دفاع مقدس

روایت بی‌سیمچی شهیدکاوه از شجاعت فرمانده‌اش 
حاج محمود همیشه خودش را بسیجی می‌دانست تا فرمانده! شجاعت و صلابتی که در کارش داشت زبانزد همه بود، شاید بتوان گفت خصلت خوب فرمانده ارتباط خوب او با کُردهای کردستان بود و با همکاری همان‌ها توانست عملیات والفجر 4 را در خاک عراق انجام دهد. کومله و منافقین در کردستان ساکن شده بودند و برای آشوب از هیچ کاری دریغ نمی‌کردند و وقتی می‌دیدند که فرمانده‌های خودشان با چند نفر محافظ رفت و آمد می‌کنند، در صورتی که شهید کاوه بسیاری از مواقع به تنهایی برای شناسایی می‌رفت و حاضر نبود جان کسی را به خطر بیندازد،بیشتر از او می‌ترسیدند!
فتح خرمشهر از نگاه جوانمرد کوچک محله عبدالمطلب
ساعت 12 نیمه شب بود که عملیات را آغاز کردیم با وجودی که در نقطه کور قرار داشتیم و دشمن دید نداشت، اما تیراندازی زیاد بود تیرهایی که شلیک می‌کردند، باعث شد تا چند رزمنده شهید شوند. یکی از همین تیرها به دوست من که مرد جوانی بود اصابت کرد و سینه او را شکافت. من که ترسیده بودم سمت او رفتم و بغلش کردم اما از آنجا که نمی‌توانستم او را جابه‌جا کنم یا عقب ببرم همانجا بالای سر او ماندم و هر چقدر که اصرار می‌کرد بروم تا از گردان جا نمانم من گوش نمی‌کردم و در همان سن بچگی به او گفتم «آن‌قدر نامرد نیستم که تا شهید نشوی بروم!» آن رزمنده که از حرف من خنده‌اش گرفته بود با همان لبخندی که بر لب داشت، شهید شد.
ایمان و اراده رمز فتح خرمشهر
بیش از 10سال از زندگی اش را در جبهه گذرانده است و در ریه هایش تاول های جنگ را به یادگار دارد. 70درصد شیمیایی یعنی زندگی وابسته به کپسول اکسیژن، وابسته به دارو و کورتون که به گفته خودش اصلی ترین دارویی است که بدون آن زندگی برایش تصورنشدنی است. محمدرضا مهری، سال64 خانواده اش را از فشار بمباران های تهران به مشهد فرستاد و بعد از جنگ هم محله آب و برق مشهد را برای زندگی انتخاب کرد تا ریه هایش که داغدار حمله های ناجوانمردانه بعثی ها بودند در آب و هوای این محله تاب بیاورند.
 داستان خرّم آزادی یک شهر
روایت خرمشهر به تعداد آدم های شهر متواتر و متفاوت است. هرکس که آن زمان در خرمشهر بوده، می تواند از جزئیات اتفاقاتی که آن زمان در شهر افتاده است، پرده بردارد؛ روزهایی که آغاز دفاع با دستان خالی در خرمشهر بود و بر همه آن افرادی که ابهام ، بخش زیادی از زندگی شان را با خود به تاریکی برده بود، آسان نگذشت؛ رنجی که در سوم خرداد61 به شیرینی تبدیل شد. تنِ زخمی شهر دست مردم افتاد تا آن را تیمار کنند.
هنا متولد نجف، دختر خرمشهر و خانم مشهد
فارغ از همهمه تمام هفته‌های گذشته کنار مادرش نشسته بود و با دقت حرکات دست او را نگاه می‌کرد که چگونه اتو را روی لباس مدرسه می‌کشد، سه ماه تعطیلی تمام شده بود و تا چند روز دیگر دوباره همکلاسی‌هایش را می‌دید، دلش می‌خواست مثل سال قبل کنار پنجره کلاس بنشیند تا بتواند رفت و آمد کشتی‌ها را از رود کارون ببیند، همان شب منتظر پدرش بود تا عکسی را که برای رفتن به مدرسه در عکاسخانه گرفته است همراه بیاورد، اما انگار خبری نبود و او چهره غمگین پدر را می‌دید که آرام درباره رفتن با مادرش زمزمه می‌کرد. ماه مهر از راه رسید ولی بمباران‌های متناوب اجازه حضور در کلاس درس را نداد و ذوق و شوق رفتن به مدرسه در هراس جنگ گم شد. خانواده شش نفره آن‌ها هم مانند بقیه خرمشهری‌ها سال 1359مجبور به ترک شهر شدند. «هنا مسکین» ساکن محله کوشش زمان خارج شدن از خرمشهر ده‌ساله بود ولی روزگار سخت ماه‌ها قبل از جنگ و نیز طعم غربت را به‌خوبی به یاد دارد.
سربلندی «آرمون» در آزمون بیت‌المقدس
پدرش هم ابتدا با رفتنش به جبهه مخالف بود، اما او به پدر می‌گوید اگر به جبهه نروم سادات نیستم و سرانجام هم می‌رود. حدود 50 روز در منطقه عملیاتی بوده و در نهایت در 14خرداد 1361 در خرمشهر به شهادت می‌رسد. نه منزلشان و نه اطراف آن‌ها کسی تلفن نداشته و تنها یک‌بار نامه می‌نویسد که آن نامه هم گم‌ شده است. هم‌رزمانش «قوامی، رستگار و کیخواه» چندباری دیدن بی‌بی کبری می‌آیند و می‌گویند که سید خادم در آن دوره از دیگر بسیجی‌ها جدا می‌شده و در گوشه‌ای با خدا راز و نیاز می‌کرده است. از زبان او می‌گویند که آرزویش غلبه اسلام و ایران بر کفار و دشمنان بوده است.
حافظ میراث پدر؛ ساعتی با امیر اسعدزاده فرمانده بازنشسته ارتش
روزهای پایانی جنگ و خدمت در ارتفاعات کردستان باعث می‌شود تا علاوه بر ترکش‌های زیادی که از 8سال حضور در جنگ در بدنش به یادگار دارد، شیمیایی نیز شود. یکی از خاطراتش را این‌گونه روایت می‌کند: بعد از سرنگونی صدام و باز شدن راه کربلا برای زیارت بارگاه حضرت اباعبدالله(ع) به کربلا رفته بودم و همان طور که مشغول زیارت بودم مردی عراقی به سراغم آمد. چهره او بسیار برایم آشنا بود اما به خاطر نمی‌آوردم تا اینکه خودش را معرفی کرد و گفت در یکی از عملیات‌ها اسیر شده است و با وجودی که می‌توانستیم آن‌ها را بکشیم اما این کار را نکردیم و جان خود را مدیون من که فرمانده عملیات بودم، می‌دانست!