کسانی که در هلال احمر و عرصه امدادرسانی باقی میمانند از دل و جان در آن مایه میگذارند. به قول پدرم «امدادگری عشق است» و تا کسی عاشق این کار نباشد قدم در چنین راه پرمخاطرهای نمیگذارد. کار ما سختیهای زیادی دارد؛ زمانی که پا در حادثهها میگذاریم اول از همه از جان خودمان میگذریم تا آلام مردم حادثه دیده را تسکین دهیم. وقتی به مأموریت میرویم قدم در راهی میگذاریم که نمیدانیم برمیگردیم یا نه. اگر هم برگردیم زمان بازگشتمان مشخص نیست. همکار داشتیم که در زلزله بم، بعد از سه ماه به شهر خودش بازگشته بود.
کوچه بهادرخان در محله عیدگاه، یادگار خاطرات ساکن دستودلبازش است؛ کوچهای که براساس گفته احمد نادر، دستکم صدسال است که به نام بهادرخان شناخته میشود. بر اساس شنیدهها، بهادرخان که از ثروتمندان این محله بود ، در این کوچه املاک زیادی داشت. او پیش از فوتش، کاروانسرا را وقف ساخت حسینیه کرد. با کمک مالی خیران، ساختوساز در دهه30 شروع شد. این حسینیه به یاد واقفش به نام بهادرخان شناخته میشود.
سیدمحمد باقرزاده درباره طرح مدارس شهدایی توضیح میدهد: ایده اولیه کار از مسجد قمر بنی هاشم(ع) واقع در هاشمیه62 شروع شد. بچهها در حال بازی بودند و من برای نماز رفته بودم. یاد حدیث پیامبر(ص) افتادم که میفرمایند اگر میخواهید دعایتان مستجاب شود بچهها را دور خودتان جمع کنید، دعا کنید و آنها آمین بگویند. یک بسته شکلات خریدم و آنها را جمع کردم و به آنها گفتم من دعا میکنم، آمین بگویید، من هم به شما شکلات میدهم. این شکلاتدادن همانا و جمعشدن بچهها همانا و جلسه قرآن بزرگی تشکیل شد.
پیشینه این نام در این کوچه تاریخ بلندبالایی دارد و به اواخر دوره قاجار میرسد. در آن سالها حاجتقی و برادرش از سمنان راهی مشهد شدند و در نوغان و طبرسی تجارتخانه پوست و پشم راه انداختند. حاجتقی پس از ازدواج با مرواریدخانم که فرزندی برایشان نداشت، در همین خیابان خانه بزرگی ساخت؛ خانهای که درش به روی نیازمندان باز بود. به همین دلیل وقتی مردم میخواستند نشانی بدهند، نام «حاجتقی» را میآوردند که آشنای مشهدیها بود.
آن سالها هرچند خبر مشارکت ارتش ایران در جنگ ظفار منتشرشده بود، اما حرف چندانی از میزان تلفات ایرانی مخابره نشد یا اخبار منتشر شده متناقض بود.
این نوشتار در پی روایتی از کشتهشدگان ظفار است و همچنین ادامه ماجرا را نه در کشور عمان بلکه آرامگاه نامآشنای تعدادی از آنان در مشهد یعنی خواجهربیع دنبال میکند. وضعیت این بخش از آرامگاه به طور کامل تغییر کرده است و این روزها میزبان کودکان پیشدبستانی شده است.
بیش از 10سال از زندگی اش را در جبهه گذرانده است و در ریه هایش تاول های جنگ را به یادگار دارد. 70درصد شیمیایی یعنی زندگی وابسته به کپسول اکسیژن، وابسته به دارو و کورتون که به گفته خودش اصلی ترین دارویی است که بدون آن زندگی برایش تصورنشدنی است. محمدرضا مهری، سال64 خانواده اش را از فشار بمباران های تهران به مشهد فرستاد و بعد از جنگ هم محله آب و برق مشهد را برای زندگی انتخاب کرد تا ریه هایش که داغدار حمله های ناجوانمردانه بعثی ها بودند در آب و هوای این محله تاب بیاورند.
فارغ از همهمه تمام هفتههای گذشته کنار مادرش نشسته بود و با دقت حرکات دست او را نگاه میکرد که چگونه اتو را روی لباس مدرسه میکشد، سه ماه تعطیلی تمام شده بود و تا چند روز دیگر دوباره همکلاسیهایش را میدید، دلش میخواست مثل سال قبل کنار پنجره کلاس بنشیند تا بتواند رفت و آمد کشتیها را از رود کارون ببیند، همان شب منتظر پدرش بود تا عکسی را که برای رفتن به مدرسه در عکاسخانه گرفته است همراه بیاورد، اما انگار خبری نبود و او چهره غمگین پدر را میدید که آرام درباره رفتن با مادرش زمزمه میکرد.
ماه مهر از راه رسید ولی بمبارانهای متناوب اجازه حضور در کلاس درس را نداد و ذوق و شوق رفتن به مدرسه در هراس جنگ گم شد. خانواده شش نفره آنها هم مانند بقیه خرمشهریها سال 1359مجبور به ترک شهر شدند.
«هنا مسکین» ساکن محله کوشش زمان خارج شدن از خرمشهر دهساله بود ولی روزگار سخت ماهها قبل از جنگ و نیز طعم غربت را بهخوبی به یاد دارد.