدر هم که همسران و دخترانمان را نگهدارید، با این حال کسبه، جواز کسب میبردند و میگفتند این خانمها را آزاد کنید.
آنها هم وقتی میدیدند مردم اینقدر اهتمام به خرج میدهند، سهچهار روز بعد آن بانوان را آزاد کردند.
- از چه وقایع انقلابی دیگر در مشهد، چه به یادتان مانده است؟
زندی: من فروردین سال ۵۷ به مشهد آمدم و تا قبل از آن در تهران بودم، اما از همان زمان تا پیروزی انقلاب، من و همسرم و حتی فرزندانم در راهپیماییها و حرکتهای دستهجمعی حضور مییافتیم. مادرم که زن مسنی بود، میگفت چرا بچههایت را با خودت میبری؟ این کار خطرناک است. میگفتم بگذار هرچه میخواهد بشود، برای همهمان بشود.
- از ۱۷ دی ۱۳۵۷ و سال قبل از آن و حرکت بانوان انقلابی به رهبری خانم مقدسی، چه به خاطر دارید؟
لاکی: سال ۵۶ ما کلاس خصوصی تفسیر قرآن با مرحوم زندی داشتیم که در منزل خانم گندمی برگزار میشد. در یکی از جلسههای فوقالعاده در روز جمعه، مخفیانه نامهای به خانم زندی دادند. ماجرا از این قرار بود که عدهای از طاغوتیها بهرسم هرساله، به قصد گلباران مجسمه شاه ملعون، از مقابل تکیه پزندگان به محل مجسمه حرکت کرده بودند.
بهدنبال این حرکت، شاگردان مکتب عصمتیه نیز از خیابان خسروینو که اکنون خراب شده است، به طرف مجسمه به راه افتادند. وقتی ماجرا را به خانم زندی خبر دادند، او هم فوری کلاس را تعطیل کرد و با عدهای از بانوان حاضر در آن جلسه به راه افتادیم. شاید این نخستین حرکت انقلابی بانوان مشهدی بود.

- شما در دهم دی ۱۳۵۷ کجا حضور داشتید و چه وقایعی را دیدید؟
زندی: من و خواهرم به قصد زیارت امامرضا (ع) به سمت حرم میرفتیم. حرکتهای مردمی همیشه از مدرسه نواب، آغاز میشد؛ به همین دلیل من به مرحوم خواهرم گفتم امروز حرم خلوت است، ابتدا برویم زیارت کنیم و بعد به راهپیمایی برویم.
اتفاقا موافقت کرد و خانوادهام با جمعیت راهپیمایان رفتند. زمانی که برمیگشتیم، دیدیم مردم، پابرهنه هستند. به خواهرم گفتم به این قیافهها نمیخورد که پابرهنه باشند؛ حتما خبری شده است.
من معمولا فرزند کوچکم را در خانه میگذاشتم و در راهپیماییها شرکت میکردم، اما در روز ۱۰ دی او هم با خانوادهام آمده بود. به خودم اینگونه القا کرده بودم که دختر بزرگم، سعیده که کلاس دوم راهنمایی بود و همیشه سعی میکرد در صف جلوی راهپیمایان باشد، تیر خورده است و دختر کوچکم، فهیمه که کلاس سوم دبستان و ریزجثه بود، زیر دستوپای مردم گیر کرده است.
جای ماندن نبود. با نگرانی و تشویشی که داشتیم، خواهرم به منزلش رفت و من هم به خانه برگشتم. حدود ساعت ۲ بعدازظهر بود که دخترانم به خانه برگشتند. آنها از میدان تقیآباد تا میدان راهآهن را پیاده آمده بودند.
همان روز به ما زنگ زدند و خواستند که به بیمارستان امامرضا (ع) برویم و خانمهایی را که شهید شده بودند، شناسایی کنیم. گفتند، چون شما مکتبی هستید، ممکن است شهدا و مجروحان را بشناسید.
چون خواهرم بیمار بود، من به او گفتم که در خانه بماند و تنهایی رفتم. آن زمان شاید من سیوهفتسالم بیشتر نبود ولی دربرابر حوادث ناگواری که میدیدم، محکم بودم. تنهایی به سردخانه رفتم و اجساد را دیدم. یکی از آنها صورتش زیر تانک رفته و فقط نصف آن باقی مانده بود.
چند نفر را با همین وضعیت دیدم و بالاخره اطلاع دادم که اینها شناسایی نمیشوند؛ بهویژه که من تازه از تهران آمده بودم و افراد را نمیشناختم. از سردخانه وارد بخش شدم و دختری را دیدم که دبیرستانی بود.
او در جوی آب افتاده و آنقدر پا روی صورتش خورده بود که متورم شده بود. پوستش مثل شیشه، برق میزد. بیهوش بود ولی نفس داشت. او را هم نشناختم. افراد آنقدر تغییر شکل پیدا کرده بودند که شناسایی نمیشدند.
- این مدرسه در محله کوشش، نقش موثری در پیروزی انقلاب داشته است. از بهمن سال ۵۷ بیشتر تعریف کنید.
لحظه ورود امامخمینی به ایران را، ما در مکتب پخش کردیم. آن زمان همه تلویزیون نداشتند. مردم آمدند تلویزیونی گذاشتند داخل مدرسه که آمدن امام را به اهالی محله نشان بدهند.
خاطرم هست با اینکه ما اینجا امکاناتی نداشتیم و حتی برای گرم کردن محیط باید چند نفر صبح زود میآمدند تا بخاریها را روشن کنند، مدرسه خیلی شلوغ شده بود. همه با هم گرموگیرا بودند. آن روز من سعی میکردم به جمعیت آرامش بدهم و هیچ توجهی به تلویزیون نداشتم، فقط خاطرم هست وقتی امام را نشان دادند، مردم خیلی خوشحالی کردند.
- اخبار دیگری که پخش کردید، چه بود؟
۲۲ بهمن هم اینجا تماموقت تلویزیون و رادیو روشن بود. تلفن ما به تهران وصل میشد و آنها اخبار را گزارش میدادند و ما تلفن را روی آیفون میگذاشتیم تا مردم از اخبار مطلع شوند. اخبار را داماد برادرم که یکی از فعالان انقلابی بود، اطلاع میداد.
۲۲بهمن اینجا تماموقت تلویزیون و رادیو روشن بود. تلفن ما به تهران وصل میشد و آنها اخبار را گزارش میدادند
- مهمترین پیامی که از تلفن برای مردم پخش کردید، چه بود؟
خبر سلامتی امام و ورودشان به ایران. این اخبار برای مردم خیلی مهم بود.
- گفتید همسرتان نیز از فعالان انقلاب بودند؛ کارهایشان چه بود؟
سال ۵۶ که ما تهران بودیم، سال خفقان بود. خیلی از دوستان ما را ساواک گرفته بود و به همین دلیل حتی خواهر و برادر هم برای حرف زدن، از هم ابا میکردند. با همان اوصاف، همسرم نوارهای کاست امام را در خانه پخش میکرد تا سخنرانیها را بنویسد و تکثیر کند.
یکبار همسایهمان که از مقابل خانه عبور میکرد، گفت این صدا بیرون میآید. میدانید اگر یک ساواکی یا شهربانیچی از اینجا بگذرد و صدا را بشنود، برای ما چه اتفاقی میافتد؟
- دلیل اصلی گرایش خانوادهتان به این بحثها چه بود؟
پدرم و پدر همسرم، افراد متدینی بودند و کارهای زمان طاغوت بهنظرشان خیلی بد میآمد. آنها کارهای شاه را نمیپسندیدند. من خاطرم هست پدر همسرم (آقای عباسیپور) اطلاعیههای امام را تکثیر میکرد و نیمههای شب به دیوارها میچسباند تا مردم بخوانند. اکنون که به گذشته فکر میکنم، میبینم مردم چه کارهایی میکردند و چقدر توان داشتند؛ مرد هفتادساله چه تلاشهایی برای مطلع ساختن مردم میکرد!
- بعد از سال ۵۷ و پیروزی انقلاب، مکتب پیروان حضرت زهرا (س) چه نقشی در محله و تقویت بنیه مذهبی مردم داشت؟
بهنظر من، مدرسه علمیه بودنش بالاترین بنیه است؛ چون واقعا دختران و خانمها از خانوادههایی به اینجا میآمدند که اطلاعات درستی از احکام و مسائل دینی نداشتند؛ از نماز و روزه گرفته تا مسائل روز آن زمان.
- بعد از سال ۵۷ و پیروزی انقلاب، اوضاع مکتب و محله کوشش چطور بود؟
اینجا منسجم بود و درسها و کلاسها نیز دایر شده بود. بنده و خانم لاکی، کلاسها را اداره میکردیم و مرحوم خواهرم، مدیریت را بهعهده داشت. خواهرم سال ۶۷ بر اثر بیماری قندخون، فوت کرد و از بین ما رفت.
- در زمان زنده بودن خواهرتان، سوءقصدی به ایشان نشد؟
چرا؛ دو بار. خواهرم با دوستش در خیابان بُستان (خیابان بهار) خانه داشتند. بعد از پیروزی انقلاب و در بحبوحه اوج گرفتن فعالیت منافقان، یکیدو بار خواستند او را ترور کنند که به شکست انجامید.
یکمرتبه به منزلش مراجعه میکنند، اما برخلاف تصورشان، دوست خواهرم در را باز میکند و کسی که مامور ترور بوده، متوجه میشود و از آن سوی خیابان فریاد میزند: «خودش نیست...». وقتی دوست خواهرم موضوع را تعریف میکند، او متوجه میشود که برای ترور آمده بودند.
یکبار نیز، زمانی که ساختمان مکتب را میساختند، شبی خواهرم به محل مراجعه کرده بود که پشتسرش نارنجک انداخته بودند، ولی نارنجک عمل نکرده بود و روز بعد یکی از جوانان محله به نام ولینژاد که بعدها شهید شد، آن را جمع کرد.
لاکی: یکبار هم مقابل منزل خانم گندمی در سال ۵۶ اقدام به دستگیری مرحوم زندی کردند که دوباره ناکام ماندند. منزل خانم گندمی در کوچه ششم ضد بود. ساواک، ماشین آورده بود که ایشان را ببرد، اما ازآنجاکه خانمها متوجه موضوع شده بودند و همه پوشیه داشتند، با گمراه کردن ماموران، حاجخانم را از محل دور کردند.
ماموران، دائم سراغ حاجخانم را میگرفتند و پاسخ میشنیدند که در حال پاسخگویی به شاگردان هستند، اما وقتی ماموران از آخرین فرد میپرسند، صاحبخانه میگوید خیلی وقت است که حاجخانم رفته است و آنها هم عصبانی میشوند و اقدام به بازدید از خانه میکنند.
- طبیعی است که اتحاد مردم بعد از پیروزی انقلاب و در دوران هشت سال دفاع مقدس، نیز در این مکان محوری محله کوشش ادامه داشته است. همینطور است؟
زندی: بله. بعد از انقلاب، اینجا پایگاهی بود برای دوختن لباس رزمندهها. خانم لاکی، پارچه میبُرید و خانمهای دیگر محله آنها را چرخ میکردند. من هم مسئول بافندگی بودم.
ما، گونیگونی کاموا میخریدیم و با کمک خانمها برای رزمندگان جبهه لباس گرم میبافتیم، حتی مربا و ترشی درست میکردیم. مردم این محله در کارهای پشت جبهه، بسیار مشارکت میکردند.
لاکی: ما در زیرزمین خانهمان، ۲۷ دستگاه چرخخیاطی گذاشته بودیم و برای بسیجیها لباس میدوختیم.
* این گزارش سه شنبه، ۱۹ بهمن ۹۵ در شماره ۲۲۷ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.
