چهارم شهریور هر سال دوستداران مهدی اخوانثالث، به سوگ «امید» مینشینند. با جمعآوری و انتشار خاطرات دوستان و خانواده این شاعر پرآوازه مدفون در توس، سعی داریم در حد بضاعت خود در زنده نگاه داشتن یاد مهدی اخوانثالث گام برداریم.
با احترام به خواسته خانواده محترم اخوان مبنیبر مصاحبه نکردن با رسانهها و ضمن تشکر از دوستان شاعر مشهدی او که اگر همراهی آنان نبود این مهم میسر نمیشد، به ذکر خاطرات شنیدنی آقایان علی باقرزاده، رضا افضلی و خانم صفیه گلرخسار میپردازیم.
مهدی اخوانثالث (م-امید) در سال ۱۳۰۷ هجری شمسی در مشهد قدم به عرصه هستی نهاد. نام پدرش، علی و نام مادرش مریم بود. پدر مهدی از مردم یزد بود که در جوانی به مشهد مهاجرت کرده بود و در این شهر سکونت اختیار نموده و ازدواج کرده بود.
وی به شغل فروش داروهای گیاهی و سنتی مشغول بود. اخوان به هنگام تولد، با یک چشم وارد این جهان شد، اما پس از مدتی چشم دیگر او بهروی عالم و آدم باز شد. خود در اینباره میگوید: «پدر من عطار-طبیب بود و مادر هم کارش خانهداری و بعدها هم دعاگویی و نماز و طاعت و زیارت امامرضا (ع).
بعد از مدتی با درمانهای پدر و دعاهای مادر، آن چشم دیگر را هم به دنیا گشودم. خدا به من رحم کرد؛ والا مجبور بودم دنیا را با یک چشم ببینم.» مهدی اخوانثالث تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رساند و فارغالتحصیل هنرستان صنعتی شد.
گرایش به هنر موسیقی، قسمتی از فعالیتهای دوران کودکی مهدی را تشکیل میداد. او میگوید: «پدرم مردی بود -یادش برایم گرامی- که به قول معروف قدما، روی خوش به بچه نمیخواست نشان بدهد. اخمها را درهم کشیده بود و من مانده بودم چه کنم.» اخوان پیش از شعر، موسیقی را برای رسیدن به آرامش برگزید، اما پدرش، وی را از این کار بازداشت؛ چراکه معتقد بود «صدای تار همان صدای شیطان است».
از آنجاییکه پدر به شعر علاقه داشت، با فراهم کردن بساط شعر و شاعری در منزل، انگیزه لازم را در مهدی بهوجود آورد و در این مسیر معلمش، پرویز کاویانجهرمی، نیز از او حمایت کرد. چیزی نگذشت که سر از «انجمن ادبی خراسان» درآورد و با بزرگان شعر آن روزگار آشنا شد.
مهدی اخوانثالث در سرودن شعر به سبک کلاسیک در قصیدهسرایی (به شیوه استادان کهن خراسان و خاصه منوچهری) و غزلسرایی (ارغنون از جمله فعالیتهای این دوره اوست) و نیز به سبک نو (به شیوه نیما، مانند مجموعه زمستان) طبعآزمایی کرد.
اخوان در سال۱۳۲۹ با دخترعمویش ایران (خدیجه) اخوانثالث، ازدواج کرد. حاصل این ازدواج، سه دختر به نامهای لاله، لولی و تنسگل و سه پسر به نامهای توس، زرتشت و مزدکعلی است. از حوادث دلخراش دوره زندگی اخوان، میتوان به مرگ دو فرزندش اشاره کرد.
در سال۱۳۴۲ تنسگل، دختر سوم وی، هنوز چهار روز از تولدش نگذشته بود که فوت کرد و در سال۱۳۵۳ دختر اولش لاله در رودخانه کرج غرق شد. این دو واقعه، ضربه سختی بر او وارد کرد.
از دیگر رویدادهای زندگی مهدی اخوانثالث، حوادث پیش از انقلاب و قرار گرفتن وی در صفِ مخالفان رژیم بود. پس از کودتای ۲۸مرداد۳۲، ایران چهره دیگری بهخود گرفت و نظام سیاسیفرهنگی جامعه آن زمان بهکلی دگرگون شد. اخوان نیز مانند بسیاری از اهل قلم، دستگیر و روانه زندان شد. او در این زمان از امضای تعهدنامه برای آزادی از زندان خودداری کرد و ناگزیر چندماه در زندان ماند.
پس از آزاد شدن از زندان، اخوانثالث تا آخر عمر دیگر هیچگاه برای حزب و دستهای خاص فعالیت نکرد و درواقع از کارهای روزمره سیاسی کنارهگیری کرد و برای امرارمعاش به روزنامه «ایران ما» پیوست، اما طولی نکشید که در سال۱۳۴۴ برای دومینبار راهی زندان شد. اینبار گرچه اتهام او سیاسی نبود، بوی سیاسیکاری میداد. او اینبار به شکایت یک قصاب، راهی زندان شد.
در سال۱۳۴۸ از اخوان برای کار در تلویزیون آبادان دعوت بهعمل آمد. او تا سال۱۳۵۳ برای تلویزیون آبادان برنامهسازی کرد، اما حادثه مرگ دخترش لاله، او را مجبور کرد به تهران بازگردد و از همکاری با تلویزیون آبادان صرفنظر کند. تا قبل از انقلاب، اخوانثالث کمابیش با برنامههای ادبی در تلویزیون ظاهر میشد. پس از پیروزی انقلاب، در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی مشغول به کار شد، اما پس از مدتی استعفا کرد و خانهنشین شد.
مهدی اخوانثالث در روز یکشنبه ۴شهریور۱۳۶۹ در بیمارستان مهر تهران بدرود حیات گفت و پیکرش را به مشهد انتقال دادند و در جوار آرامگاه فردوسی، در باغ توس به خاک سپردند.
- تکیهکلامش عزیزجان بود.
- اخوان توی ماشین هرکس مینشست، اول به طور جدی از راننده میپرسید: عزیزجان! تصدیق داری؟
- دیگر عادتش این بود که وقت خداحافظی میهمانش به او بگوید: کتابی، سیگاری، فندکی، کیفی، دستمالی، جا نگذاشته باشید.
- او هنگام عصبانیت، شانه از جیب بیرون میکرد و مویِ سر میآراست.
گلشن آزادی، فرخ و منشیباشی (نصرت) از استادان قدیم اخوان بودند که از دوستانش هم بهحساب میآمدند. محمد قهرمان از دوستان دوران دبیرستان و علی باقرزاده از دوستان کودکی او بودهاند.
دوستان انجمن او که از سال ۱۳۳۹ نشست برگزار میکردند، عبارتند از مقام معظم رهبری، کمال، بیگناه، صاحبکار، آزرم، قدسی، خدیوجم و...، ولی اخوان با عماد و شهنا دنیای دیگری داشته است. شهنا میگوید که در جوانی و در مشهد، روزی نبود که من و اخوان و عماد یکدیگر را نبینیم. در تهران با شاعرانی، چون دکتر شفیعی، قرائی و حمید مصدق بود. ابتهاج هم از دوستان دیرینش بوده است.
- استفاده از فرهنگ عامه در شعر؛ چنانچه در پانوشت وجهتسمیه شعر قاصدک، آن را جای «خبرکش» مشهدیها قرار داده
- راوی قرار دادن خود و عینیت بخشیدن به شعر
- تسلط بر تاریخ و آمیختن آن با زمان خود برای بیان منظور
- استفاده از استعاره و تمثیل در زیر سایه سیاه دیکتاتوری برای بیان حقایق؛ او گاه از زبان «گرگ و سگ» و زمانی با استعاره از هوای سرد و سنگین زمستان، نبرد پرخروش جاری در زمانه را آشکار میکرد.
علی باقرزاده (بقا)؛ شاعر و خیّر مدرسهساز
به خاطر دارم در سالهای (۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵) عصرها همراه پدرم از منزلمان قدمزنان به دکّه آقاعلی عطار میرفتیم. آقاعلی که در آن زمان مردی پنجاهساله بهنظر میرسید و با دو برادر کهتر خود عباس و علیاصغر دکه را اداره میکرد، تا پدرم را میدید، از پشت پیشخوان خارج میشد و دو چهارپایه جلوی دکان برای نشستن پدرم و خودش قرار میداد و با یکدیگر از دوران جوانی و روزگاری که از یزد به روسیه تزاری مهاجرت کرده و در سواحل جیحون و شهرهای بخارا و سمرقند به کار و تجارت پرداخته بودند، سخن میگفتند.
پدرم او را علیحسیناف یا حسینزاده مینامید. بعدها که بر اثر انقلاب کبیر شوروی و سقوط حکومت تزاری، از روسیه به ایران آمد و شناسنامه گرفت، چون سه برادر بودند، به نام اخوانثالث خوانده شدند (علی، عباس و علیاصغر). علی، برادر بزرگ بود و از این نظر دکان عطاری به نام او خوانده میشد.
من که در آن هنگام چهاردهساله بودم، گاه در کناری ایستاده، به گفتارشان گوش میدادم و گاهی در اطراف دکه به سیر و تماشا میپرداختم. بعضی روزها هم که مهدی، پسر علیآقا را در آنجا میدیدم، با یکدیگر از درس و مدرسه سخن میگفتیم.
پدر من با پدر مهدی، مادرم با مادرش، خواهرانم با خواهرانش و من و مهدی با یکدیگر مراوده و رفتوآمد خانوادگی داشتیم. خانه ایشان اول خیابان سعدی بود. خانه بزرگی حدود ۲ هزار متر که هنوز هم باقی است. او به تهران رفت و من در مشهد ماندم. پدر من در سال۱۳۲۶ و پدر او در سال۱۳۳۳ شمسی به سرای باقی شتافتند، اما دوستی دو خانواده همچنان برقرار بود.
مهدی در آسمان شعر درخشید و به اوج رسید ولی هرگز دوستان مشهدیاش را فراموش نکرد
علاقه به شعر و سخن، ما را به یکدیگر نزدیکتر ساخت. قریحه شعری به مهدی، از مادر و به من از پدر به ارث رسید. مهدی گاهی اشعارش را برای من میفرستاد و من نیز هروقت به تهران میرفتم، او را ملاقات میکردم و اشعاری که سروده بودیم، برای هم میخواندیم و از گذشته و دوستی پدرانمان سخن میگفتیم.
گذشتیم و گذشت. مهدی در آسمان شعر درخشید و به اوج رسید، ولی هرگز دوستان مشهدیاش را فراموش نکرد. خصوصیت دیگر مهدی، مهربانی و فروتنی او بود. با اینکه در شعر و ادب به مقام والایی رسید، همیشه در مجامع ادبی با نهایت فروتنی حاضر میشد و تا کسی از او سخن نمیپرسید، چیزی نمیگفت. او در تمام عمر در تنگدستی بهسر برد، ولی هرگز دیده یا شنیده نشد که تن به ذلت دهد و «آبروی فقر و قناعت» ببرد.
آخرینبار که او را دیدم، با دکتر شفیعیکدکنی و محمد قهرمان و احمد کمال، روزی را در نیشابور گذراندیم. در آن سفر احساس کردم که مهدی سخت بیمار شده است. دوستمان، دکتر شفیعی، کتش را روی دوش مهدی انداخت و مراقب بود که سرما نخورد. سفر به اروپا او را بهکلی از پای درآورد و آنچه از معده ناسالم باقی مانده بود، در این سفر برباد رفت. مرگش آتش به جان دوستان زد و جامعه شعر و ادب معاصر را سوگوار ساخت.
رضا افضلی؛ شاعر و بازنشسته دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی
چهره اخوان را بارها در برنامه «دریچـهای بـر بـاغ بسیار درخت» از تلویزیون دیده بودم. من که از سال۱۳۴۶ در استخدام دانشگاه فردوسی بودم، از فروردین۱۳۵۹ با محمد قهرمان، دوست بسیار نزدیک مهدی اخوانثالث، همکار و همنشین شدم. بهتدریج دوستان بنده و آقای قهرمان مشترک شدند و آشناییهای کمرنگِ قبلی من هم با برخی دوستانِ جنابِ قهرمان مثل اخوان و شفیعی و دیگران تبدیل به دوستی و رفتوآمد شد.
شعرِ «ماهی»ام را به مهدی اخوانثالث تقدیم کردم و از آقای قهرمان که همان سال راهی تهران بود، خواهش کردم که شعرم را برای اخوانثالث ببرد. آقای محمد قهرمان بعد از دیدارش با امید در تهران و دادن شعر من به او، در بازگشت به مشهد، تشویقها و سپاس اخوانثالث را به خاطرِ شعر «ماهی» نزد من آورد. آدرس منزل اخوان را از قهرمان گرفتم و گمان کنم همان سال به تهران رفتم.
به خیابانِ زرتشت و منزلِ اخوان رسیدم. زنگ زدم و او را با موهایی بلند و چهرهای شاد و سرخ و سفید دیدار کردم. اخوان منزلی کمعرض و کوچک داشت. وارد که میشدی، میدیدی که پلههایی از روبهرو به طبقه بالای ساختمان راه دارد. اخوانِثالث در طبقه همکف منزلش که اتاقِ کار و کتابخانهاش هم بود، زندگی و کار و پژوهش میکرد.
بعد از پذیرایی از بنده، ایرانخانم، همسرِ اخوان، در حالی که سبدی در دست گرفته بود، برای خرید روزانه به خیابان رفت. من و اخوان از هر دری سخن گفتیم. او حال تکتک دوستان مشهدیاش را از من بهگرمی پرسید و بعد از شنیدن پاسخهای من، خواست که از اشعارم برایش بخوانم.
او هم مرا به شنیدن اشعار تازه خود مستفیض کرد. دمِ در (گویا طبقِ عادت همیشگیاش) گفت: کتابی، سیگاری، فندکی، کیفی، دستمالی، جا نگذاشته باشید. سال ۸۳ ِ شنیدم که خانه اخوان در تهران جزو مکانهای الحاقی به سازمانِ حفظ آثار و میراثفرهنگی شده و در فهرستِ آن آثار به ثبت رسیده است.
بعد از آن چند ملاقات دیگر با اخوان در مشهد داشتم. اخوان بهعلت ابتلا به بیماری قند، یکباره آب شد. در نوروز ۶۷ به مشهد آمد و قریب به دو ماه ماند. روزهای سهشنبه در جلسه منزل قهرمان و صبحهای جمعه در انجمن فرخ شرکت میکرد. قهرمان در جلسات منزلش، برای اخوان بطریبطری از یخچال، آبِ خنک میآورد و او از زورِ تشنگی، آبها را با فاصله اندکی به لیوان میریخت و لاجرعه سرمیکشید.
اواخر تابستان ۶۷ بود. طبقِ قرار قبلی با محمد قهرمان، به منزل برادرِ همسر مهدی اخوانثالث رفتیم. او بهمناسبت درگذشت عمویش که پدرِ همسرش هم بود، بار دیگر به مشهد آمده بود. اخوان بهعلت ابتلا به بیماری دیابت هر روز از روز پیش لاغرتر و استخوانیتر میشد.
نخست با اتومبیلم به خانه برادرخانمش رفتیم و بعد او را به بیمارستان امامرضا (ع) بردیم. برخی جامهسپیدانِ شاغلِ در بیمارستان، پیش میآمدند و از من میپرسیدند این مهدی اخوان است؟ برنامه تلویزیونی پیش از انقلابِ اخوانثالث، به نام «دریچـهای بـر بـاغ بسیار درخت» و چاپ مکرر عکسهای بزرگ و پوسترهای نوبهنو در جراید، چهره اخوان را نیز، چون شعرش برای مردم شناخته کرده بود، ولی لاغری بیحساب آن زمان او بهعلتِ بیماری، آنان را به تردید میافکند.
دکترعلوی بعدازظهر همان روز یا روز بعد، تعداد زیادی سرنگ و شیشه انسولین به منزل قهرمان آورد. اخوانثالث با تزریقِ انسولین فوری سرحال شد و حتی توانست حدود یکسالونیم بعد، چهار ماهی با همسرش ایرانخانم، به سفرِ اروپا برود و بعد از دیدار با دوستان شاعر، در مجامع و محافل بسیاری شرکت و با شعرخوانی و سخنرانیهایش، انبوه طرفداران خود را خوشحال کند.
صفیه گلرخسار؛ شاعر پرآوازه اهل تاجیکستان
من هر وقت به ایران میآیم، هرچند خیلی کوتاه، حتما به زیارت استاد فردوسی میروم و در کنار او استاد دیگرم اخوانثالث. سال ۱۹۹۰ که عضو پارلمان شوروی بودم، مرا به آلمان غربی -که آن زمان رفتن فردی از شوروی به آنجا تقریبا غیرممکن بود- دعوت کردند، اما بهانه ما شب شعر فارسی بود.
استادانی، چون اخوانثالث، شفیعیکدکنی، دولتآبادی، گلشیری، بزرگعلوی و بسیاری دیگر از بزرگان ادبیات ایران نیز حضور داشتند. وقتی برای بار اول استاد اخوان را دیدم، بهدلیل نزدیکی فراوان زبان و تاریخ تاجیکها و خراسانیها، او به من گفت: خانمجان! تو تا حالا کجا بودی؟ آخر در آن روزها خیلی بیمار بودند و بعد از ششماه متاسفانه فوت کردند.
در همین دوره کوتاه که با هم آشنا شدیم، آنقدر به من لطف داشتند که حق انتشار آثار خود در تاجیکستان را به من دادند و مرا میراثخوار خود کردند و بیتی برایم نبشته کردند: «به شام ما غریبان، چون شفق گل کرد گلرخسار/ سماع را پرشمیم سیر سنبل کرد گلرخسار»
گفتم: استاد این بیت دوام ندارد؟ گفتند: اگر عمر دوام داشته باشد، اما صدحیف که نداشت! من برایشان ویزا گرفتم برای شوروی، اما هیچوقت این سفر دست نداد.
اخوان نیز مثل من فکر میکرد تاجیکستان و ایران دو ملت و دو فرهنگ نیستند، بلکه یک فرهنگ مشترک دارند. تاریخ به ما جبر بسیار کرد، اما نمیتواند حقیقت را از بین ببرد، وطن ما زبان ماست.
* این گزارش پنج شنبه، ۵ شهریور ۹۴ در شماره ۱۱۳ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.