اعظم بصیر میگوید: برادرم( شهید بصیر) یکماه پیش از شهادتش به خانه آمد و رو به مادر کرد و گفت: از شما خواستهای دارم. مادرم هم گفت: «جانم را بخواه محمدحسین، نه نمیگویم.» او گفت: همه رفقایم شهید شدهاند تا تو رضایت ندهی، من شهید نمیشوم!
علیرضا حسینیمحراب میگوید: پس از انقلاب پدرم در مسجد رضوی بولوار امت عضو بسیج شد و سال ۱۳۶۱ هم توسط شهید کاوه لباس پاسداری به تن کرد. پس از آن بود که مرحله به مرحله پدرم در جبهه فعالیت کرد.
محمدرضا، برادر شهید بیابانی میگوید: با مادرم از راهآهن رجبعلی را بدرقه اهواز کردیم. چیزی از پایان دوره سهماهه دوم حضورش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند. مادرم که نانآور خانهاش را از دست داده بود، حتی زبانش به گلایه باز نشد.
حسین قاسمخانی میگوید: نزدیکترین فرد به خواهرم، من بودم. تکیهکلامش رسیدگی به نیازمندان بود! گاهی به او میگفتم «پس برای خودتان چی؟ دستکم شرایط زندگیتان طوری باشد که راحت باشید!»، اما زیر بار نمیرفت و به زندگی ساده خودش راضی بود.
مرتضی حدادیان میگوید: تصمیم گرفتیم هشتادسخن از هشتاد شهید را انتخاب کنیم و در یک بسته قرار دهیم و در محافل توزیع کنیم تا هر فرد با برداشتن یک کارت به سخن شهید فکر کند.
طاهره باقری کاراته را بهطور حرفهای از سال ۱۳۷۹ شروع کرد. بانوی جوان پس گذشت فعالیت ورزشی، سال ۱۳۸۶ در مسابقات زنان مسلمان، مقام سوم را کسب کرد.
بهمحض ورود به منطقه متوجه کمین نیروهای عراقی میشوند. راننده میگوید اینجا چه خبر است؟ شهید محمدمهدی حمیدی در جواب وی میگوید: عروسی است! و در همان لحظه ترکشی به گردنش اصابت میکند.