کد خبر: ۹۹۹۱
۰۹ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰

چشم‌پوشی پینه‌دوز روشن‌دل از خطای چشم‌پزشک

چند‌سالی می‌شود که در کوچه‌ای در محله مقدم، پیرمردی روشن‌دل می‌نشیند و کفش مردم را واکس می‌زند. بسیاری از ساکنان آن حوالی، «حسن نظری» را به‌عنوان پیرمرد با‌خدای محله می‌شناسند.

 چند‌سالی می‌شود که در کوچه‌ای در محله مقدم، پیرمردی روشن‌دل می‌نشیند و کفش مردم را واکس می‌زند. بسیاری از ساکنان آن حوالی، «حسن نظری» را به‌عنوان پیرمرد با‌خدای محله می‌شناسند که صدای اذان نیامده در صف نماز جماعت ایستاده است. کفش خیلی‌ها با واکسی که او می‌زند، براق شده و جانی دوباره گرفته است، اما اغلب آنها نمی‌دانند او بینایی‌اش را ۱۰ سال پیش با تشخیص اشتباه پزشک از دست داده است.

زیر سایه درختی که آفتاب از لای برگ‌هایش بر محلی که پیرمرد آنجا نشسته و کار می‌کند، نفوذ کرده است، در‌مقابلش می‌نشینم. می‌پرسم چطور می‌شود با چشمان بسته دوخت، تعمیر کرد و واکس زد؟! پاسخ می‌دهد: از ۶۸ سال عمرم فقط هشت‌سالش را کفاشی نکرده‌ام. آن‌قدر این کار را انجام داده‌ام که به زیر‌و‌بم کار آشنایی کامل دارم. قبلا برای خودم مغازه‌ای داشتم و کارم بسیار رونق داشت.

- از چه زمانی سوی چشمانتان را از دست دادید؟
۱۰ سال پیش با یک اشتباه ساده، نابینا شدم، اما پس‌از نابینایی‌ چرخ زندگی بهتر می‌چرخد.

از 68سال عمرم فقط هشت‌سالش را کفاشی نکرده‌ام. آن‌قدر این کار را انجام داده‌ام که به زیر‌و‌بم کار آشنایی کامل دارم

- چطور؟
آدم با چشمان بسته، انگار به خدا نزدیک‌تر می‌شود و من به همین دلیل، این بازه زمانی زندگی‌ام را بیشتر دوست دارم.

- چه اتفاقی افتاد؟
۱۰ سال پیش چشمانم خارش گرفته بود که به یکی از پزشکان مشهد که هنوز هم فعالیت دارد، مراجعه کردم و او با تشخیص اشتباه و درمان لیزیک (نوعی روش جراحی لیزری چشم) بینایی‌ام را از من گرفت.

وقتی متوجه شد چشمانم به لیزر حساسیت نشان داده، من را به پزشک دیگری معرفی کرد تا با قطره درمان شوم. شش‌جلسه و هر جلسه، یک ماه درمان با قطره‌های مختلف را امتحان کردم.

در مدتی که تحت درمان بودم، کم‌کم سوی چشمانم از بین رفت تا اینکه یک روز آن پزشک گفت «دیگر قطره‌ها جواب نمی‌دهد. چه کنم که بینایی‌ات برگردد؟» و من متوجه شدم که بینایی‌ام معیوب شده است و تنها پاسخی که توانستم بدهم، این بود که شکر نعمت‌های خدا کن و درِ مطب را پشت سرم بستم.

- از آن پزشک شکایت نکردید؟
خیر، با مصلحت خدا نباید جنگید.

- چرا؟
 آن زمان آن‌قدر درگیر مشکلات و مسائل زندگی و پنج‌فرزند کوچکم بودم که فرصت شکایت‌کردن نداشتم و فقط می‌خواستم این توانایی را داشته باشم که کار کنم و خرج همسر و فرزندانم را تامین کنم.

- هیچ وقت به خدا گفته‌اید چرا من؟
نه، هیچ‌گاه سراغ علت کار‌های خدا نمی‌روم. صلاح او این بوده که من از آن برهه زمانی به بعد، در زندگی‌ام این‌گونه باشم و بدون بینایی زندگی کنم.

- حالا روزگار چگونه می‌گذرد؟
خودش را شکر. خرج چندانی ندارم. خانه‌ام رهن کامل است و دو دخترم را عروس کرده‌ام و سه‌پسرم نیز موفق هستند.

- پس درآمد‌تان خوب است؟
خدا را شکر. نیازهایم را بر‌حسب درآمدم کم کرده‌ام. سعی می‌کنیم قناعت، پیشه کنیم و خدا را سپاسگزار باشیم. شکر خدا نعمت را از خزانه غیب به زندگی آدم می‌رساند.

- روزی که نابینا شدید چه حسی داشتید؟
آن روز به خدا گفتم خدایا آبرویم را حفظ کن. دو دختر دم بخت دارم. گفتم خدایا این دنیا که از دستم رفته؛ به‌خاطر دوستی‌ام با اهل بیت (ع) آن دنیایم آباد شود.

- دوستی با اهل بیت را چقدر در این روحیه خوبتان تاثیر گذار می‌دانید؟
حب و دوستی آن بزرگواران برکت و نعمت است. من داستان زندگی همه امامان را می‌دانم و ظلم‌هایی که به آنها شده و خصلت‌های والای انسانی‌شان را می‌دانم و از سرنوشت آنها کاملا آگاه هستم.

- پس کتاب هم زیاد می‌خواندید؟
بله ولی بیشتر اطلاعاتم از نشستن پای منبر بزرگان است.

- از فرزندانتان راضی هستید؟ آنها هم دنیا را همین‌قدر زیبا می‌بینند؟
بله؛ سه پسر و دو دخترم همه اهل و صالحند. در حال حاضر دو پسر هجده و بیست‌ساله در منزل دارم و پسر بزرگم که ۲۵ سال دارد، خارج از کشور زندگی می‌کند. دو دخترم نیز که ازدواج کرده‌اند، یکی در آلمان و دیگری در آمریکا زندگی می‌کنند. با‌وجود شرایط زندگی در این کشور‌ها و آزادی‌های بی‌حد‌وحصرشان، هر دو دخترم هم حجابشان را حفظ کرده‌اند و هم نماز و روزه فرزندانم هر کجا که باشند، ترک نمی‌شود.

- پس فرزندان اهل، صالح و خوبی دارید؟
بله و ازدواج دخترانم با مردانی متدین و متمکن و عزیمت پسر بزرگم به آلمان برای کسب‌وکار پس‌از نابینایی‌ام بود. پسرم وقتی دید کار‌کردن برای پدرش سخت شده است، رفت تا درآمد کسب کند و کمک‌خرج باشد. گرچه دوری‌اش خیلی آزارم می‌دهد، راضی‌ام به رضای خودش و پسرم را به او سپرده‌ام که بهترین حامی است. بار‌ها پسرم و دخترانم گفته‌اند تو هم بیا اینجا تا خیال ما در‌کنارت راحت‌تر باشد و من گفته‌ام هرگز نخواهم آمد.

ازدواج دخترانم با مردانی متدین و متمکن و عزیمت پسر بزرگم به آلمان برای کسب‌وکار پس‌از نابینایی‌ام بود

- دلیل این مخالفت‌تان چیست؟
من یک جلسه زیارت عاشورای کشورم را با زندگی در  آلمان و آمریکا عوض نمی‌کنم.

- به نظر شما بزرگ‌ترین نعمت خدا به بندگانش چیست؟
نعمت فکر و اندیشه. همه‌جا با انسان است و نتیجه همه چیز را پیش از انجام کار به آدم می‌گوید. کار بد، بدی‌اش در فکر معلوم است و کار خوب نیز همین‌طور. در این دنیا که بازار خیر و شر است، همین فکر بزططرگ‌ترین نعمت است.

- یک روز شما چطور می‌گذرد؟
صبح ساعت ۳:۳۰ از خواب بیدار می‌شوم. نماز می‌خوانم و عبادت می‌کنم و صبحانه می‌خورم. ساعت ۷ می‌آیم به محل کارم. تا وقت نماز کار می‌کنم. پیشخوانی نماز که شد به‌سوی مسجد می‌روم و باز برمی‌گردم و تا شب همین‌جا کسب روزی می‌کنم.

- در‌آمدتان چقدر است؟
روزی ۱۰ تا ۱۵ هزار تومان. از همین پول پس‌انداز هم دارم. نماز و روزه قضا ندارم و خرج کفن و دفنم را هم کنار گذاشته‌ام.

- فرزندانتان از این شیوه کار‌کردن شما ناراحت نیستند؟
 چرا، خیلی وقت‌ها می‌گویند پدر تو روزی برای خودت مغازه و برو‌بیایی داشتی و من می‌گویم من به رضای خدا راضی‌ام و به این شغل. پسرم خیلی کار کرد تا توانست هزینه رهن این خانه را برایم بفرستد تا اجاره نداشته و راحت باشیم. او خیلی به من و خانواده‌اش رسیدگی می‌کند و هوایمان را دارد، اما اصلا دلم نمی‌آید همه پول زحمت‌کشی‌اش را برای ما هزینه کند؛ به‌زودی داماد می‌شود و باید سرمایه زندگی داشته باشد.

همین‌طور‌که مشغول عکس‌گرفتن از پیرمرد هستم، در‌حالی‌که کفشی در دستش است و آن را واکس می‌زند و برق می‌اندازد، این‌بار جای سایه‌های تیره، انشعابات نور را می‌بینم که از لای برگ‌های درختان، جایی برای عبور و رسیدن تا پیرمرد به خود باز کرده‌اند و در حالی‌که چشم هر رهگذری را تحت تاثیر قرار می‌د‌هند، به چشمان پیرمرد هیچ تاثیری نمی‌گذارند.

* این گزارش سه شنیه، یک تیر ۹۵ در شماره ۱۹۸ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44