پدرش هم ابتدا با رفتنش به جبهه مخالف بود، اما او به پدر میگوید اگر به جبهه نروم سادات نیستم و سرانجام هم میرود. حدود 50 روز در منطقه عملیاتی بوده و در نهایت در 14خرداد 1361 در خرمشهر به شهادت میرسد. نه منزلشان و نه اطراف آنها کسی تلفن نداشته و تنها یکبار نامه مینویسد که آن نامه هم گم شده است. همرزمانش «قوامی، رستگار و کیخواه» چندباری دیدن بیبی کبری میآیند و میگویند که سید خادم در آن دوره از دیگر بسیجیها جدا میشده و در گوشهای با خدا راز و نیاز میکرده است. از زبان او میگویند که آرزویش غلبه اسلام و ایران بر کفار و دشمنان بوده است.
در سکوت خبری که همه در تعطیلات نوروز به سر میبرند، خبر شهادت هادی در هیچ روزنامهای درج نمیشود و در کانالهای تلگرامی و صفحات اینستاگرامی میان تبریکات نوروز گم میشود. در اتفاقی 2 درجهدار ناجای کلانتری سناباد شهید میشوند، هادی عزتی و هادی صفایی. به خانه عزتی میرویم. اگر قبل از این یک نفر اسمش هادی بود، حالا کافی است این نام را از زبان هر کسی بشنوند تا نگاهشان به آن سو بچرخد و یک جستوجوی ناکام را آغاز کنند. انگار قرار است هادی برگردد. آنها همه پر از هادی شدهاند و لحظهای از نبودش غافل نیستند.
رزمندههای ایرانی قصد کرده بودند در عملیات والفجر8 پیروز شوند و همین هم شد، اما آن نبرد نابرابر سخت پیش میرفت. باران آن شب به دادشان رسید.
رطوبت، گازهای شیمیایی عراق را خنثی میکرد. فرماندهها میگفتند بزرگترین عملیات جنگ همین عملیات بود که تا 29فروردین1365 یعنی 75روز ادامه داشت. گلولهها و ترکشهای زیادی به رزمندگان ایرانی شلیک شد. حوالی 1:30دقیقه اولین شب عملیات، یعنی 20بهمنماه، یکی از آن گلولهها بر سینه علی کاشانی محمدی اصابت کرد.
کمسن و سالترین اسیر اردوگاه پسری 10 ساله به نام علیرضا بود که به همراه پدرش برای دفاع از کشور عازم جبهه شده و در نهایت اسیر شده بودند. در ابتدا نگذاشتند که دشمن بفهمد با هم نسبتی دارند زیرا شکنجههایشان بیشتر میشد اما کمکم این موضوع لو رفت. یکی از تلخترین خاطراتم برمیگردد به همین کودک! آنهم زمانی که پدرش را جلو چشمانش به شکل وحشیانهای کتک میزدند و آن پسر کاری از دستش برنمیآمد و فقط غصه میخورد.
همه اهالی، کوچه احزاب در محله پروین را با نام «بیبیجان» میشناسند. قرارمان با بیبی جان بعد از نماز ظهر است. حالا پشت در خانهاش ایستادهایم، البته کمی زودتر از موعد قرارمان رسیدهایم. در حیاط نیمهباز است و در همین فاصله کوتاه چند پسربچه در حالی که توپ به دست دارند از داخل منزل بیرون میآیند. وارد منزلش میشویم. جانمازش پهن است و مقنعه سفید و چادرنمازش را به سر دارد. با لبخندی مادرانه به استقبالمان میآید و دعوت به نشستن میکند.
20دی1362 آخرین دیدار تنها فرزند و همسر جوانش به وداعی بیبازگشت تبدیل شد.
این بخشی از سرگذشت همسر شهید مسلم وظیفهدان است که یکسالونیم بیشتر از زندگی مشترکش نگذشته بود که خبر مفقودالاثرشدن همسرش را به او دادند و سالها در انتظار خبری برای دیداری دوباره نشست. گفتوگوی این هفته را با صفیه عشقیان 58ساله در ادامه میخوانید که بعد از آمدن خبر مفقودالاثرشدن همسرش در همه سالهای انتظار و تنهایی قرآن مونسش شد.
فاطمه درویشی با تبدیل زیر زمین خانهاش به پایگاه کمکهای مردمی، نقش پررنگی در تشکیل یک گروه داشت؛ گروهی متشکل از بانوان کوچه و محله که هر کدام عزیزی در میدان نبرد داشتند.