مشهد قدیم

جانبازان رهبران این نهضت‌اند
عباس آقا سال 1344 در خیابان شوش مشهد متولد شد. او هم مانند بسیاری از هم‌سن و سالانش در آن دوران منتظر بود تا به سن قانونی برای اعزام به جبهه برسد، آخر او در زمان پیروزی انقلاب اسلامی، 14سال بیشتر نداشت ولی حال و هوای معنوی محله و تأسیس پایگاه بسیج شهید محمد منتظری توسط مرحوم حاج آقا پورحسینیان سبب شد مشتاق رفتن به جبهه باشد، هر چه تلاش کرد زودتر از موعد مقرر به جبهه برود فایده‌ای نداشت و در نهایت منتظر رسیدن وقت موعود ماند.
خیابانی برای تفریح و فرهنگ‌سازی
خیابان پنجتن45 به نام شهیدبوکانی معروف است و جزو خیابان‌های پررفت‌وآمد و شلوغ. بوستان بزرگ «ارم» و فرهنگ‌سرای «انقلاب» 2ظرفیت مهم هستند و به کار خیلی از ساکنان این محدوده می‌آیند.
کرونا علیرضای 18 ساله را نان‌آور خانه کرد
این سرنوشت مرد 42ساله‌ای از شهرک مهرگان است که با ابتلا به کرونا دچار عارضه خون‌ریزی داخلی شد و سوم خرداد امسال روی تخت بیمارستان امام‌حسین(ع) با 80درصد درگیری ریه جان باخت. این گزارش حکایت حرف‌های علیرضا، پسر بزرگ مرحوم علی بصیری، است که در هجده‌سالگی باید حامی برادر سیزده‌ساله‌اش باشد، درحالی‌که خودش هنوز به حمایت پدر نیاز دارد.
مسیر متفاوت «آیدا»
سال اول دبیرستان به سمت علاقه‌اش رفت و با وجود ممتاز بودن در مدرسه نمونه‌دولتی و توان قبولی در رشته‌‌های علوم‌تجربی، دور همه‌چیز خط کشید. از مدرسه نمونه‌دولتی بیرون آمد و هنرستان فاطمةالزهرا(س) خیابان پنجتن را برای خواندن رشته تربیت‌بدنی انتخاب کرد. رشته‌ای که به قول خودش از اول راهنمایی رؤیای حضور در آن را داشت. در این بین پشتکار و علاقه، کار خودش را کرد و تک‌رقمی کنکور شد.
خاله چرخ و فلکی «مشهدقلی»
یک روز با دلی شکسته به همراه فرزندان کوچکم به حرم امام رضا(ع) رفتم تا هم سر و دلی سبک کنم و هم از امام رضا(ع) بخواهم که من را در تربیت فرزندان و تأمین زندگی آن‌ها یاری‌ام کند. در همان حال در حرم تصمیمم را گرفتم. باید چرخ و فلک را راه می‌انداختم و در مقابل چرخ قدار روزگار می‌ایستادم.
خادمانی که به آرزویشان رسیدند
حس‌وحال عجیب‌وغریبی داشتم. با کلام نمی‌شود توصیف کرد، اما از همه جالب‌تر این بود که درست همان چیزی که در مکه از خدا و امام هشتم(ع) خواسته بودم، نصیبم شده بود. از زمانی که این لباس سرمه‌ای را می‌پوشم، سال‌ها می‌گذرد، اما هربار که راهی حرم می‌شوم، باز هم حس من مثل همان روز اول است و ذره‌ای از شوقم برای خدمت کم نشده است.
وقتی کارآگاه به جای پول داخل کیسه می‌رود!
پسر کوچک یک خانواده ثروتمند را دزدیده بودند، آدم‌رباها درخواست پول کرده بودند، کیسه را می‌بردیم، می‌انداختیم اما به آن دست نمی‌زدند، خیلی احتیاط می‌کردند، بار آخر من به‌جای پول درون کسیه رفتم. یادم هست آن موقع چهارراه لشکر رفتم و از مغازه‌دار خواستم با پارچه‌های برزنت کسیه‌ای برایم بدوزد، دو سمتش را به صورت چشمی برایم باز بگذارد و انتهای کیسه را هم ندوزد.