کوچه باریک و قدیمی محمدآباد22 از کوچههای متفاوت مشهد است. کوچهای که حتی نام پرآوازه و قدمتدار محمدآباد را تحت الشعاع قرار میدهد. گذرگاهی کوچک و فرعی که 7شهید را در دل خود پرورش داده است و تصاویر این شهدا بر سر در آن نقش بسته و دروازه ورود به کوچه است. حالا اثری از این 7نفر نیست، جز همان 7 عکس سیاه و سفید سر در کوچه. اما پشت هر یک از این عکسها و چهرهها روایتی نهفته است، 7زندگی مجزا، 7داستان متفاوت که هنوز در حافظه این کوچه زنده است و نفس میکشد.
محمدحسین خوشدل دامدار ساکن محله دانشجو میگوید: من از محل فروش ۱۰ واحد آپارتمان، این مزرعه را راهاندازی کردم و تصمیم دارم در آینده از محل سود آن به صورت داوطلبانه و خیرخواهانه یک مدرسه یا بیمارستان برای مردم بسازم. اکنون هم کارم را با همین ۱۵۰ رأس گوسفندی که دارم ادامه میدهم، اما اگر سرمایه گذار پیدا شود به خودم میبینم که بتوانم گوشت استان را تأمین کنم. خوشدل در نظر دارد طی سالهای آینده، زمینی را در محله دانشجو خریداری و به قصابی تبدیل کند تا در آن، به طور مستقیم گوشت گوسفندان خودش را برای فروش عرضه کند.
مجید توکلی درباره نحوه آشناییاش با فرمانده شهید سردارمحمد خادمالشریعه در سال ۶۰ میگوید: آن زمان در دفتر فرماندهی سپاه خراسان فعالیت میکرد. نقطه قوت شهید خادمالشریعه، انجام فعالیتهای تشکیلاتی و سازماندهی عملیاتی بود. عملیات طریقالقدس به پایان رسیده بود و بستان را فتح کرده بودیم. بعد از فتح بستان همه بهسمت چزابه رفتیم تا در آنجا مستقر شویم. همزمان با فتح بستان، یگانها و تیپهای سپاه مثل تیپ ۲۵ کربلا تشکیل شد، اما خراسان تا آن زمان، هیچ یگان رزمی نداشت. در این شرایط شهید خادمالشریعه اقدام به سازماندهی و ایجاد تیپ رزمی برای خراسان کرد.
می گوید: دلش را داری بگویم؟ اینکه به چشم خودم کربلا را در «کربلای 5» دیدم؟ درست بعد از سه روز بیداری کامل، از فرط خستگی، داخل جوی های نخلستان و محل استراحت رزمندگان خوابیدم. خواب نه، شاید از شدت خستگی بیهوش شدم. نمی دانم چند ساعت خوابم برد. خوابم سنگین شده بود که ناگهان با برخورد چیزی به صورتم از خواب پریدم. روی صورتم پای قطع شده یک رزمنده افتاده بود. دور وبرم پر شده بود از اجساد تکه شده و بدن های بی سر و دست و پا، اجسادی که بخشی از آن حتی بالای سرهای بریده نخل ها پرتاب شده بود.
زمانی که پسرم را آوردند اصرار کردم او را ببینم. میگفتم پسرم من را مادر وهب خطاب قرار داده و باید او را ببینم. میگفتم کسی که امانتی را در راه خداوند بدهد آن را پس نمیگیرد. روی صورتش را باز کردم. 6روز بعد از شهادت او را پیدا کرده بودند و بعد از چند وقت پیکرش را به نیشابور آوردند. صورتش پر شده بود از حشرات موذی. به او گفتم: پسرم شاهد باش! من مادر وهب هستم. چه بهتر که سبکبال و بدون گوشت اضافه به آخرت بروی. اینها را به تنها پسرم گفتم و از حال رفتم.
محمود، بودنش نعمت بود، نبودنش هم نعمت بود. در سال های بودنش تا پای جان برای مقابله با سوداگران مرگ پای کار بود و نبودنش هم انگیزه شد برای بهبود برادر از زخم اعتیاد و شروع دوباره روزگار پاکی. قرار است روایت محمود را از زبان برادرش بشنویم، از کارها و زندگی محمود و از زندگی جدید علی اصغر که شهادت برادر، زیر و رویش کرد و او را از نیستی به زندگی بازگرداند.
شهید رجبعلی دلدار سال 1348 در روستای بهار از توابع مشهد مقدس متولد میشود. دوره کودکی و نوجوانیاش را در کنار پدرش مشغول کشاورزی میشود. در بحبوحه روزهای پس از پیروزی انقلاب، رجبعلی و دوستانش، یک گروه مردمی تشکیل میدهند و شبها از خانه بیرون میروند و دورتادور روستا گشتزنی میکردند تا کسی به مزارع کشاورزان روستا آسیب و خسارتی وارد نکند. جنگ شروع میشود. رجبعلی حدود 13 سال سن دارد، دلش میخواهد مثل روزهای انقلاب وارد میدان شود و از کشور دفاع کند ولی سن و سالش اجازه نمیدهد و سماجتهایش هم اثری ندارد.