یک ظهر تیرماهی در کوچهپسکوچههای رسالت بهدنبال نشانی میگردم و با دیدن «تورنادو»، که البته اسمش را بعد یاد میگیرم، یقین میکنم که درست آمدهام. وقتی خانم خانه در را برایم باز میکند، من وارد پارکینگ کوچک خانه میشوم که تبدیلش کردهاند به یک کارگاه جمعوجور نجاری.
بوی دلچسب چوب میآید و چشمم از دیدن تندیسها و پیکرهای چوبی تراشخورده، گلهای معرقکاری ظریف و انواع دکورهای چوبی سیر نمیشود. از در کوچکی در آنطرف کارگاه که به خانه محسن بهمنآبادی راه دارد، صدای سلام و خوشامدش را میشنوم. دعوت میشویم به همنشینی و همصحبتی این هنرمند توانیاب محله سیسآباد که استاد معرق و پیکرتراشی چوب است.
محسن بهمنآبادی متولد سال۶۳ در محله دروی مشهد است. او وقتیکه دانشآموز بوده، با درس حرفهوفن به کار چوب و معرق علاقهمند شده و با ساخت لوستری که طرحش در کتاب بوده، استعداد و مهارت خود در این زمینه را نشان داده است. مدت کوتاهی بعد بهواسطه آشنایی با مؤسسه نیکوکاری توانیابان که آموزشهای مربوط به کارهای هنری و صنایعدستی را به رایگان دراختیار معلولان قرار میداد، بهطور تخصصی در رشته معرق آموزش دید و شروع به کار کرد.
اولین کار رسمی محسن یک تابلو «و انیکاد» بزرگ بود که آن را به مسجد محلهاش هدیه داد. او در اولین سالهای جوانی با خانوادهاش به تهران مهاجرت کرد که این مهاجرت همراه شد با فعالیتهای تخصصیتر او در این رشته هنری.
محسن سال۸۸ موفق به دریافت گواهینامه مهارتهای کارآفرینی از دانشکده کارآفرینی تهران شد. حیاط خانه را تبدیل به کارگاه کوچکی کرد که در آن به ساخت دکوریجات و مصنوعات چوبی مشغول بود و با قبول سفارش به کسب درآمد نسبتا خوبی رسید.
خودش میگوید: ۲۱ سال داشتم و آرزویم این بود که برای مادرم یک لباسشویی تماماتومات بخرم و بهنوعی از زحمتهایش قدردانی کنم. با ذوق و علاقهای که به کارم داشت، خیلی زود این آرزوی من برآورده شد و برق شادی را در چشمان مادرم دیدم.
محسن در بیستنمایشگاه گروهی شرکت داشته که مهمترینش، شرکت در فستیوال۲۰۰۹ در کشور عمان (مسقط) بهعنوان نماینده برگزیده اداره بهزیستی استان تهران بوده و از افتخاراتی است که او در سالهای فعالیتش در کارنامه هنریاش به ثبت رسانده است.
درخلال صحبتمان میفهمم که معلولیت این هنرمند محله سیسآباد مادرزادی نبوده است و همین کنجکاوم میکند که بیشتر از دوران کودکی برایمان بگوید؛ «به گفته مادرم من خیلی زودتر از همسنوسالهای خودم راه افتادم، اما در یک سال و چندماهگی احتمالا بهدلیل تب و تشنج ناشی از آن ناگهان فلج شدم. روزهای بسیار سختی برای خودم و خانواده بود؛ زیرا تا پنجسالگی سیزدهعمل جراحی خیلی سخت را پشت سر گذاشتم. در ۹ سالگی هم با برخورد چوب هنگام بازی الکدولک، چشم چپم را از دست دادم.»
آرزویم این بود که برای مادرم یک لباسشویی تماماتومات بخرم و بهنوعی از زحمتهایش قدردانی کنم
وقتی محسن از گذشته میگوید فکر میکنم که با این کودکی و نوجوانی سخت چطور کنار آمده است و این حوادث تلخ چطور سد راه او برای پیشرفت نشدهاند؛ «من یادم نمیآید که هیچوقت حسرت این را خورده باشم که چرا شبیه بقیه نیستم یا بهتر است بگویم شاید بقیه طوری با من رفتار نکردند که من حس کنم کمبود خیلی شدیدی دارم یا حرف و عملشان بخواهد یک خاطره خیلی بد از آن دوران در ذهن من حک کرده باشد. حتی به چشم کودکیام همهچیز عادی و نرمال بود برایم.»
بهمنآبادی از نقش پررنگ پدر خود میگوید؛ مردی که معتقد بود محسن باید از پس خودش بربیاید؛ «پدرم همیشه به من پروبال میداد. آن موقع خانوادههایی که دارای فرزند معلول بودند دو نوع رفتار انجام میدادند؛ یا تا سالها این بچه را از بقیه پنهان میکردند یا با حمایتهای همهجانبه و گاه بیجا، یک معلول کاملا منفعل پرورش میدادند.
پدر من اینطور نبود. حمایتهای بیخود نمیکرد و درعوض خیلی کارها را میگذاشت روی دوش خودم. پدرم بنّا بود و من را گاهی حتی با خودش سر کار هم میبرد.. همه آنچه امروز هستم، مدیون اوست. معلم خیلی خوبی بود برایم.»
پدر محسن در ۱۲اردیبهشت سال۹۰ درست روز معلم راهی دیار باقی شد.
در میانه گفتگو، تلفن آقامحسن زنگ میخورد. صحبتها مربوط به هماهنگی کارهای هیئت عزاداری است که در روزهای منتهی به تاسوعا و عاشورای حسینی حسابی سرشان شلوغ است. هیئت متوسلین به حضرترقیه (س) ویژه معلولان جسمیحرکتی است و بهمنآبادی جزو اولین نفرات مؤسس آن بوده و هنوز هم پساز اینهمه سال، خودش و موتور سهچرخش، «تورنادو» که حالا اسمش را متوجه میشوم، در خدمت هیئت و کارهای مربوط به آن هستند.
برمیگردیم به ماجراهای تهران. محسن بهمنآبادی در زمان فعالیت در نمایشگاهها و جشنوارههای مختلف هنری با مؤسسه نیکوکاری رعدالغدیر تهران که درزمینه آموزش توانیابان و ناشنوایان فعال است، آشنا میشود و در همکاری با این نهاد، روی دیگری از تواناییهای خود را به نمایش میگذارد.
محسن در این مؤسسه با آموزش شاخههای مختلف کار با چوب به دیگر توانیابان و ناشنوایان، اتفاقات خوبی را رقم میزند و مدتی بعد، او مربی دورههای هنرآموزی در هر چهار شعبه این مؤسسه در تهران میشود. همه اینها در طول دو سال فعالیت او در تهران رقم میخورد و برای فردی با شرایط او پیشرفت فوقالعادهای محسوب میشود.
بهمنآبادی پساز بیستسال زندگی در تهران حالا نزدیک به دوسال است که به زادگاهش برگشته. وقتی دلیلش را میپرسم، برمیگردد و با خنده به اعظمخانم نگاه میکند و میگوید: آدم تا ازدواج نکند، نمیفهمد دقیقا اهل کجاست!
اعظم شیری حالا پنجسال است که با آقامحسن زیر یک سقف زندگی میکند. رضایت از زندگی از لبخندهای خانم خانه پیداست و وقتی میپرسم چطور شد که با وضعیت و شرایط آقای بهمنآبادی به این ازدواج رضایت داده است، در قدم اول به عشق و بعد به استقلال و خودساختگی همسرش اشاره میکند.
آقای بهمنآبادی هم در دنباله حرفهای خانم شیری تأکید میکند که هنوز متوجه نشده که زندگی با این همسر مهربان و فداکار نتیجه کدام کار خوبی است که به درگاه خدا کرده!
شوخطبعی و مهربانی آقامحسن از رفتار او پیداست، اما خودش همیشه و هرروز به این فکر میکند که امروز اگر روز آخر زندگیاش باشد باید چطور رفتار کند که بعدها شرمنده خودش و زندگی نباشد. جمله طلاییاش این است که «زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد؛ قلبها گرامیتر از آناند که بشکنند.»
* این گزارش یکشنبه ۳۱ تیرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۷ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.