رزمندههای ایرانی قصد کرده بودند در عملیات والفجر8 پیروز شوند و همین هم شد، اما آن نبرد نابرابر سخت پیش میرفت. باران آن شب به دادشان رسید.
رطوبت، گازهای شیمیایی عراق را خنثی میکرد. فرماندهها میگفتند بزرگترین عملیات جنگ همین عملیات بود که تا 29فروردین1365 یعنی 75روز ادامه داشت. گلولهها و ترکشهای زیادی به رزمندگان ایرانی شلیک شد. حوالی 1:30دقیقه اولین شب عملیات، یعنی 20بهمنماه، یکی از آن گلولهها بر سینه علی کاشانی محمدی اصابت کرد.
کمسن و سالترین اسیر اردوگاه پسری 10 ساله به نام علیرضا بود که به همراه پدرش برای دفاع از کشور عازم جبهه شده و در نهایت اسیر شده بودند. در ابتدا نگذاشتند که دشمن بفهمد با هم نسبتی دارند زیرا شکنجههایشان بیشتر میشد اما کمکم این موضوع لو رفت. یکی از تلخترین خاطراتم برمیگردد به همین کودک! آنهم زمانی که پدرش را جلو چشمانش به شکل وحشیانهای کتک میزدند و آن پسر کاری از دستش برنمیآمد و فقط غصه میخورد.
یک کلاهسبز در 24 ساعت شبانهروز تنها 3 ساعت حق استراحت دارد، در عملیاتهای صحرایی هر روز 45 کیلومتر در بیابانهای بیآب و علف راهپیمایی میکند که بعضا بچهها از فرط خستگی و عطش به حالت اغماء و بیهوشی میرفتند. در عملیاتهای هوایی برای بار اول از ارتفاع 2هزار متری سقوط آزاد با چتر انجام میشود که بسیاری در لحظه پرش، به صورت ناخودآگاه بیهوش میشوند. این تمرینات طاقتفرساست که کماندوهایی ورزیده برای دفاع از جان، مال و ناموس مردم را تربیت میکند.
احمد برسیپور جزو اولین نفراتی بوده که جنگ را لمس کرده است. او اولین روز جنگ در 31 شهریور 1359 را اینگونه روایت میکند: ساعت حدود یک ربع به 2 بود و داشتم آماده میشدم که شیفت را تحویل دهم که آژیر قرمز به صدا درآمد. 7 یا 8 هواپیمای عراقی در حال نزدیک شدن به پایگاه بودند که در ابتدا مشخص نبود عراقی هستند ولی نزدیکتر که شدند و دم هواپیما را دیدم، متوجه پرچم عراق شدم. اسکرمبل زده شد. اسکرمبل یعنی هواپیما در باند به همراه خلبان آمادهباش است. بمباران از سوی هواپیماهای عراقی بر منازل مسکونی و پایگاه انجام شد و صدمات بدی به باند وارد شد ولی در خانههای سازمانی به کسی آسیبی نرسید.
عباس فرازی پدری است که به معنای واقعی با فرزندانش دوست و همراه است. این همراهی و دوستی را در شوخیها و صحبتهایی که بینشان ردوبدل میشود، میتوان حس کرد. شاید همین مهربانی و صمیمیت پدر با فرزندان باعث شده است که آنها نیز دنبالهرو شغل و خدمت پدر باشند و همگی نظامی هستند. میگوید: پیش از عملیاتی اعلام شد برای اصلاح رزمندهها به مقر لشکر بروم. من هم وسایلم را برداشتم و به چادری که برای اصلاح برپاشده بود، رفتم. وارد که شدم، چند نفر از فرماندهان ارتش ازجمله سپهبدشهیدعلی صیادشیرازی را دیدم که در آن زمان فرمانده نیروی زمینی ارتش بود. سروصورت همه ازجمله سپهبدصیادشیرازی را اصلاح کردم.
فاطمه درویشی با تبدیل زیر زمین خانهاش به پایگاه کمکهای مردمی، نقش پررنگی در تشکیل یک گروه داشت؛ گروهی متشکل از بانوان کوچه و محله که هر کدام عزیزی در میدان نبرد داشتند.
وقتی مجروحی را میآوردند که روحیهاش را باخته بود، دکتر صادقی، رئیس وقت بیمارستان، از من میخواست تختم را به اتاق او ببرم تا با حرفهایم حال روحیاش را بهتر کنم. شده بودم بمب انرژی بیمارستان. خیلی وقتها بیماران بسیاری در اتاق من جمع میشدند تا به آنها روحیه بدهم. با آنکه میدانستم شاید فردایی برای من در کار نباشد و وصیتنامه دومم را هم پس از جانبازی نوشته بودم فکر میکردم هر چه خدا بخواهد همان میشود.