دفاع مقدس

اردوگاه مرگ
ماشین مقابل ساختمان شیشه‌ای که ایستاد چشمان ما را باز کردند و با زدن قنداقه تفنگ گفتند که از ماشین پیاده شویم و به سمت سالنی فرستادند که چند مرد قوی هیکل با باتوم و کابل فشار قوی ایستاده بودند، زمانی که عرض راهرو را برای رسیدن به سالن طی می‌کردیم باتوم و کابلی بود که بر سر ما فرود می‌آمد. انتهای سالن که رسیدیم گفته شد که همگی برهنه شوید و سپس داخل اتاقکی سیمانی فرستاده شدیم یک دست لباس نازک در سرمای زمستان بهمن‌ماه به ما داده شد بدون اینکه اتاق مجهز به وسیله گرمایشی و یا حتی چند پتوی سربازی باشد.
حماسه از خودگذشتگی احمدنژادها؛ برادرانی که جوانی‌شان را فدا کردند
توفیق هم‌صحبتی با مادر شهیدان احمدنژاد در روزهایی که بیشتر ما تنها به خود فکر می‌کنیم برای ما یک تلنگر بود. روایت شهدای احمدنژاد حماسه‌ای است که در آن از خودگذشتگی خودنمایی می‌کند. یکی در نوجوانی پیکر خود را سپر خاک وطن می‌کند و برادر بزرگ‌تر جانش را در راه مسئولیت می‌دهد. در این بین مادر نیز با صبوری خود حماسه‌ای به مراتب دشوارتر رقم می‌زند.راهی منزل گوهر هراتی، مادر شهیدان احمد و غلامحسین احمدنژاد در محله قائم شدیم.
شهادت سه پسرخاله‌ آرام و قرارش را گرفت!
شهید علیرضا کاظمی شناسنامه‌اش را برداشت و به مرکز بسیج رفت تا روانه جبهه‌های جنگ شود، اما مأمور ثبت‌نام به دلیل کمبود سنش با این امر مخالف کرد. علیرضا هم شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد و دوباره برای ثبت‌نام رفت، اما مسئول ثبت‌نام متوجه دست‌کاری شناسنامه شد و از علیرضا خواست که موافقت‌نامه، ولی خود را برای اعزام به جبهه بیاورد. یک روز که من و مادرش در خانه نشسته بودیم، با مقدمه‌چینی و صحبت از امام حسین (ع) و دفاع در برابر ظلم و ستم، رو به من و مادرش کرد و گفت: شما دوست ندارید که فرزندتان به راه امام حسین (ع) برود و در برابر ظالمان و متجاوزانی که به سرزمین و ناموس ما حمله کرده‌اند، مقاومت کند!؟
مرور نوروزهای دیروز در آخرین روزهای قرن چهارده
به بهانه نزدیک شدن‌ عید نوروز به سراغ آن‌ها‌یی رفتیم که مویی در آسیاب روزگار سپید و حداقل 60-70 بهار را تجربه کرده‌اند. نوروزهایی که در عین سادگی و بی‌هیچ زرق و برقی عجیب صفایی داشت. چنان صفا و صمیمیتی که حتی گفتن و شنیدن از آن روزها هم دل را خوش می‌کند و مشتاق به شنیدن خاطرات. مثلا حال و هوای جبهه و خط مقدم درروزهای پایانی سال و لحظه تحویل سال دو حالت داشت. یا نزدیک عملیات و حمله بود که در این شرایط تمام همّ و غم بچه‌ها آمادگی برای حمله بود.حالت دوم و در وضعیت عادی اولین کار سنگر تکانی برگرفته از خانه تکانی خودمان بود. بعد هم جور کردن سین‌های سفره هفت سین که شامل سیم‌چین، سرنیزه، سنبه، سربند و ... بود.
روایتی کمتر شنیده شده از مقاومت تیپ ۳ لشکر ۷۷ خراسان
موهایش را در ارتش سفید کرده است و از 96 ماهی که جنگ به ما تحمیل شد 90 ماهش را زیر توپ و گلوله و خمپاره بوده است. از همان روز اول جنگ تا زمانی که قطعنامه پذیرفته شد، کارش تدارکات و پشتیبانی بود و کمبودها و تحریم‌ها را با گوشت و پوست و استخوانش حس کرده است. می‌گوید: بچه‌های ارتش عاشق بودند. وقتی هم که عاشق باشی خبری از عقل و منطق نیست. ارتش من را استخدام کرده بود که از این آب و خاک دفاع کنم و مفتخرم خود را بخشی از ارتشی بدانم که اجازه نداد یک وجب از خاک ایران دست دشمن بیفتد و هویت مردم خدشه‌دار شود.
100 ماه زندگی در خط مقدم
امیر طبسی که محاصره بانه را تجربه کرده است و از هم‌رزمان شهید صیادشیرازی بوده است، می‌گوید: وقتی در بانه بودیم گفتند که سرگردی می‌خواهد بیاید و اینجا را از محاصره در بیاورد. این سرگرد همان سپهبد علی صیاد شیرازی بود. یک‌بار برگه‌های تشویقی بچه‌ها را برایش بردم که امضا کند. گفت: بروم نماز بخوانم بعد می‌آیم و امضا می‌کنم. من هم گفتم: خدمت به خلق مهم‌تر است! با همان دست‌های خیس برگه‌ها را امضا کرد و بعد نماز خواند. آشنایی ما با هم از آنجا شروع شد و در عملیات‌ها کنارش بودم.
5سال زندگی روی تخت بیمارستان
17اسفند سال 63 حمله هوایی جنگنده‌های عراقی نوع دیگری زخم بر پیکره این شهر گذاشت. «یوسف آقاپور» که اکنون پنجاه‌ونه‌ساله است نیز در ماه‌های پایانی خدمت سربازی از این زخم بی‌نصیب نماند. حالا دست راستش قطع است، چشم راست مصنوعی است و دست چپ آرنج ندارد و دو انگشت آن کاملا بی‌حس است و با گذشت 37سال ترکش‌هایی هم در سر، قلب و مهره سوم از پایین در بدنش به یادگار دارد. جراحاتی که باعث شده است درجه جانبازی او 70درصد ثبت شود. تجربه 140بار عمل جراحی و پنج سال زندگی روی تخت بیمارستان حتی در واژه‌ هم به‌سختی می‌گنجد.