دیوار به دیوار مشهد به سنت هرساله محرم سیاهپوش است. دستههای عزادار یکی پس از دیگری از راههای دور و نزدیک رسیدهاند تا نمازظهر علم به علم روبهروی پنجره فولاد بایستند و «السلام علیک یا ضامن آهو» را زمزمه کنند. شهر در بوی دودِ اسپند و صدایِ طبل و سنچ دارد میرود تا عصر عاشورا را به ماتم بنشیند، بیخبر از آنکه تیک تاک بمبی که مقدار زیادی ماده منفجره تیانتی را در خود جای داده، منتظر است تا دقایقی بعد، عاشورا را در مشهدالرضا(ع) دوباره از دل تاریخ بیرون آورد و به سال1373 خورشیدی بکشاند.
درمیان همه حوادث تروری که در ایران از دهه60 تا همین سالهای اخیر روی داده است، بمبگذاری در حرم امامرضا(ع) جزو آن دسته از حوادثی است که بعداز گذشت چند سال هنوز غریب مانده است و گفتهها درباره این جنایت ددمنشانه دشمنان اسلام بسیار است. در این بیستواندی سال حتی کمتر کسی سراغی از خانوادههای شهدا و بازماندههای بمبگذاری حرم گرفته است.
دهه60 اوج فوتبال ایران بود؛ فوتبالی که با زمینهای خاکی و حضور بازیکنانی خودمانی و صمیمی شروع شد. تیمهای محلهای زیادی در مشهد شکل گرفت که بیشتر بازیکنانشان از محدوده طلاب بودند. درست در همان روزها علی صارم فوتبالش را از زمین خاکی پشت ایستگاه راهآهن آغاز کرد؛ بازیکن عشق فوتبال که بعد از یکسال تمرینهای سخت، حالا دلش میخواست فقط توپ بزند و بازیاش را در مستطیل سبز به نمایش بگذارد.
«بچه محلمان بود. میگفتم سید جان، تو از صبح تا شب دنبال کاسبی هستی؛ این خیلی خوب است. نان حلال هم در میآوری. شبها هم یک ساعتهایی بیا مسجد و با ما باش. بچههای مسجد خیلی باصفا هستند. سیدحکیم، اما متواضعانه میگفت شما آدمهای بزرگی هستید؛ بگذارید من دنبال کاسبی ام باشم. تا اینکه سال ۹۵ خبر آمد سیدحسن حسینی در سوریه شهید شده، آن هم به عنوان معاون لشکر فاطمیون. ا... اکبر! چطور او را نشناختیم؟ او شهید شد و خیلی از ما بچه مسجدیها متوجه شدیم که ما باید دنباله رو سید باشیم نه اینکه او دنبال ما بیفتد.»
حاج حسین اژدری، معروف به «حسین باغبون» از قدیمی های محله مشهد قلی است. جنگ رفته و چشم در راه دفاع از من و ما داده است. حاج حسین 84 بهار از خدا عمر گرفته است اما حکایت رخسارش با آنچه در شناسنامه اش نوشته، قدری متفاوت است. می گوید که از هفت دولت آزاد است؛ «آزادِ آزادم. نه از سپاه و بنیاد ریالی پول گرفته ام؛ نه بیمه ایثارگری دارم. نه یارانه می گیرم. روایت پیش رو داستان زندگی حاج حسین است از کرخه تا کردستان؛ حاج حسین که در پنجاه سالگی راهی جبهه شد.
طاهره زیبایی پیش از انقلاب یعنی از زمانی که کلاس سوم یا چهارم بود به پدر نشان داد که «جَنَمِ» فرزند اولِ خانواده بودن را دارد. اعلامیهها را در جوراب یا کفش هایش میگذاشت و جابه جا میکرد. پدر به او آموخته بود که این کارها را باید مانند رازی بین او و خودش پنهان نگه دارد. حتی طاهره را برای این موضوع آماده کرده بود که اگر او را دستگیر کردند و کتک خورد، باز هم چیزی نگوید و فقط سکوت کند. طاهره حتی زمانی که نوجوان شده بود بازهم از این کارها دست برنداشت و از «ب» بسم ا... جنگ تا پایان آن، از هر کاری که از دستش برمی آمد دریغ نکرد.
سه بار ما را به فرودگاه بردند اما به بهانه نقص فنی دوباره به بیمارستان برگرداندند. برای اعتراض چندین روز اعتصاب غذا کردیم و چند بار تصمیم گرفتیم فرار کنیم اما مسئول مبادله اسرا به ما گفت: شما ذهنیت بدی دارید اما نگران نباشید، بالأخره مبادله خواهید شد فقط باید چند روزی صبر کنید. بالأخره آزاد شدیم اما آن 17روز هر روزش برای ما یک عمر گذشت.






