مغازۀ نقلیپقلی، اما شلوغ پلوغش دنیای عجیب و غریبی دارد. از ازدحام خاطرههای ریز و درشت پیرمرد سرحال محلۀ چهنو، او هرکدام از این خاطرهها را از زمان و مکانی در دورههای مختلف زندگیاش گرفته است. حالا مغازه کوچک پینهدوز دنیایی است از خاطرههای تلنبار شده روی هم.
خاطرههایی که گوشۀ هرکدامشان را که بگیری، سرآغاز قصهای دیگر است. علی بهزادنیا، از آن ۷۰ سالههای چست و چابک است. هیکل ترکهای، اما استوارش نشان از سلامت تن و آرامش روحش دارد. این را میتوان از خندههای گاهبهگاه و شکرهای ثانیه به ثانیهاش نیز فهمید.
از آن سرد و گرم چشیدههای روزگار است که خیلی جاها هیجان زندگیاش را با ریسک و خطر بالا برده تا وقتی امروز پای حرفهایش مینشینیم و داستانهایش را میشنویم، سری تکان دهیم و با خود بگوییم؛ «عجب کارهای هیجانانگیزی در جوانی انجام داده.».
بهزادنیا تاجاییکه توانسته، خود را از روزمرگیها رهانیده است. جوانی قدیمی که آنقدر برای خودش زندگی کرده که حالا کمتر حسرت گذشته را بخورد و حظ امروزش را هم ببرد. حتی وقتی از بروبیای چند سال پیشش در صنف کفاشها حرف میزند که آن مغازۀ بزرگ و پر از کفشهای رنگارنگ را تعطیل کرده و حالا روزگار او را پای تعمیر کفش نشانده، باز هم اثری از حسرتخوردن در او پیدا نمیشود.
شاید همین ویژگی باعث شده بهزادنیا خودساخته و قوی به نظر برسد و در دهۀ هفتم زندگیاش سالمتر، سرزندهتر، شاکرتر و آرامتر از بسیاری هم سن و سالانش به نظر برسد. وقتی در یک صبح تابستانی به مغازۀ کوچک، اما جمع و جور بهزادنیا در انتهای خیابان چهنو میرویم، جریان کار و زندگی را لابهلای تکههای چرم، کفشهای جفتشده قدیمی و جدید، ابزار و آلات پینهدوزی، جلدهای چرمی و دستدوز چاقو، عکسهای سیاه و سفیدی که روی دیوار قاب شده و وسایل قدیمی که شاید هیچ ربطی به کارش نداشته باشند، میبینیم.
مهمتر از همۀ اینها، اما خود بهزادنیاست که از ابتدا تا انتهای حضور ما سوزن به دست مشغول وررفتن با یک جفت کتانی چینی است که صاحبش برای جلوگیری از پارهشدن با چسب قطرهای دو لایه جداشده از هم را چسبانده بوده.
حالا بهزادنیا برای اینکه بتواند دور آن را بدوزد، اول باید چسبهای قطرهای را که مثل خوره به جسم کفش رفته، تمیز کند: «از صبح اسیر و ابیر این لنگه کفش شدم» و برای اینکه یک وقت از دستمان در نرود که روبهروی کفاش اصیل و خبرهای نشستهایم، گاه حواسمان را پرت به کفشهای چرمی جفت شده جلوی پیشخوان میکند و تکهای از داستان زندگیاش را میگوید که حالا چطور شده به جای ساخت کفش تمام چرم، یک جفت کفش چینی تعمیر میکند!
۱۵ ساله بودم که بهطور جدی کار کفاشی را انجام میدادم. توی بازار کفاشها کار میکردم. آن زمان مثل حالا نبود که کفاشها به روزی چند ساعت کار بسنده کنند، کفاشها و خیاطها سرشان خیلی شلوغ بود. تولیدی ما در بازار کفاشها بود؛ یکی از بازارهای قدیمی در اطراف حرم. بازارهای قدیمی درهای چوبی بزرگ داشتند.
در اطراف حرم چند بازار بود؛ مثل بازار بزرگ، بازار سرشور، بازار وزیر نظام. از سمت خیابان خسروی که وارد حرم میشدی، بازار قالیفروشها بود بعد از آن میرسیدی به مسجد شاه و بعد بازار کفاشها شروع میشد. در اصل از بازار قالیفروشها که میگذشتی، بازار کفاشها قرار داشت که نزدیک حرم و بازار وزیر نظام بود. کاروانسرای وزیر نظام هم بود که در آنجا چرم کفاشی، رویه، زیره و... میفروختند.
یک جور انباری بود که بیشتر تاجرها در آنجا بودند. آن زمان کفشهای خاصی مد بود. مثلا کفش قیصری یا کفش ثریایی بود. همان زمانها بود که در تولیدی کفشمان شبها را تا صبح کار میکردیم. آن زمان اینطوری بود.
کفاشها و خیاطها تا صبح کار داشتند، چون مردم کفش و لباسشان را سفارش میدادند. یک جفت کفش که دستکم سه سال کار میکرد. بعضی از مشتریهای من بعد از دو یا سه سال همان کفشی که برایشان دوخته بودم، دمپایی کرده و مدتی دیگر از آن استفاده میکردند. غیر از اینها من در کارم خلاقیت هم نشان میدادم.
مثلا از یک مدل کفش، مدلهای دیگری هم تولید میکردم. مینشستم فکر میکردم و چند مدل طراحی میکردم. بعضی از این طرحها سلیقۀ خودم بود و برخی با توجه به نیاز مشتریهایم. همین خلاقیتها و طراحیها باعث شد سرم به شدت شلوغ شود.
تا همین چند سال پیش هم مرا به تهران و نیشابور میبردند و مدتی آنجا به من خانه و زندگی میدادند تا برایشان کار کنم. ولی حالا دیگر حوصلۀ آن کارهای سنگین را ندارم، مینشینم توی مغازه و خوردهخورده کارهای سبک انجام میدهم.
قدیم پاسبانها توی کوچه و خیابان به ویژه بازارها گشت میزدند. آنها تفنگ سر شانه داشتند و تمام شب را گشتزنی میکردند. قفل روی درها را میکشیدند تا مطمئن شوند درها قفل هست؟ کسی یادش نرفته باشد در را قفل بزند! کارگاه ما در کشویی داشت که آنها باید پایین میکشیدی.
بیشتر شبها کمی از پایین در را باز میگذاشتیم. پاسبانها در را بالا میدادند و میپرسیدند «خودتانید؟» مواظب بودند دزد نباشد. جواب میدادیم: «بله خودمانیم.»
زمان جوانی با دوستانمان میرفتیم سینما. آن زمان توی ارگ هفت، هشتتا سینما بود. روبهروی یکی از سینماها یک شیرینیفروشی قدیمی بود. از بین بچهها من بهتر از همه شیرینی انتخاب میکردم. این را به خودشان هم میگفتم. برای همین یک پاکت از شیرینیفروش میگرفتم و شروع میکردم به دستچینکردن شیرینیهای خامهای، رولت و... بلیت سینما آن زمان ۸ قران بود.
قیمتهای دیگری هم داشت مثلا در قسمت لژ سینما سه تومان بود. یادش بخیر ما همیشه بلیت ۸ قرانی میخریدیم، یک نوشابه هم کنار شیرینیها میگرفتیم و مینشستیم فیلم نگاهکردن. آن زمان فیلمهای آمریکایی، هندی و عربی روی پرده بود.
من عاشق فیلمهای هندی بودم و تقریباً همۀ آنها را میدیدم. در آن سالها رادیوهای لامپی هم داشتیم که موجهای زیادی را میگرفت. همینطور که تا صبح توی کارگاه کار میکردیم، موجها را عوض کرده و کشورهای مختلف را میگرفتیم و موسیقی گوش میکردیم. این کار برایمان سرگرمی بود.
یکی دیگر از سرگرمیهایمان رفتن به باغ وکیلآباد بود. آن زمان باغ وکیل آباد خیلی بکر و دستنخورده بود. دوتا استخر داشت. یکی بالا نزدیک خانه حاج حسین ملک که خانهای چوبی بود. یک استخر هم پایین بود که ما آنجا میرفتیم. از جایی که میایستادیم حاج حسین ملک را میدیدیم که در ایوان چوبی خانهاش چند صندلی گذاشته بود و خودش روی صندلی مینشست.
چند نفر هم اطرافش بودند. برای استخر پایین هم یک اسکلت چهارطبقۀ چوبی درست کرده بودند که از روی آن پرش میزدیم توی آب. شناکردن در آن استخر، یکی از بزرگترین لذتهایمان بود. یکی از بچهها خیلی ماهرانه شیرجه میزد.
یادم میآید همیشه یک پنج زاری میانداختیم توی آب و او مثل ماهی میپرید توی آب سکه را پیدا میکرد و آن را بیرون میآورد.
بازی جالبی نبود، ولی از روی جوانی این سرگرمی را هم داشتیم. یک بار هندوانه توی کوچه میریختیم و تکتک آنها را برش میدادیم.
بعد برشها را میبردیم پیش یک نفر که قضاوت کند کدام سرختر و بهتر است. هرکس برش هندوانهاش کمرنگتر و بیحالتر بود، باخته بود و باید پنج من هندوانه به برنده میداد. متأسفانه تعداد زیادی هندوانه حیف و میل میشد. من خودم هیچوقت جرئت نداشتم هندوانههای چاقوخورده را به خانه ببرم، چون مادرم دعوایم میکرد که چرا اسراف کردم یا پولهایم را ریختم توی جوب!
خانۀ ما یک حوض بزرگ داشت با سنگهای گربهماهی که با «چرخ چاه» آب میکشیدند. چند ماهی خیلی بزرگ هم توی حوض بود. خانۀ ما چند اتاق داشت که مادرم آنها را اجاره داده بود. مادرم خیلی با همسایهها راه میآمد.
میدانست وضعشان خوب نیست، کرایه نمیگرفت از آنها، برایشان غذا درست میکرد، به من میگفت: «یک وقت بهشان نگی برفها را پارو کنند.» مادرم اخلاقهای عجیبی داشت یک وقت میدیدی قابلمه به دست به کورۀ آجرپزی میرفت، کارگرهایی که غذا نداشتند صدا میزد و به آنها غذا میداد.
من تقریباً ۲۵ ساله بودم که ازدواج کردم. آن زمان وسایل عروس داماد را خنچهکشی میکردند. یعنی اثاث را توی طبقهای بزرگ میچیدند. تعدادی طبقبهسر خنچهها را میبردند. یک نفر جلوتر از بقیه بود که مسئول و رئیس طبقکشها بود.
جلوتر از بقیه راه میرفت، سلام و صلوات میفرستاد و مبارکباد میگفت. یک دوربین کوچک داشتم که یک حلقه فیلم کوچک و سیاه و سفید میخورد. حدود ۱۵تاعکس میگرفت. با بچهها که میرفتیم این طرف و آن طرف، عکس میگرفتیم. عاشق عکسگرفتن بودم و عاشق آن دوربین. آخر نفهمیدم دوربینم چه شد، ولی همه این عکسهای روی دیوار را با همان دوربین گرفتم.
این جلدهای چرمی را میبینید؟ مشتریهایی دارم که با چاقو سروکار دارند. بعضی از آنها توی کار شکار هستند. دوست دارند چاقویشان را محافظت کنند. من میدیدم که برای تهیۀ یک جلد چرمی باید نمونۀ خارجیاش را پیدا کنند که خیلی هم گران است. با خودم گفتم من که از دستم برمیآید، خودم برایشان میدوزم.
اینکه میبینید روی بخشی از دیوار جلدهای چرمی آویز کردهام، برای کسانی است که با چاقو سروکار دارند. اینها مشتریان خاص خودشان را دارند که میآیند دقیق به من سفارش میدهند، من هم برایشان همانطور که میخواهند جلد میسازم.
آنقدر به کارم علاقه دارم که نمیتوانم یک روز اینجا نیایم و توی مغاره نباشم. تا سه سال پیش اینجا فروشگاه بزرگی داشتم. انواع و اقسام کفشهای چرمی را داخل آن گذاشته بودم. مشتریهای زیادی هم داشتم. اما یک برنامۀ کاری پیش آمد که آنجا را جمع و خانهام را هم عوض کردم.
حالا این مغازه را اینجا اجاره کردم و سرم را با تعمیر کفش گرم میکنم. هنوز هم از دستم برمی آید بنشینم و کفش بدوزم، ولی بازار آنقدر از کفشهای آشغال چینی پرشده که دیگر کسی کفش چرمی نمیپوشد.
همین کتانی توی دستم را ببینید از صبح اسیرم تا دورش را بدوزم. صاحبش برای اینکه جای پارگیاش را به هم وصل کند، چسب قطرهای داخلش ریخته، ولی آن هم افاقه نکرده و آورده اینجا تا دورش را بدوزم که آخر سر ۱۰هزار تومان توی دستم بگذارد.
* این گزارش دوشنبه ۹ مرداد ۹۶ در شماره ۲۵۴ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.