فقط یک هفته از تاج گذاری آخرین شاه قاجار در 29تیر سال 1293خورشیدی گذشته بود که جنگ جهانی اول در اروپا شروع شد و سایه سنگین آن آسمان ایران را با وجود اعلام بی طرفی، سنگین کرد.
آنطور که عبدالجواد حاجبی میگوید: در دهه۶۰ فقط یک زمین ورزشی خاکی در بوستان ملت وجود داشته و خبری هم از شهربازی نبوده است. عبدالجواد حاجبی را میتوان جزو اولین نفراتی دانست که در گروههای ورزشی بوستان ملت حاضر شده است. در سالهای۶۵ و ۶۶ بوده که برخی ورزشکاران از ورزش انفرادی و قدمزدن در اطراف پارک به ورزشهای گروهی روی میآورند. چند نفری ورزشهای گروهی را در قالب نرمش صبحگاهی و حرکات ورزشی شروع کرده بودند. من هم به آنها اضافه شدم. افراد مختلفی از محلههای اطراف برای ورزش به این پارک میآمدند.
احمد ماهوان اواخر دهه ۶۰ برای نخستین بار در خود مشهد نقشههایی از شهر تهیه میکند.
جمعآوری تاریخ شفاهی شهر مشهد در طول 25سال یکی از اتفاقات خوبی است که زیر پوست این شهر اتفاق افتاده است و شاید کمترکسی از آن خبر داشته باشد. جمعآوری تاریخ شفاهی مشهد در اسفند1376 آغاز شد و بخش تاریخ شفاهی آستان قدس رضوی در طول سالها این امر مهم را به انجام رساند تا با گردآوری 23هزار ساعت مصاحبه، روایتگر تاریخ مردم این شهر باشد.
این کوچه که به موازات خیابان امام رضا(ع) قرار دارد با طول بیش از 200متر یکی از طولانیترین کوچههای منطقه7 است که از یک سمت به بازار رضا و از وسط کوچه به امام رضا(ع)2 (کوچه کربلا) و در انتها به امام رضا(ع)6 راه دارد، کوچهای که در گذشته بین مردم به نام ضابط شناخته میشد؛ مردی مردمدار که جزو نخستین ساکنان کوچه بود. البته در گذشته این کوچه بهدلیل باریک و پرپیچوخمبودن و همچنین طولانیبودن به کوچه دراز مشهور بوده است.
همیشه شنیده بودیم پیکر شهدا از مسجد بناها(خیابان خسروی)، ساختمان جهاد کشاورزی(خیابان جهاد)، معراج شهدا و سپاه ناحیه مقاومت مشهد (انتهای نخریسی) تشییع شدهاند، اما تا به حال نشنیده بودم که اتاق بازرگانی هم در برههای محل تشییع شهدا بوده است.اینبار سوژه رنگوبوی دیگری دارد. بهطور حتم بسیاری از همسنوسالهای من و حتی بزرگترها هنگامی که به اتاق بازرگانی نگاه میکنند، به خاطر نمیآورند که در روزگاری نهچندان دور این مکان، محل استقرار نظامیان بوده و شهدایی مانند شهید چراغچی، شهید کاوه و شهید برونسی از این مکان تشییع شدهاند.
بیبیمنور میگوید: سالهایی که در شهرداری قاسمآباد بودم، هنوز ابتدای شکلگیری قاسمآباد بود و پشت در واحد تحریرات مردمی که کار ساختوساز داشتند، صف میبستند. شهردار بیشتر مهمان داشت و در ساختمان شهرداری رفتوآمد زیاد بود. دخترهایی که همکار من بودند، جوان بودند و من آن زمان چهارپنج کارمند در محل کارم داشتم که همه فرزندانم بودند و هستند. یک روزهایی میگفتند امروز باید بمانید، دخترها به من نگاهی میکردند و میگفتند مادر ما را تنها نگذار. آن زمان پاسبان و کارگر و پاکبان و... در شهرداری رفتوآمد میکردند. میگفتم من میمانم. سرپرستمان آقای عامریون میگفت تو با چهار فرزند نمیخواهد بمانی، برو به زندگیات برس.