اتفاقاتی رخ میدهد که عباس فرازی فقط ۱۰ سال نام «شهید» را یدک میکشد و بعد از این مدت، نامش از لیست شهدای بنیاد شهید خط میخورد.
مصطفی برومند، پیرمرد هشتادو چندساله محله حاجیآباد، پدر یکی از سربازان کشتهشده در جنگ ظفار است که حتی موفق به دیدن جنازه فرزندش نشد.
علیاکبر حبیبی، در زندگیاش بارها مورد امتحان الهی قرار گرفت، او هفت فرزند پسر خود را از دست داد و تنها دو دختر برایش باقی مانده است. به قول خودش، بارها پشتش خالی شد.
اشرف خانم شهادت سید کاظم را همان شب در خواب دیده بود. او کاظم را دیده بود که با نیمه بدنش درحالیکه میخندد به سوی آسمان میرود.
جعفر پانزدهساله که شد، دلش هوای رفتن کرد. چندبار تا مسجد محله رفت و اصرار میکرد که اعزامش کنند. همان شروع جنگ بود. هربار که میرفت، چون ریش و سبیل نداشت، دست رد به سینهاش میزدند.
مامان زری سناباد یکی از همان هاست که 35سال هر روز روی یک صندلی جلوی در خانه اش نشست و منتظر ماند. گواه این قصه هم اهالی سناباد هستند که 12هزار و775 روز چشم انتظاری او را تماشا کرده اند. روایت این صفحه، سطر به سطرش حکایت او و دلتنگی ناتمامش است که در آستانه سالروز وفات حضرت ام البنین(س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا در گفت وگو با اصغر مجربی دیگر پسر مامان زری و دخترش مرضیه شکل گرفته است.
چادرش را روی سرش مرتب میکند و با همان نفسهای منقطعش، میگوید: بهخاطر قلبم دارو مصرف میکنم و صبحها دیرتر بیدار میشوم. با صدای ناگهانی زنگ دچار اضطراب شدم. تصمیم میگیریم زمان دیگری برای مصاحبه برویم که پدر شهید سه صندلی برایمان میآورد تا بنشینیم. در آن هوای ابری و پاییزی، چه بهتر از اینکه زیر درخت انگور که یکدرمیان برگهایش ریخته بنشینیم. هنوز صحبتمان را شروع نکردهایم که پدر شهید باز هم خجالتمان میدهد و با یک سینی چای داغ به حیاط میآید.






