کد خبر: ۵۷۱۸
۰۱ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۲:۰۰
شهادت «رضا ۴۰۰» بعد از سه سال و سه ماه دفاع از حرم

شهادت «رضا ۴۰۰» بعد از سه سال و سه ماه دفاع از حرم

شهید مدافع حرم «محمدرضا یزدانی» که به‌خاطر مهارتش در موتورسواری به‌خصوص موتور سنگین ۴۰۰، در بین بعضی دوستانش به «رضا ۴۰۰» معروف بود، ۳۱ شهریور سال ۹۶، بعد از ۳ سال و ۳ ماه دفاع از حرم، به شهادت رسید.

ششم مهر سال ۹۶ بود که محله امام‌هادی (ع) بار دیگر، رنگ‌وبوی شهادت به خود گرفت؛ محله‌ای که در سال‌های جنگ تحمیلی، از هزاران خانواده شهید در معراج شهدا میزبانی کرد و هنوز به عطر معنویت پیکر این شهیدان آغشته است.

ششم مهر سال ۹۶، صد‌ها نفر از اهالی مشهد و محله امام‌هادی (ع)، در مراسم تشییع پیکر شهید مدافع حرم، محمدرضا یزدانی، شرکت کردند. پیکر محمدرضا که ۳۱ شهریور در منطقه تدمر سوریه به شهادت رسیده بود، به‌همراه دیگر شهید مدافع حرم از اهالی قاسم‌آباد، محمدرضا سنجرانی، وارد مشهد شد. در روز تشییع، هر دو پیکر ابتدا برای وداع، به محله لشکر و مکان سکونت شهید سنجرانی و سپس به محله امام‌هادی و منزل شهید یزدانی انتقال یافت. سپس پیکر مطهر هر دو محمدرضا، از مقابل مهدیه به بهشت‌رضا منتقل شد.

محمدرضا یزدانی که به‌خاطر مهارتش در موتورسواری به‌خصوص موتور سنگین ۴۰۰، در بین بعضی دوستانش به «رضا ۴۰۰» معروف بود، سه سال و سه ماه در سوریه، دلاورمردانه جنگید تا به تعبیر مادرش، سکینه حمیدی، از حرم دختر علی (ع)، بی‌بی‌زینب (س)، دفاع کند.

این جوان سی‌ساله اولین‌بار به‌بهانه سفر کاری، مخفیانه به سوریه رفت تا اعضای خانواده به‌خصوص پدر و مادرش، مانع رفتنش نشوند و او را از راهی که در آن قدم گذاشته است، منصرف نکنند. محمدرضا یزدانی به‌گفته برادر بزرگ‌ترش قاسم‌علی که مدتی هم‌رزمش بود، در جبهه آچارفرانسه بود.

او گاهی در خط مقدم و زیر رگبار گلوله، پیکر مجروحان و شهدا را جابه‌جا می‌کرد تا به دست داعش نیفتند و سر از تنشان جدا نشود. گاه با موتور به دل میدان می‌زد و برخی مواقع نیز با ماشین، مصالح موردنیاز برای ساخت سنگر را جابه‌جا می‌کرد. گاهی هم راننده فرماندهان می‌شد و آن‌ها را به مقر می‌رساند.

او سرانجام در یکی از این مأموریت‌ها زمانی که خودروی حامل مجروحان را جابه‌جا می‌کرد، در منطقه تدمر روی مین ضدزره رفت و دستانش مثل مراد و مقتدایش، حضرت ابوالفضل‌العباس (ع)، قطع شد و به شهادت رسید.

 

نصب پلاک افتخار و عکس شهید بر درودیوار بیرون خانه

زمانی که برای گفتگو با خانواده شهید محمدرضا یزدانی به خیابان آزادی ۹۳ می‌رویم، چند روز بیشتر به چهلمین روز شهادت محمدرضا نمانده است و بنر‌های تسلیت و پلاک افتخار و عکس شهید بر درودیوار بیرون خانه به چشم می‌خورد.

 فضای داخل خانه باصفاست و حیاط کوچک و راه‌پله‌ای، به سبک‌وسیاق قدیم، تو را به مهمان‌خانه‌ای در طبقه بالا می‌رساند. چشمان به گودنشسته سکینه حمیدی، مادر محمدرضا، نشان می‌دهد که این ۴۰ روزِ بدون پسر بر او سخت آمده است. با لهجه افغانستانی و شمرده‌شمرده ازدلتنگی‌های نبود پنجمین فرزندش می‌گوید و از اینکه محمدرضا، بار اول مخفیانه به سوریه رفته است؛ «فکر می‌کردم برای کار به تهران رفته است، اما آنجا که بود، به برادر بزرگش قاسم‌علی خبر داد که در سوریه است. ما باورمان نمی‌شد و فکر می‌کردیم شوخی می‌کند.

مدتی گذشت و از او خبری نداشتیم. چند ماه بعد به خانه برگشت. تا دیدمش، گفتم: «مادرجان! کجا رفتی؟ خانه خاله که نیست؛ دعوا و جنگ است.» خندید و جواب داد: «مامان! می‌دانستم که جنگ است. من برای دختر علی (ع) و بی‌بی‌رقیه (س) می‌روم. کی از بی‌بی‌ها حمایت کند؟ آن‌ها غریبند. آن دنیا جواب امام‌حسین (ع) و حضرت علی (ع) را چطور می‌دهی؟»

 

همسایه‌هایمان غریب‌نوازند

خاطره‌های رفت‌وبرگشت محمدرضا به سوریه هنوز با جزئیاتش در ذهن مادر زنده است؛ «هر وقت به سوریه می‌رفت، فقط می‌گفتم پسرجان! خدا پشت‌وپناهت! هر وقت هم به خانه برمی‌گشت، می‌گفت دیدی مامان، شهید نشدم؟ به او می‌گفتم نرو، زیاد رفته‌ای. سوی ما می‌خندید و با حسرت می‌گفت مامان، نمی‌دانی چه رفقایی رفتند! بعد از این حرف‌ها هم کیفش را باز می‌کرد و سوغاتی‌هایمان را می‌داد. یک‌بار برای پدرش، یک انگشتر شرف‌الشمس و برای من روغن مخصوصی برای آرام کردن پادردم آورد.»

«همسایه‌هامان سنگ‌تمام گذاشتند.» این را مادر شهید یزدانی می‌گوید و اضافه می‌کند: «همسایه‌ها‌یمان غریب‌نوازند. آن‌ها مثل ما ناراحت بودند و در این مدت، آن‌قدر به ما خوبی کرده‌اند که شرمنده‌شان شده‌ایم. موقعی که جنازه محمدرضا را آوردند، برای پسرم خون کردند. مادر‌ها می‌گفتند تنها تو مادرش نیستی؛ ما همه مادرش هستیم. در مراسم هم بعضی‌هاشان گریه و بی‌قراری می‌کردند و یکی از نزدیکان ما از آن‌ها پرسیده بود مگر نسبتی با شهید دارید؟ آن‌ها هم جواب داده بودند که محال بود این پسر، کیسه‌های خرید را در دست ما ببیند و آن را تا خانه برای ما نیاورد.»

مادر از خصلت دست‌وپابوسی فرزندش هم می‌گوید؛ عادتی که محمدرضا به هر بهانه‌ای هر روز انجامش می‌داده است.

همسایه‌ها‌یمان غریب‌نوازند. آن‌ها مثل ما ناراحت بودند و در این مدت، آن‌قدر به ما خوبی کرده‌اند که شرمنده‌شان شده‌ایم

 

اجرت کمی برای کارش می‌گرفت

سال ۶۳ از مزارشریف راهی ایران می‌شود. از همان موقع به محله بحرآباد (امام‌هادی کنونی) می‌آید. حالا پیرمرد هفتادودوساله در منطقه کوی‌امیرالمؤمنین (ع)، تعمیرات کفش انجام می‌دهد تا لقمه حلال و پاکی برای زن‌وبچه‌اش بیاورد. انگشتر شرف‌الشمسِ یادگار محمدرضا در انگشت اوست و گاهی برای اینکه خود را آرام کند، آن را در انگشت می‌چرخاند.

از پسر و سادگی باطنش می‌گوید و از تروفرز بودنش؛ «محمدرضا گچ‌کار ماهری بود. همین گچ‌کاریِ سقف خانه‌مان را او انجام داده است. طرح و نقشه‌های قشنگی با دستش می‌زد. در همین دوروبر خودمان، خانه خیلی‌ها را گچ‌کاری کرد و اجرت کمی می‌گرفت. قبل رفتنش به سوریه، برای اینکه دستش را یک‌جایی بند کنم، نزدیک خانه، یک مغازه سبزی‌فروشی اجاره کردم، اما او در قیدوبند مال دنیا نبود. اصلا آرام‌وقرار نداشت. سوار موتور می‌شد و می‌رفت تا مقدمات رفتنش را بدون اینکه به ما بگوید، مهیا کند.»

 

پسر، مال توست و شهید مال همه ما

پدر، قرآن خواندن محمدرضا را از ویژگی‌های برجسته‌اش می‌داند و می‌گوید: «قرآن را خیلی دوست داشت. در مغازه سبزی‌فروشی‌اش، قرآنی را که هدیه یک خانواده شهید بود، گذاشته بود و مدام می‌خواند. از وقتی هم که به سوریه رفت، انسش با قرآن و نماز بیشتر شده بود.»

او از خاطره‌ای می‌گوید که خود محمدرضا برایش تعریف کرده؛ «یکی از هم‌رزمان پسرم مقداری شیره و تریاک برایش آورده و او را وسوسه کرده بود که بیا خودمان را بسازیم، کسی نمی‌فهمد. پسرم پرخاش کرده و گفته بود خجالت بکش. آمده‌ای اینجا بجنگی یا از این کار‌ها بکنی؟ بعد فرمانده‌شان آمده و دست روی شانه هر دو نفرشان گذاشته و گفته بود آفرین محمدرضا! روسفیدمان کردی. ثابت کردی که عزمت برای جهاد راسخ است. این برادر هم می‌خواست شما را امتحان کند.»

بعد از شهادت محمدرضا، پدر تصمیم می‌گیرد پسر را در معراج شهدای بحرآباد به خاک بسپارد، اما وقتی می‌شنود که خودش وصیت کرده او را از رفقایش جدا نکنند، به دفن او در بهشت‌رضا رضایت می‌دهد؛ «یکی از مقامات سپاه پیش من آمد و گفت پسر مال توست و شهید مال ما و همه. بعد هم پیغام صوتی محمدرضا را پخش کرد که می‌گفت پدرم پیر و ضعیف است و شاید راهش دور شود و دیدار ما دیربه‌دیر صورت بگیرد، اما خواهش می‌کنم من را از رفقای شهیدم جدا نکنید.»

 

شهادت رضا ۴۰۰ بعد از سه سال و سه ماه دفاع از حرم

 

فرماندهان به او شیرِشیر می‌گفتند

قاسم‌علی پسر بزرگ خانواده است. پدر و مادر او را گل سرسبد خانه می‌دانند. هم مردم‌دار است و هم اهل هیئت و خدا و پیغمبر. او یک سال بعد از محمدرضا به سوریه رفته است، اما ختم نادعلی پدر و مادر و استعانت آن‌ها از خدا و اهل‌بیت (ع) برای برگشت او، باعث شده  بعد از دو سال مبارزه علیه داعش در سوریه، به‌بهانه ایرانی بودن، عذر او را در جبهه بخواهند و به مشهد برگردانندش. او در این دو سال، هم‌رزم برادر بوده است.

قاسم‌علی و محمدرضا گاهی برادرانه‌هایی هم در جبهه جنگ با هم داشته‌اند. قاسم‌علی می‌گوید: «با اینکه من بزرگ‌تر بودم، محمدرضا اجازه نمی‌داد به خط بروم. می‌گفت تو زن و دو تا بچه داری که چشم‌به‌راهت هستند. چون برادر بودیم، ما را کنار هم نمی‌گذاشتند. من بیشتر در جبهه حلب بودم و کار اطلاعاتی انجام می‌دادم. به ابومحمد معروف بودم و اسم جهادی محمدرضا هم «علیرضا یزدان‌پناه» بود. خانواده در تماس‌های تلفنی، او را به همین نام صدا می‌کردند. شهید رضا سنجرانی و خیلی دیگر از فرماندهان به او شیرِشیر می‌گفتند، چون زیر رگبار گلوله و تیراندازی‌ها، مجروحان را از وسط میدان می‌آورد. می‌گفت اگر دست داعش بیفتند، زجرکش‌شان می‌کنند و سر از تنشان جدا.»

او همچنین از حضور سرگئی لاوروف، وزیر امورخارجه روسیه، در پشت جبهه می‌گوید: «سر‌گئی که به پشت جبهه آمده بود، یکی از رزمنده‌ها به او گفت شما هم دارید برای نابودی داعش کمک می‌کنید و همه هم این را می‌دانند، پس چرا از پرچم خودتان در مبارزه استفاده نمی‌کنید؟ او جواب داد داعش از پرچم و نیرو‌های فاطمیون می‌ترسد نه قاتلون!»

 

مثل اربابش ۲ دستش قطع شد

او محمدرضا را برخلاف میل باطنی‌اش و با این بهانه که کارت آمایشش تقلبی و ایرانی است، به ایران برمی‌گرداند. از آخرین مکالمه و ارتباطش با برادر می‌گوید: «محمدرضا اولین‌بار که به سوریه رفت، با من تماس گرفت و برای آخرین‌بار هم این پیغام صوتی را برایم فرستاد که داداش! خوبی؟ من تدمرم. می‌خوای حرکت کنی، بیای؟ و من هم جواب دادم معلوم نیست. دو روز بعد از این پیام، یکی از رفقای مشترکمان تماس گرفت و گفت آقارضا به رفقای شهیدش پیوست. مثل اینکه در آخرین عملیاتش، زخمی‌ها را از جلوی خط می‌آورده و سوار ماشین می‌کرده است. در بین راه، قسمت راست ماشین روی مین ضدزره می‌رود و فقط برادر من شهید و مثل اربابش حضرت ابوالفضل، دو دستش قطع می‌شود.»

قاسم‌علی نمی‌دانسته است چطور خبر شهادت محمدرضا را به پدر و مادر بدهد، بنابراین دست‌به‌دامان ریش‌سفید‌های محل می‌شود. می‌گوید: «همه بزرگان محله در خانه پدرم جمع شدند. آن‌ها موضوع را به پدرم گفتند و بعد هم مادرم خودش با این آمدوشد‌های مشکوک، قضیه را فهمید.»

 

چه کسی جانش را با مال دنیا عوض می‌کند؟

قاسم‌علی دلش از آن‌هایی که گاهی با حرف‌هایشان، دل رزمنده‌ها را به درد می‌آورند، پر است؛ «بعضی‌ها می‌گویند ما برای پول، به میدان جنگ دربرابر این وحشی‌ها می‌رویم. من در یک عملیات، بیش از ۲۰ روز در محاصره بودم. شش روز نخوابیدم. ما جانمان را کف دستمان گذاشتیم. چه کسی حاضر است جانش را با مال دنیا معاوضه کند؟ پس چرا شما که این را حرف را می‌گویید، نمی‌روید؟ چه کسی حاضر می‌شود بچه‌اش، پاره جگرش و همسر و پدر و مادرش را با پول ولو به مقدار زیاد، تاخت بزند؟ این حرف‌ها قلب ما را به درد می‌آورد. دشمن اصلی ما داعش است و تفکرات داعشی‌وار. داعش باید باعث شود ما به خودمان بیاییم و بیشتر متحد شویم.»



* این گزارش چهارشنبه، ۱۷ آبان ۹۶ در شماره ۲۶۷ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44