کد خبر: ۹۷۳۰
۲۹ تير ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰

علی باقرزاده به زندگی خیلی‌ها بقا بخشید

استاد علی باقرزاده در صنعت دستی داشته، وارد عرصه کشاورزی شده، چند سال رئیس اتاق بازرگانی بوده، شاعر است و چندین هزار بیت شعر گفته. واقف است و تاکنون چندین مدرسه و خوابگاه ساخته است.

هرکس او را باعنوانی می‌شناسد. بچه‌های روستا او را «خیری» می‌شناسند که فضای دانش‌آموختن را برایشان مهیا کرد. چای‌خورها، وقتی قند فریمان را در دهانشان می‌گذارند و قند در اندک زمانی آب می‌شود، به یاد او می‌افتند. کشاورزان او را مزرعه‌داری نمونه می‌دانند.

دانشجویان متأهل او را مردی می‌شناسند که سرپناهی دراختیارشان قرار داد. کتاب‏خوان‏‌ها او را شاعر و نویسنده‌ای چیره‌دست می‌دانند و با کتاب‌‏هایش زندگی می‌کنند. بچه‌مدرسه‌ای‌ها بیشتر با شعر‌های او در کتاب‌هایشان آشنا هستند، آن هم وقتی معلم آن‌ها را به پای تخته فرامی‌خواند!

هم‌محله‌ای‌ها او را به‌عنوان «گوگلی» با موتور جستجوگر قوی می‌شناسند که هرآنچه از مشهد قدیم و کتاب‌های تاریخ و ادبیات می‌خواهند، در حافظه طلایی‌اش یافت می‌شود و دوستان شاعرش همچون اخوان و صاحبکار و قهرمان و کمال و شهریار و... او را دوستی نمونه و خانه اش را محفلی گرم می‌شناختند.

اما استاد باقرزاده، خاطره‌ای به‌یادماندنی هم برای ما به یادگار گذاشت که زین پس همیشه با آن عنوان یادش می‌کنیم، مردی که یک سیخ کبریت را هم نزد خود نگاه نمی‌دارد!

ماجرا از این قرار است که روز مصاحبه، خودکارمان را که نه‌چندان برورویی داشت و نه قیمتی و نه حتی جوهری، در منزل استاد جا گذاشتیم. فردای روز مصاحبه وقتی داشتیم دنبال خودکارمان برای نوشتن گزارش می‌گشتیم، آن را در پاکتی یافتیم که روی آن نوشته بود «برسد به دست خانم سیدی. باقرزاده».

درحالی‌که داشتیم از تعجب شاخ درمی‏‌آوردیم در تماسی با آقای باقرزاده متوجه شدیم که دیروز خودکار را در منزل ایشان جا گذاشته‌ایم و آقای باقرزاده هم به محض اینکه متوجه شدند، خودکار را داخل پاکتی گذاشته و به دست راننده سپرده‌اند تا برساند به ما. تعجبمان بیشتر شد و علت را جویا شدیم؛ در این زمان بود که استادباقرزاده، نخستین درس زندگی‌شان را به ما هم آموختند.  

«چشمان پدرم در سال‌های آخر عمرش، آب‌مروارید آورده بود و خیلی خوب نمی‌توانست اجسام را تشخیص دهد. یک روز پدر دکترآریان نزد پدرم آمد و با هم از روز‌های گذشته گفتند و شنیدند. وقتی آقای آریان رفت، پدرم دید که چیزی روی میز جامانده، اما درست نمی‌توانست تشخیص دهد چیست، نگاه کردم و گفتم یک کبریت است که سه‌چهار سیخ بیشتر ندارد.

پدرم گفت: سریع این را ببر و به آقای آریان بده. این حرف در آن زمان برای من خیلی سنگین بود! من، یک پسر هفده‌ساله از سرای شاه‌ولی‌خان این همه راه را بروم و سه سیخ کبریت را به آقای آریان در سرای سودمند بدهم؟! آن هم کبریتی که کل بسته‌اش ده‌شاهی بیشتر نمی‌شد. گفتم این که ارزشی ندارد من این همه راه بروم. پدرم نگاه غضب‌آلودی به من کرد و گفت: مال مردم، مال مردم است و نباید اینجا باشد.

کبریت را گرفتم و با ناراحتی به طرف در راه افتادم. پدرم از چشمانم خواند که قصد دارم بروم و در بازار دوری بزنم و بعد بیایم و بگویم کبریت را بردم. به همین خاطر هنوز به در نرسیده بودم، مرا صدا کرد و گفت:  من با آقای آریان تماس می‌گیرم و از رسیدن کبریت به دستشان مطمئن می‌شوم.  

البته واقعا هم تصمیم بنده همان بود. چون برایم خیلی دشوار و خجالت‌آور بود که این همه راه را برای سه سیخ کبریت بروم. فکر می‌کردم حتی آقای آریان هم به من بخندد. وقتی برگشتم، پدرم گفت: اگر کسی به خودش اجازه بدهد که سیخ کبریت مردم را نزد خود نگاه دارد، فردا هم اجازه می‌دهد دو سکه را نگاه دارد و پس‌فردا بیشتر را؛ و این اولین درس زندگی بود که پدرم به من آموخت.»   

استاد علی باقرزاده در روز ۱۹ آذر سال ۹۵ درگذشت و این گزارش در سال ۱۳۹۲ و در زمان حیات ایشان تهیه شده است.  

 

تمام صحبت‌های آقای سیدی را تکذیب می‌کنم!

خبردار شدیم فرهنگ‌سرای فردوسی پنجشنبه هفتم شهریور، بزرگداشتی مردمی برای تجلیل از تلاش‌های استادباقرزاده برگزار می‌کند. به همین بهانه سراغ این استاد بزرگ رفتیم تا با جنبه‌های مختلف زندگی وی آشنا شویم.

البته، چون آقای باقرزاده بسیار خشوع داشتند و زیاد از فعالیت‌های خود در عرصه‌های مختلف تعریف نمی‌کردند، مجبور شدیم از استادسیدی کمک بگیریم و از ایشان بخواهیم ما را با جنبه‌های وجودی جناب‌باقرزاده بیشتر آشنا کنند. 

البته بازهم آقای باقرزاده با تواضع بسیار، تمام صحبت‌های آقای سیدی را که در تعریف از ایشان بیان شده بود، تکذیب کردند! آنچه می‌خوانید برآمده از صحبت‌های دو بزرگوار است.    

 

قرص خواب من، کتاب است!

علی باقرزاده متخلص به بقا، متولد ۱۱ تیر ۱۳۰۸ است. عده‌ای وی را به اشتباه زاده یزد می‌دانند، اما باید گفت وی یزدی‌الاصل، اما متولد مشهد است. پسوند «چهارجویی» ادامه فامیلش هم به دوران فعالیت پدرش در چهارجوی (ترکمنستان فعلی) مربوط می‌شود.  
مرگ پدر و وظیفه سرپرستی از مادر و شش خواهر، او را از ۱۸ سالگی از تحصیل جدا و روانه بازار کار کرد. البته علی باقرزاده نگذاشت که این نداشتن تحصیلات آکادمیک، او را از علم و دانش دور کند، بلکه وی با مطالعات فراوان در عرصه‌های مختلف، خود را در زمینه‌های گوناگون تاریخ، فرهنگ، ادبیات، صنعت، کشاورزی، اقتصاد و... صاحب‌نظر کرد.  

بقا می‌گوید: «مرا سه کار ز کار جهان پسند آمد / که رقبتی نبود هرگزم به کار دگر» این سه کار عبارتند از: صحبت با صاحبدلان و دوستان، سیاحت آفاق و گردش گیتی و سوم کتاب؛ و به‌جرئت می‌توان گفت که بقا در هر سه این کار‌ها سرآمد بود.

تعداد دوستان و صاحبدلانی که وی با آنها همنشین بوده سر به آفاق می‌گذارد؛ از مرحوم  دکتر یوسفی،  دکتر رجایی، کمال،  صاحبکار،  اخوان و قهرمان گرفته تا حتی رهبر معظم انقلاب. در گردش گیتی و سیر آفاق هم فقط اشاره به سفرنامه‌های متعدد ایشان کفایت می‌کند. کمترشاعری است که این‌چنین دور جهان گشته باشد؛ حتی سعدی هم که به سفرکردن شهرت دارد، بیشتر سفرهایش سمبلیک بوده.

استاد، رمز این سفر‌های بی‌شمار را در آسان‌گرفتن سفر می‌داند و می‌گوید: «من در سفر قیدی نداشتم. زیاد پیش آمده که حتی بر روی نیمکتی شب را گذرانده باشم.»

اما می‌رسیم به کار سوم که کتاب‌خواندن است. قرص خواب بقا، کتاب است!  ۶۵ سال که حداقل روزی سه ساعت کتاب می‌خواند. ظهر‌ها کتاب می‌خواند و می‌خوابد. شب‌ها کتاب می‌خواند و می‌خوابد.

     

اشعار علی باقرزاده به زندگی خیلی‌ها بقا بخشید

 

مثنوی هفتادمن کاغذ!

زندگی بقا جنبه‌های مختلفی دارد که از هر دری وارد شوی، می‌توانی یک مثنوی هفتادمن کاغذ از آن برگیری. علی باقرزاده در زندگی ۸۴ ساله‌اش وارد هرکاری شده و در هر رشته‌ای دستی دارد که اگر بخواهیم تمام آنها را بیان کنیم، ۸۴ سال زمان می‌خواهد و ۸۴ هزار شماره روزنامه! ایشان در صنعت دستی دارد و چندین کارخانه را چرخانده. وارد عرصه کشاورزی شده و عنوان نمونه‌بودن را یدک می‌کشد.

چند سال رئیس اتاق بازرگانی و صنایع خراسان بوده. شاعر است و چندین هزار بیت شعر گفته. واقف و خیّر است و تاکنون چندین مدرسه و خوابگاه ساخته. خلاصه اینکه این داشته‌ها در اندازه توانایی و ظرفیت ما نیست. بنابراین به‌اندازه ظرفیت خود به قسمت‌هایی از زندگی وی اشاره می‌کنیم.  

     

در پشت شعر‌های بچگی‌مان چه گذشته است؟

ازمیان خاطره‌هایمان از شعر‌های کتاب‌های درسی به دو شعر چاپ‌شده از وی به نام‌های «وطن‌دوستی» و «عمر جاویدان» در کتاب‌های درسی راهنمایی و دبیرستان می‌پردازیم.

بقا فضای سرودن وطن‌دوستی را چنین توضیح می‌دهد: «ازسوی کارخانه قند فریمان مأمور شدیم برای بازدید و کمک به منطقه جنگی هویزه برویم. ما را به مزار شهدا بردند. ما همیشه مزار‌ها را با سنگ قبر دیده بودیم، اما آنجا این‌گونه نبود. کنار تلی از خاک چوبی گذاشته بودند و سر آن کلاهی گلوله‌خورده و خونی بود که روی آن نام شهید را نوشته بودند.

آن‌طرف‌تر تلی دیگر و پیراهنی خون‌آلود را می‌دیدی. چشمم به مزاری افتاد که کنار آن پیراهنی مردانه و زنانه و دو لباس بچگانه خونین آویزان کرده بودند. نزدیک شدم و نوشته کنار مزار را خواندم. نوشته بود مزار «حامد جرفی» بخشدار هویزه.

وقتی داستان زندگی آنها را شنیدم، بسیار تحت‌تأثیر قرار گرفتم و همان‌جا در مدتی کوتاه شعری سرودم که بعد‌ها هرکار کردم، نه توانستم بیتی به آن اضافه و نه بیتی از آن کم کنم: 

بخشدار هویزه را گفتند ترک کن شهر خویشتن را زود

خیل صدامیان کافر کیش آمده در کنار شهر فرود

جز تو و چند پاسدار جوان کسی ندارد در این دیار وجود

راه‌های امید شد بسته باب‌های نجات شد مسدود

گر بمانی اسیر خواهی شد ور کنی جنگ می‌شوی نابود

زن و فرزند خویش را بگیر رخت میفکن به آن سوی رود

غیر تسلیم یا فرار ترا چاره دیگری نخواهد بود

همچو اسپند بر جهید ز جا مرد تا این حدیث تلخ شنود

گفت من ترک آشیانه خویش نکنم گر کنم ز جان بدرود

گر سپارم وطن به دست عدو مادر از من رضا نخواهد بود

مگذارند همسر و پسرم کنم از آشیان خود بدرود

دخترم با دو دست کوچک خویش رهگذار مرا کند مسدود

تا که خون در رگ است و جان در تن سر نیارم به پیش خصم فرود

می‌ستیزم به ناخن و دندان نهراسم ز تیر و آتش و دود

یا کنم خصم را برون ز وطن یا شوم کشته در ره مقصود

روز دیگر ز بخشدار نماند جز تنی سرد و نقش خون‌آلود

آن طرف‌تر دو کودک و یک زن خفته در خون خود خشنود

گفت حب‌الوطن من الایمان پیک مسعود کردگار ودود

آفرین باد بر چنان ایمان آفرین باد بر چنین موجود» 

 

با سبک هندی میانه‌ای ندارم!

باقرزاده درخصوص سبک شعرهایش می‌گوید: «برعکس بسیاری از شعر‌ها که با سبک هندی گره خورده و رنج و غم و بدبختی در آن نمایان است، شعر من سراسر خوش‌بینی و تلاش و شادی است.»

برعكس بسياري از شعرها كه رنج و غم در آن نمايان است، شعر من سراسر خوش‌بيني و تلاش و شادي است

وی در ادامه می‌گوید: «نمی‌خواهم بگویم که به رنج و غم بی‌تفاوت هستم. ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که در آن غم و اندوه زیاد است، اما به‌اعتقاد من شاعر باید سعی کند دست‌کم غم را از دل مردم بزداید نه اینکه آن را بیشتر کند.»     

 

امروزه شاعری شغل نیست 

«جوان‌تر که بودم، یکی از دوستان شاعرم گفت: دخترم بر اثر بی‌دوایی مُرد،، چون من پول نداشتم که دوا بگیرم. این هشداری برای من بود تا متوجه شوم شعر و شاعری به‌جای خود محفوظ، اما کسب و کار هم جای خود. امروز دیگر زمان سلطان‌محمودغزنوی نیست که شاعری، شغل باشد که شعری بگویی و صله‌ای دریافت کنی. خداراشکر همین هم باعث شده که تاکنون برای صله شعری نگویم.  

برای دوستانم زیاد شعر گفته‌ام، اما در عالم رفاقت بوده نه برای صله. برای مثال من برای دکتر یوسفی، شهریار و امیری شعری گفتم و آنها هم برای من.» (مجموعه این شعر‌ها و نامه‌ها در کتاب «نامه فرزانگان» استاد باقرزاده گردآوری شده است.)    

 

بلد نیستم شام ۵۰۰ هزار تومانی بخورم!

‌در گذشته راه را خیّران می‌ساختند. درمانگاه و شفاخانه را خیران می‌ساختند.۸۰ درصد مدارس وقف بود، اما امروزه وقف خیلی کم‌رنگ شده. باید امروزه سنت وقف را نو کرد.

يزدي‌ها مردمی ‌هستند كه زندگي‌شان بين آبگوشت و خورش‌قيمه است. بيشتر بلد نيستند! ‌

در همین راستا استادباقرزاده در هاشمیه ۱۴ خوابگاهی برای دانشجویان متأهل ساخته است. باقرزاده در این‌خصوص می‌گوید: «ثروتمند نیستم. فقط طوری برنامه‌ریزی می‌کنم که در پایان سال مبلغی برای کمک به دیگران باقی بماند. چون ما در جامعه فقیری زندگی می‌کنیم و لازم است به همنوعانمان کمک کنیم.

همین الان هم در ۸۴ سالگی دست از کار نکشیده‌ام و همچنان صبح‌به‌صبح ساعت ۸ سر کار می‌آیم. از کنار آن هم زندگی معقولی دارم. یزدی‌ها مردمی هستند که زندگی‌شان بین آبگوشت و خورش‌قیمه است. بیشتر بلد نیستند! ما هم بلد نیستیم برویم رستوران و شام ۵۰۰ هزارتومانی بخوریم. فرزندانم را هم عادت داده‌ام که همین‌طور زندگی کنند.»    

 

خاطره‌ای بزرگ از کودکی کوچک 

در روستای «علاقه» مدرسه‌ای را به نام پدرم ساخته بودم. روزی برای سرکشی، به این مدرسه رفتم. هنگام بازگشت متوجه پاکتی شدم که روی صندلی‌ام بود. شروع به خواندن نامه کردم. نامه با قلمی کودکانه ازطرف یکی از شاگردان مدرسه بود.

نوشته بود: من در این مدرسه درس می‌خوانم و شاگرد اول هستم، اما روستایمان مدرسه راهنمایی ندارد. اولین راهنمایی از اینجا یک فرسخ فاصله دارد و پدرم هم اجازه نمی‌دهد من به آن راهنمایی بروم. از شما خواهش می‌کنم یک مدرسه راهنمایی هم در روستای ما بسازید.  

بسیار تحت‌تأثیر این نامه قرار گرفتم. اما آن‌موقع امکان مالی ساخت مدرسه را نداشتم. بنابراین از پسرم که در آن زمان مزرعه را اداره می‌کرد، کمک خواستم. از همسرم هم خواستم که مقداری خرج خانه را محدود کند تا بتوانیم این مدرسه را بسازیم. همسر و فرزندم قبول کردند و خلاصه مدرسه ساخته شد.

زمان افتتاح خواستیم مدرسه را به نام آن کودک که بانی و انگیزه ساخت مدرسه بود نام‌گذاری کنیم، اما متاسفانه او را نیافتیم و بعد‌ها متوجه شدیم او عروس شده و به خانه بخت رفته. در نهایت مدرسه را به نام پسرم مسعود باقرزاده نام‌گذاری کردیم و اکنون هم آن مدرسه دایر است.»

 

اشعار علی باقرزاده به زندگی خیلی‌ها بقا بخشید

 

سال‌شمار زندگی بقا

۱۳۰۸: تولد در مشهد؛ عده‌ای به اشتباه می‌پندارند که ایشان متولد یزد هستند و بعد به مشهد مهاجرت کردند، اما باید گفت این زندگی پدرشان است و خود ایشان متولد مشهد هستند

۱۳۲۶: مرگ پدر و عهده‌داری سرپرستی مادر و ۶ خواهر؛ دست کشیدن از تحصیل و وارد شدن به بازار کار برای تامین نیاز‌های خانواده 

۱۳۳۰: ازدواج با خانم گرجستانی؛ پیوند چای و بیسکوییت! ازدواج مردی که در صنعت چای و قند فعالیت می‌کند با خانمی که از خانواده بیسکوییت‌های گرجی است

۱۳۳۵: سفر به مکه، عراق، سوریه، لبنان، فلسطین و اردن؛ اولین سفر استاد سفر به مکه بود و همان‌جا بود که استاد ۳ چیز را از خدا خواست و به هر سه آن خواسته‌ها هم رسید؛ یکی توفیق سفر بود که این خواسته خوب برآورده شد و به‌جرئت می‌توان گفت استادباقرزاده در میان شاعران، جزو آنهایی بوده که بیشتر نقاط دنیا را دیده و حاصلش هم سفرنامه‌های بی‏شماری است که نگاشته است.

دومی، فرزندان خوب و صالح بوده که در این مورد هم آرزویش برآورده شده و تمامی فرزندان ایشان تحصیلات عالی و اخلاق خوب و نیکو دارند. سومین درخواست هم خانه بوده که استاد دو سال بعد از این سفر خانه‌دار می‌شود. 

۱۳۴۳: انتشار کتاب لطیفه‌‎ها؛ اولین اثر چاپ‌شده

۱۳۶۶: انتشار کتاب یاد مادر؛ اگر به دنبال شعری برای مادرتان می‌گردید، می‌توانید به این مجموعه مراجعه کنید. استاد باقرزاده به مناسبت سالگرد فوت مادرش تمامی اشعار مادرانه شاعران بزرگ و کوچک را گردآوری کرده است

۱۳۸۶: مرگ نابه‌هنگام فرزند، مهندس ناصر باقرزاده استاد دانشگاه؛ بزرگ‌ترین شکست زندگی


* این گزارش چهارشنبه، ۶ شهریور ۹۲ در شماره ۶۸ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44