جلوی در خانه در خیابان سحر چند پرچم منقوش به نام ائمه نغمه خوان در باد هستند. صدای زنگ را در سرسرای خانه میپیچانیم تا یکی به استقبالمان بیاید. نوه بزرگ آقای دانش ما را خوشامد میکند. کفشهایمان را میکَنیم. کنار راهروی ورودی چند ردیف بزرگ جاکفشی که تا سقف رفته است ما را یاد حسینیهها میاندازد.
چند پله را بالا میرویم تا به فضای اصلی خانه وارد شویم. پیرمرد با چند دختر و پسر نوجوان انتظارمان را میکشند. از آنجا که قرارمان این است که آقا بزرگ همراه با نوهها برای مصاحبه حاضر شوند کاملا انتظارش را داریم که با چنین جمعی روبهرو شویم. روضهشان به جا مانده از یک مجلس قدیمی در دل بمرود شهرستان قائن است.
این روضه اکنون متعلق به میرزا محمدعلی دانش متولد بمرود قائن در تاریخ 11/4/1325 است. تاریخچه زندگی اجدادشان به وزارت در دربار صفوی و سپس نادرشاه باز میگردد. حتی نقل است که کسی که تاج نادر را بر سرش گذاشت جد پدریشان میرزا محمد اکبر منشی است. او نویسنده یکی از منظومههای قدیمی عاشورایی در سال 1170 هجری با نام «مقامات حسینی» است که نسخ خطی آن در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس به شماره 90946 موجود است.
سند روضهشان را از زمان منشی بمرودی دارند تا ادعای 250 ساله بودن روضهشان مستند باشد. حالا ما با یک روضه روبهروییم و سه نسل. روضهای که از نسل منشی بمرودی به پسرانش در نسلهای بعدی رسیده است و سپس از سال 54 توسط محمدعلی دانش همراه با هجرت تعداد زیادی از بمرودیها به مشهد آورده شد و حالا با نظارت خودش به دست نوههایش اداره میشود. حضور نسل جوان و نوجوان در کنار بزرگترها، راز ماندگاری این میراث ارزشمند است که امید حفظش را برای بزرگان خاندان دانش دوچندان میکند.
تاریخ خانواده سینه به سینه نقل شده تا به آنها رسیده است: «تا جایی که ما میدانیم در اواخر دولت صفویه محمداکبر منشی وزیر دربار صفوی در اصفهان بوده است. طبق اسناد ایشان از شیخ حر عاملی اجازه اجتهاد داشته است و طبق حکمی به عنوان مبلغ دین شیعه در بمرود دین را تبلیغ میکند.
ایشان خودش شاعر اهل بیت(ع) بوده و کتابش با عنوان «مقامات حسینی» است. منشی نویسنده دربار صفوی و سپس نادرشاه شد و همین نام را هم در تخلص شعریاش استفاده کرد. در بعضی کتابها آمده که آن فردی که در دشت مغان تاج بر سر نادرشاه گذاشته او بوده است. پسرش محمدعلی دانش هم در دربار نادر بود.
او مرد بافضیلتی بود که اشعار مذهبی میسرود و تخلصش دانش بود. به اعتبار او در زمان رضاشاه ما نام خانوادگیمان دانش شد. دانش فرمانده هزار سوار در لشکر نادر در جنگ هندوستان بوده است. نادر سواد نداشت و دانش کاتبش بود و به همین دلیل به او میرزا میگفتند و پیشوند اسم همه ما میرزا است. ایشان به خاطر هوش و فراستی که داشت از نادر به اندازه وزن قلمش طلا میگیرد و به همین خاطر به زرین قلم معروف میشود.
محمداکبر منشی وزیر دربار صفوی در سمت چپ دالان ورودی مسجد گوهرشاد به سمت ضریح در چارچوب در دفن است
البته زمانی که بیگلربیگی مشهد بود، او را مسموم میکنند و در سن34 سالگی فوت میکند. ایشان در سمت چپ دالان ورودی مسجد گوهرشاد به سمت ضریح در چارچوب در دفن است که اکنون میرویم و آنجا برایش فاتحه میخوانیم. آن زمان از طرف نادر به بمرود میآیند تا پست پدر را به پسرش محمدخان سحاب بسپارند.
خواهرها مانع حضور سحاب در دربار میشوند تا ارتباط خاندان ما با دربار قطع شود. ایشان هم شاعر بوده و نسخه خطی دیوان سحاب در مدح اهل بیت(ع) در کتابخانه ملی ایران و موزه لندن موجود است. سحاب پسری به نام ابوتراب و او پسری به نام غلامحسین دارد. در زمان ناصرالدین شاه جنگی بین ایران و افغانستان رخ میدهد.
آنجا غلامحسین سرباز بوده و صدای بسیار رسایی داشته است. غلامحسین اولین «اشهد ان علی ولی ا...» را بر فراز هرات میخواند که جزو افتخارات ماست. غلامحسین پسری به نام محمدعلی دارد. محمد علی پسری به نام حسن دارد و من هم پسر حسن هستم. این روضه بین این نسلها گشته تا به من رسیده است.»
الیاس رستمپور کسی است که پایاننامه دکترایش را درباره خاندان منشی بمرودی کار کرده است. حاج آقا میگوید: «آقای رستمپور پیش ما آمد و گفت برای تز دکترایش میخواهد درباره منشی بنویسد. ما اطلاعاتی که داشتیم به او دادیم. او کتاب مقامات حسینی را بازنویسی و سپس چاپ کرد.»
او ادامه میدهد: «این روضه با همین سیاق از زمان جناب منشی به ما رسیده است. ما از اشعار اجدادمان در روضهها میخوانیم. افزون بر اشعار جناب منشی ما از دیگر شاعران ذکرهای متفاوت با آهنگهای متفاوت را میخوانیم. طبق رسم روضه دو عده میشویم. یک گروه یک شعر را میخوانند و پی خوانی را گروه دوم میخوانند.
زمانی که من کودک بودم این ذکرخوانی حدود یک ساعت و نیم طول میکشید. کار دیگری هم که در روضه اجدادی ما رسم بود دست به کمر شدن و حلقه زدن بود
گروه اول قسمت دیگری از شعر را میخوانند و این روال تا پایان آن قصیده ادامه پیدا میکند. در هر روضه حدود 30دقیقه این ذکرخوانی که از پدرانمان به ما رسیده است، ادامه پیدا میکند. زمانی که من کودک بودم این ذکرخوانی حدود یک ساعت و نیم طول میکشید. کار دیگری هم که در روضه اجدادی ما رسم بود دست به کمر شدن و حلقه زدن بود.
چیزی شبیه به سبک جنوبیها در مجلس امام حسین(ع). به ما گفتند چون منشی بزرگ شده اصفهان بوده این سبک را از آنجا آورده است. تنور مانندی وسط محوطه روستا ساخته بودند که درون آن هیزم میریختند و آتش روشن میکردند و دور آن به این سبک سینه زنی میکردند. علمهایی تا ارتفاع 10 متر داشتند که پارچه روی آن میبستند.
آدمهای قوی کمربند بسته، آن را بلند میکردند و میچرخاندند. چنان شوری برپا میکرد که چشمی بدون اشک نمیماند. از سال 33 یک نفر که به منطقه ما تبعید شده بود دسته گردانی را به روستای ما آورد. در روستا دسته گردانی با هیاهو نبود. متأسفانه روضههای روستا کمی از رونق افتاده و نگران فراموشی آن هستیم.»
البته آنها در مشهد این رسم را حفظ کردهاند: «ما اکنون از سابقه 250 ساله روضه خبر داریم که از منشی به این طرف است. شاید از نسلهای قبلتر این روضه برپا بوده که به منشی و سپس به ما رسیده است که ما خبر نداریم. دانش و منشی میان اشعارشان روضههای بسیار جانسوزی دارند که ما آنها را در مجالس استفاده میکنیم. از آداب این روضه که پدربزرگ هایمان به ما تذکر میدادند و ما هم به بچهها میگوییم این است که از ابتدای جلسه کسی لبخند نزند.
بسیاری از افراد شرکتکننده مقید به پوشیدن لباس مشکی تا اربعین و پایان صفر هستند. بزرگترهای مجلس اشعار را از حفظ میخوانند و سعی میکنند که در حلقه خودشان چند تا از کوچکترها را جای بدهند تا آنها هم یاد بگیرند و این روضهها به نسل بعدی هم انتقال پیدا کند و اشعار پرمغز گذشتگان به نسلهای بعدی هم برسد.
من از پنج سالگی در این روضه حضور داشتم. پدرم مرا با خودش به مجلس میبرد. در روستای ما روزی سه نوبت روضه است. پیش از ظهر و بعد از ظهر و هنگام شب. روضههای بعد از ظهر روستا مال پدر من بود. وقتی به شهر آمد سنش بالا بود و آن را به من که پسر بزرگترش بودم، سپرد.
از سال 54 من آن را به شب منتقل کردم چون امکان روضه بعدازظهر در شهر نیست. از روستای بمرود حدود 600 نفر به مشهد مهاجرت کردهاند که بیشتر در منطقه سیدی و قاسم آباد ساکن هستند و همه در این روضه که نسل به نسل به ما رسیده است شرکت میکنند. پدرم سال 66 فوت کرد در حالی که خیالش راحت بود که روضهای که از اجدادش به جا مانده تعطیل بردار نیست. من هم خیالم راحت است که با وجود فرزندان و نوههایم این میراث پدری بعد از من ادامه پیدا میکند. »
خانه بوی حسینیه میدهد. یک حسینیه کوچک خانگی در دل محله بهارستان. چند پله ما را به فضای بالایی فرا میخواند و درهای دور تا دور به اتاقهای کوچک خانه. راهروی کنار آشپزخانه به حیاط راه دارد که شلوغی آن خبر از پخت غذا میدهد. حاج آقا باغچه کوچکش را جمع کرده تا جا برای ظرف و ظروف امام حسین بیشتر باشد.
بساط آشپزخانه برپاست تا شام عزاداران را تهیه کند. پنجرهای بزرگ در اتاق سمت راست خانه مکان دست به دست کردن پذیرایی خانمهاست. اینجا یک خانه معمولی نیست. یک حسینیه واقعی است که توی کلام صاحبانش قسمت مردانه و زنانه معنا دارد و معماری اش بر این اساس است.
از همان وقتی که تصمیم میگیرند از خانهشان در کوچه شوکتالدوله به خیابان صبا بیایند یک زمین 250 متری میخرند و بر پایه چگونگی برگزاری روضه آن را میسازند
از همان وقتی که تصمیم میگیرند از خانهشان در کوچه شوکتالدوله به خیابان صبا بیایند یک زمین 250 متری میخرند و بر پایه چگونگی برگزاری روضه آن را میسازند. به همین خاطر است که قسمت خانمها و آقایان بدون هیچ تداخلی کاملا مجزاست و میتوانی بدون اینکه به مسیر بن بست برسی دور تا دور خانه را دور بزنی.
امکانی که البته به نفع نوهها بوده است و فضای باز آنها را فراهم کرده تا خاطره بازی کودکیشان از روضههای پدربزرگ و گشتن میان اتاقها بدون برخورد با مانع باشد. بازیهایی که آنها را با فضای روضه آن چنان انس داده که الان خودشان از عوامل پایِ کار و مشتاق آن هستند. سکوت الان خانه به دلیل تعطیلی روضهها نیست. امسال کرونا نگذاشت که آنها روضه را زیر این سقف برگزار کنند و آن را به مدرسه منتقل کردهاند. فضای حیاط مدرسهای در قائم 10 پذیرای میهمانان این روضه خانگی است. آنها با درک شرایط جامعه انعطاف به خرج داده و روضه را به فضای باز منتقل کردهاند.
حاج آقا درباره اینکه چطور شد از بمرود به مشهد آمد، میگوید: «سال40 به همراه داییام برای کار آمدم. آن زمان پانزده سالم بود. تا بیست سالگی که به سربازی رفتم به کارگاه خیاطی دور حرم میرفتم. توفیقی داشتم که نمازهایم را در حرم بخوانم. سربازی را طی کردم و تصمیم گرفتم در مشهد ماندگار شوم.
پدرم کشاورز بود. 5 پسر و یک دختر داشت. تلاش کردم تا آنها هم راضی شوند و به مشهد بیایند. حرفهایم مؤثر واقع شد و سال 46 خانواده هم به مشهد کوچ کردند و همه در کوچه چهنو خیابان تهران ساکن شدیم. من شغلی نداشتم و این موضوع نگرانم میکرد که کارم را خدا درست کرد. زمان شاهنشاهی سرباز ارتش در قوچان بودم.
آن زمان گروهی برای بازدید از ارتش آمدند و حدود یک ماه در باشگاه افسران ساکن شدند. من آنجا توفیق داشتم نماز شب میخواندم. یک اتاق کوچک در گوشهای پرت افتاده بود و من شبها آنجا مناجات میخواندم. یک شب تیمسار از پشت سرم وارد شد و گفت سرباز برای من هم دعا کن. بعد هم از من خواست هر شب برای نماز شب بیدارش کنم. تا صبح مناجات میخواند تا زمانی که تیمسار به سر میز صبحانه بیاید.
او همسر دکترفرخ رو پارسا رئیس آموزش و پرورش بود. بعد از سربازی به سراغش رفتم و او مرا به سازمان آب فرستاد. خودم خواستم آنجا باشم چون انتقالی نداشت که مرا از امام رضا(ع) جدا کند. آن زمان مهندس ناظر از من پرسید: این تیمسار چه کاره تو است؟ من راستش را گفتم. همانجا استخدام شدم و کنتورنویس در شهر شدم.»
در شوکت الدوله یک خانه 300 متری اجاره کردند. خانهای که آجرهای قدیمیاش با آدم حرف میزند. حیاط بزرگی داشت و در دو طبقه اتاقهای بزرگی داشت. میگوید: «جمعیت هم کم بود و برای روضه جواب میداد. دو تا اتاق کوچک برای خانمها بود و یک اتاق بزرگ و هال و تراس را مردها مینشستند.
توی حیاط هم غذا پخت میکردیم. شاید با پول اندکی که داشتم میتوانستم همان اطراف یک خانه نقلی بخرم، ولی دیگر به درد روضه امام حسین(ع) نمیخورد. در کوچه شوکت الدوله حدود17 سال بودیم و 28 سال هم هست که به محله بهارستان آمدیم. این زمین را سال72 خریدم و با نیت ادامه روضه و با قرض به این سبک ساختم.
من به دنبال زمینی بودم که سند داشته باشد و روضههایم شبههدار نباشد. قسمتی از زمینهای این منطقه را به کارخانه نخریسی داده بودند و سند داشت. زیر زمین برای خانمها بود تا مشکل جا نداشته باشند. طبقه بالا را برای آقایان ساختم. کم کم فضاها را به یکدیگر وصل کردم تا فضا بازتر باشند. این خانه اتاق خواب ندارد.»
حاج آقا دانش به هنر دیگرش هم اشاره میکند. اینکه تاکنون یک پرس غذای بازار برای این روضه نخریدهاند: «در طی این سالها همیشه آشپزی با من بوده است. مادرم و مادر خانمم آشپزهای اصلی این سفره بودند و من و برادرم کمک آشپزشان بودیم. همین باعث شد که فوت و فن کار را یاد بگیریم و بعد از آنها رسم آشپزی خانگی برای هیئت را هم تعطیل نکنیم.
عرق ریختن سر دیگ امام حسین(ع) لذت دیگری دارد. ما تا الان غذای بازار برای روضه نگرفتیم. من آشپزی را در دستگاه امام حسین(ع) یاد گرفتم و برای عزاداران حسینی پخت و پز کردم و احساس میکنم که برکتش را هم از خودشان گرفتم. سالهای پیش سفره میانداختیم و غذایی را که خودم با کمک بچهها پخته بودم سرسفره امام حسین(ع) میگذاشتم امسال ولی شب عاشورا و شب تاسوعا غذا را بستهبندی و دم در بین عزاداران توزیع کردیم. این روضه در طول سال در همه اعیاد و وفاتها برقرار است و در کل حدود 16 سفره در سال میاندازیم.»
به این قسمت مصاحبه که میرسیم پیرمرد یاد یار سفرکردهاش میکند و میگوید: «کاش مادرجانشان هم بود و میدید. دو سالی است که چراغ این خانه را خاموش کرده است. بارها گفتم کاش اینقدر دوستش نداشتم تا این قدر به من سخت نمیگذشت. ما با هم بزرگ شده بودیم و سال 48 تولد آقا امام حسین(ع) ازدواج کردیم.
او برای روضهها از من بیشتر جوش میزد. من کارمند بودم و حقوقم کم بود. گاهی هم پول کم داشتم، ولی از خیلی چیزها میگذشتیم تا این روضه سرپا بماند. همسرم در این مسیر خیلی همراهم بود و از خودگذشتگی میکرد. گاهی طلاهایش را فروخت. گاهی چیزی که دلش میخواست نمیخرید تا پولش را برای روضه کنار بگذاریم. من هیچ وقت پس انداز نداشتم و معتقدم امام حسین(ع) میرساند.»
گاهی هم پول کم داشتم، ولی از خیلی چیزها میگذشتیم تا این روضه سرپا بماند. همسرم در این مسیر خیلی همراهم بود و از خودگذشتگی میکرد
5پسر و 3 دختر دارد. 8 فرزندی که همهشان تحصیل کرده و در کار خودشان موفق هستند و پدر آن را برکت حضور نام اهلِ بیت در خانهشان میداند. او خودش 6 کلاس سواد ابتدایی داشته و البته در دوران بعد از بازنشستگی مدرک سوم راهنماییاش را میگیرد.
اگرچه پشت میزهای کلاس درس نمینشیند به شدت اهل مطالعه است: «من کارمند بودم و نمیتوانستم به مدرسه بروم. هزینه مدرسه را کتاب مذهبی درباره امام زمان(عج) میخریدم. بعد از آن دیگر کتاب خواندن را رها نکردم. علاقهام هم کتابهای مذهبی است. الان حدود 900 جلد کتاب دارم. یادم هست که در زمستان برف میبارید شب کتاب خواندن را که شروع میکردم اذان صبح متوجه میشدم که من هنوز مشغول خواندنم. شاید گاهی تا 8 ساعت پیوسته کتاب میخواندم.»
8جوان و نوجوان پایههای اصلی روضه گردانی هستند. 7نوه بزرگتر حاج آقا دانش و دختر خواهرش در کنار پیرمرد حضور دارند. بقیه بچهها هنوز به سنی نرسیدهاند که بتوانند در امور روضه مشارکت کنند. از همان جایی که کنارش نشستهاند آنها را به ما معرفی میکند: «زهرا فرزند دختر دومم، ستایش پسر عباس، ساجده دختر انیس الزهرا، علیرضا و محمد مبین پسران مهدی، محمدحسین و احمدرضا نوههایم هستند و زینب هم دختر خواهرم است.»
حالا به قول پدربزرگشان این کوچولوها هستند که برایمان حرف میزنند. کوچولوهایی که حالا قد کشیدهاند، اما هنوز برای بابابزرگ همان نوههای شیرین زبان هستند. نوههایی که در میان روضهها و ذکر مصیبت اهل بیت(ع) پا گرفتهاند. یکیشان میگوید: «از زمانی که ما توانستیم چند استکان را از روی زمین جمع کنیم دو نفری سینی دست میگرفتیم و استکانهای خالی روضه را از جلوی پای عزاداران برمیداشتیم.»
ما از همان کودکی با روضه انس گرفتیم. فقط هم دهه اول نیست. در طول سال ارتباط ما با این روضهها حفظ میشود
بزرگترین نوهای که در جمع حاضر است و در کارهای روضه نقش پررنگی دارد متولد 75 و کوچکترین 84 است. ساجده میگوید: «ما از همان کودکی با روضه انس گرفتیم. فقط هم دهه اول نیست. در طول سال ارتباط ما با این روضهها حفظ میشود. بزرگترها هم از ما میخواستند که کمکشان کنیم. همین که ما بچهها کنار هم بودیم به ما خوش میگذشت.»
احمدرضا ادامه میدهد: «این روضه از همان کودکی به ما هویت داد.»
زینب هم موافق است: «اینکه به ما مسئولیت میدادند خیلی برایمان ارزشمند بود. من کلاس چهارم بودم و ساجده اول راهنمایی. مسئولیت خانمها که در خانه همسایه برایشان سفره میانداختیم با ما دو نفر بود. شاید 60 نفر میهمان را روز تاسوعا به ما میسپردند و این خیلی به ما کمک کرد تا شخصیتمان در روضه شکل بگیرد.»
زهرا هم درباره لذتی که از این کار میبرد، میگوید: «داشتن مسئولیت باعث شد خودمان لذت ببریم. حس خوبی داشت.»
محمدمبین هم به جایزههایی که گرفته است، اشاره میکند: «من مکبری میکردم و جایزه میگرفتم. چایی میدادم تشویقم میکردند.»
محمدرضا هم مداح جمع است که دیگران مؤید صدای خوبش هستند. علیرضا هم میگوید: «ما همه خستگیهای طول روزمان را کنار میگذاریم تا شب بتوانیم در خدمت مجلس امام حسین(ع) باشیم.»
پنجشنبهها قرار هفتگی نوههاست تا دور هم جمع شوند و به تناسب بودجهای که دارند غذای گرم تهیه کنند و برای
کارتن خوابها ببرند. علیرضا درباره نقطه شروع کارشان میگوید: «یکی از آشناهای ما در تهران به کارتن خوابها کمک میکرد. جالب بود. خواستیم برای حضرت ولیعصر(عج) گامی برداریم.
تعدادی غذا تهیه میکنیم و میان نیازمندان و کارتنخوابها پخش میکنیم تا برای یک وعده هم که شده غذای سالم بخورند. اسم طرحمان را هم گذاشتیم «میم. ح. میم. دال» که نام حضرت صاحب الامر(عج) است. این کار را حدود 4ماه است شروع کردیم. با حدود 70 هزار تومان و ساندویچ املت شروع کردیم تا در عید غدیر به 10 میلیون تومان رسید که بستههای غذایی به همراه 500 پرس قرمه سبزی توزیع کردیم.»
بیتجربگیشان در این مسیر تبدیل به تجربه میشود. شاید اول ندانند که چه باید بخرند و با چه قیمت و کجا توزیع کنند تا بهتر باشد، اما رفته رفته حالِ خوب جمع به آنها کمک میکند تا برای رسیدن به هدفشان تلاش کنند.
پدربزرگ هم میگوید: «کار دیگری که میکنند خواندن نماز جماعت است. همین که اذان میگویند و کار را کنار میگذارند و به جماعت میایستند. دو تا پسرهای بزرگتر امام جماعت میشوند. باعث خشنودی قلب منِ زار هستند و خیالم راحت است بعد از من بساطِ این روضه جمع نمیشود.»
سلام و درود. روحشون شاد. خدایشان بیامرزد. از اینکه اطلاع دادید سپاسگزاریم.