شروع کار معصومه حسنپور در مناطق محروم زابل بوده است و با اینکه بعد از آن، فعالیت در محلههای برخوردار تهران را هم چندینسال تجربه کرده، حالا هم باز پنجششسالی است که سالهای پایان خدمتش را در مدرسه شبانهروزی امهانی، در منطقه محروم روستای حسینآباد در حوالی سد کارده خدمت میکند؛ مدرسهای که سیستم تربیتی خاصی در مهارتآموزی به دختران دارد و خیران آن را اداره میکنند.
نمیدانم چه نیرویی میتواند یک معلم را از محله هاشمیه مشهد به مدت ششسال هرروز تا مدرسهای دور بکشاند؛ معلمی که روزی قرار بود به کانادا مهاجرت کند. بهجز سهسالی که در مالزی زندگی کرده است، پنجسال در یکی از مدارس مصلینژاد مشهد معاون بوده و پیش از آن هم تدریس در زابل و تهران و کرج را تجربه کرده است.
حالا ۳۳سال از معلمی حسنپور گذشته است، اما او حتی اگر امسال اعلام بازنشستگی کند، میخواهد بهعنوان خیّر مدرسه، باز هم به دانشآموزان مناطق محروم خدمت کند. میگوید: معلمی شغلی است که در جانت ریشه میکند و نمیتوانی از آن دل بکنی.
معصومه حسنپور خیلی قبلتر از اینکه حرفهاش معلمی باشد یک معلم بود. انگار تقدیر برای این کار بارها تمرینش داده بود. هنوز آن نیمکتهای کلاسی جعبه نوشابهای در خانه پدریاش را خوب یادش است. همانها که شاگردانی که پشتش مینشستند، خواهر و برادرش بودند؛ «جعبههای نوشابه را میز و صندلی میکردم. برادرم، جواد که الان دکترای کشاورزی دارد و خواهرم، مهلا را که فوق لیسانس میکروبیولوژیک است، پشت نیمکتهای جعبه نوشابهای مینشاندم و تمام پایتختها، نام بازیگران، همه اقلیمها و هرچه را در مدرسه یاد گرفته بودم، در خانه به آنها یاد میدادم و از آنها میپرسیدم.»
خودش متولد سال۴۷ است و مهلا دوسال و جواد هم ششسال از او کوچکتر است. لبخندی از سر یادآوری آن خاطرات شیرین میزند و میگوید: تا وقت دیپلمم در سال ۶۷، همه درسهایم و اطلاعات عمومی بسیاری به خواهر و برادرم یاد داده بودم.
جالب است که در کلاس درس جعبه نوشابهای، اگر خواهر و برادرم کوتاهی میکردند، برگه میدادم که شما در درسخواندن کوتاهی کردهاید و ولی شما باید به مدرسه بیاید. مادرم در این قضیه خیلی همکاری میکرد. پدر هم، چون متمول است، هرچه میخواستیم برای ما مهیا میکرد. تنبیه کلاس، انجام کارهای خانه بود. گاهی مادرم میگفت اگر بچهها در تکالیفشان کوتاهی کردهاند، بگو بیایند زبالهها را ببرند یا اینکه ظرفها را بشویند یا جارو کنند.
میخندد و ادامه میدهد: تنبیهها همه به نفع مادرم بود. هنوز روی دیوارهای خانه پدریشان در سناباد، رد زغالها و گچهای رنگی که با آن، اطلاعات عمومی را به خواهر و برادرش آموخته بود، هست؛ «من برای اینکه آن درسها برای خواهر و برادرم مرور شود، هرچه را بلد بودم، با زغال و گچهای رنگی نوشته بودم. در و دیوار حیاط خانه پدری هنوز آن نوشتهها را به یادگار دارد؛ جغرافیا، کشورهای مسلمان و غیر مسلمان، پایتخت کشورها. برادرم همیشه میگوید ما اطلاعات عمومی الانمان را از تو داریم.»
معصومه از همان زمان عاشق پرسیدن و مطالعه بود، عاشق جدولهای حلنشده و اخبار، عاشق یادگیری اطلاعات تازه و نو و پای ثابت همه اخبارهای تلویزیونی و هر کتابی که فکرش را بکنی؛ «همین الان که با شما صحبت میکنم تا شبی سی صفحه کتابم را نخوانم خوابم نمیبرد.»
سال۶۷ به دانشسرای عالی زاهدان میرود تا دبیری جغرافیا بخواند. بعد از آن دوره به مشهد بازمیگردد و محل خدمتش گیلان میشود، اما خانواده با رفتنش مخالفت میکنند. در همین فاصله موقعیت ازدواج برایش جور میشود و دست تقدیر او را دوباره به مدرسهای در روستایی دورافتاده در زابل میبرد؛ «پسرخاله یکی از دوستانم که فوقلیسانس مکانیک داشت، به خواستگاریام آمد، استاد همان دانشگاهی بود که ما در آن درس میخواندیم و استخدام اداره آب و فاضلاب شده بود.»
با محمدآقا ازدواج کرد و بعد از آن، چون محل زندگی همسرش زاهدان بود و معصومهخانم هم باید طرح هشتسالهاش را میگذراند، خدمتش را با تدریس در روستاهای زابل شروعکرد؛ «مهر۷۳ سر کار رفتم. فاصله زاهدان تا محل کار من ۲۴۰کیلومتر بود. ۴صبح همسرم من را میبرد ترمینال زاهدان؛ زاهدانِ آن سالها که ۷صبح و ۷شب پرنده در شهر پر نمیزد.
همسرم میگفت با این شرایط نمیخواهم بروی. برو درس بخوان، دکترایت را بگیر و برو دانشگاه. او هنوز هم مخالف معلمی من است، اما من عاشق این کار هستم و همه مشکلاتی را که بهخاطر اختلاف نظرمان سر معلمی من بوده است، تاکنون به جان خریدهام؛ به عشق دانشآموزانی که شاید بتوانم برای آنها کاری کنم.»
در همه سالهای خدمتم برای دانشآموزانم هدیه میخریدم و با مهربانی توانستم حتی سختترین بچهها را با خودم همراه کنم
۷صبح به جایی به نام «پشتآب» زابل میرسید که در انتهای جاده زابل بود؛ «بعداز پیادهشدن از اتوبوس، من با وانت درکنار دیگران به روستا میرفتم؛ وانتهایی که سکو نداشت و باید همراه زنان و مردان روستایی با مرغ و خروس و کسانی که گاهی هفتتیر هم داشتند، در وانت چهارزانو مینشستیم.»
در مدرسه دوطبقه تازهساز روستا فقط سینفر دانشآموز در مقطع دهم و یازدهم و دوازدهم تحصیل میکردند. صندلیهای خالی زیادی بود که دانشآموزی برای نشستن روی آنها نبود.
معلمی برای معصومه حسنپور با آن کلاس شروع شد و خاطراتی که هیچوقت از یاد نمیبرد؛ «به کلاس دوازدهم انسانی رفتم. دیدم یکی از بچههای مدرسه همانطور که مشق مینویسد، دفترش خونی شده است. کمی دقت کردم و دیدم روی دفترهای همه بچهها لکههای خون است. دستش را گرفتم و نگاه کردم. دیدم او و همه دخترها دستهایشان ترک دارد.»
باد زابل در تابستان با خاک همراه است و زمستان سوز دارد و همین سبب ترک دست بچهها بود؛ «میگفتند ما که از مدرسه به خانه میرویم، در روستاهایمان آب نیست و باید سهچهارکیلومتر برویم تا با دبه آب بیاوریم. دستهایشان آنجا یخ میزد و در مدرسه گرم میشد. این سرد و گرمشدن دستهایشان باعث میشد که همیشه پرترک باشد.»
بغض میکند و میگوید: شاید همان پمادی که برای همه بچهها خریدم تا دستهایشان خوب شود، حالا سلامتیام را تضمین کرده باشد. من شرایط پسرم را که در کانادا با سن کم مستقل شده است و در خانه یک خانواده ایرانی بااصالت که خیلی هوایش را دارند، زندگی میکند، از دعای خیر دانش آموزانم میدانم.»
بهمن سال گذشته در شکمش تودهای مشکوک به تومور پیدا شد. تفسیر امآرآی بیمارستان رضوی، توموری بود که وارد بدن شده است؛ «دکتر به من گفت مبتلا به سرطان شدهام و برای ۱۱بهمن سال گذشته وقت عمل داد. گفت این تومور از یک گریپفروت بزرگتر است و عمل بسیار سختی در پیش دارم و سه ماه باید در مرخصی باشم.»
وقتی میخواست برای عمل برود، به بچههای کلاس گفته بود برایش دعا کنند. وقتی برای کشیدن بخیههای بعداز عمل به مطب دکتر رفت، متوجه موضوع عجیبی شد؛ تعریف میکند: دکتر از من پرسید «خانم حسنپور! گفتی کجا کار میکنی؟»
گفتم در یک مدرسه شبانهروزی در سد کارده. گفت «ببین خانم حسنپور! من یک پزشکم و تا روزی که این توده را درآوردم و در ظرف گذاشتم و چاقو روی آن کشیدم، فکر نمیکردم این یک فیبروم باشد و هیچ خطری هم نداشته باشد.» گفت «شاید شنیدن این از منِ دکتر عجیب باشد، اما میگویم که دعای خیر پشت سرت بوده است.»
خانم معلم از برکت دعای خیر دانشآموزان میگوید؛ «این یک فرهنگ است که باید نهادینه شود. برای کمک به دانشآموزان نیازمند علاوهبر انجام وظیفه خودم، به همسایههایمان، به دوست و آشنا و فامیل حتی همانهایی که میدانم نه میگویند، بارها رو میزنم؛ تا یک بار هم که شده، لذت کمک به دختری را بچشند که خانوادهاش نمیگذارند درس بخواند و در دوازدهسالگی میخواهند عروسش کنند یا دختری که بهخاطر فقر فرهنگی خانوادهاش در روستا بهجای آمدن به مدرسه به هزار راه ناشایست میافتد یا کفش به پایش ندارد و هزینه سرویس آمدن از روستا تا مدرسه را هم ندارد.»
سال۷۹ بهدلیل انتقالی محمدآقا از زاهدان به تهران رفتند. معصومهخانم نیز همانجا مشغول تدریس شد. همان زمانیکه سینا فرزند بزرگش سهسال داشت، با محمدآقا تصمیمی گرفته بودند که خیلی مهم بود، مهاجرت به کانادا؛ «گفته بودند برخی مهارتها امتیازتان را بیشتر میکند. من هم به کلاس آشپزی معتبری رفتم. گفته بودند که مدرک پایه یک رانندگی هم امتیاز دارد و من موفق شدم آن را هم بگیرم.»
معلمی و فرزندداشتن و متأهلبودن هم از امتیازات دیگر آن سفر بود که خانم معلم روایت ما همه را داشت؛ «همه شرایط مهیا بود که برویم، اما در همان پروسه جورکردن مدارک، به همسرم سمت مدیرکل اداره آب و فاضلاب شمیرانات را دادند. یک پست خیلی کلیدی بود و ما از صرافت رفتن افتادیم و در تهران ماندیم.»
سال۹۰ زمانیکه هنوز در تهران بودند، با استفاده از قانون فرهنگیان، سه سال برای زندگی به مالزی رفتند و زمانی که برگشتند، با این سؤال محمدآقا مواجه شد که «آیا دوست داری به مشهد برگردی؟» و معصومهخانم با کمال میل پذیرفت؛ «وقتی به مشهد آمدیم، من در مدرسه مصلینژاد استخدام شدم. چند وقت بعد با انتقال همسرم موافقت نشد و او در تهران ماند و ما چهارسال از هم جدا ماندیم تا اینکه بعداز چهار سال من هم دوباره به تهران رفتم و، اما مدرسهام در کرج بود؛ چون در تهران دیگر پذیرش نداشتند. ساعت۶ صبح از خانه بیرون میزدم و ساعت۸ شب میرسیدم به خانهام در تهران.»
از همان زمان تا الان که ششسال است در مدرسه امهانی تدریس میکند و در همه لحظاتی که روبهرویم نشسته، خارپاشنه و سرگیجه و درد آرتروز گردن امانش نمیدهد. همیشه عاشق شاگردانش بوده است و با وجود سختگیریهای همسرش برای ادامه راه بهعنوان یک معلم، توانسته سختترین دانشآموزانش را هم با خود همراه کند؛ «در همه سالهای خدمتم، چه در مشهد چه در کرج و تهران و زابل، قراری با خودم داشتم. برای دانشآموزانم هدیه میخریدم و با مهربانی توانستم حتی سختترین بچهها را با خودم همراه کنم تا عاشق درس شوند.
اگر من مُردم و تو معلم شدی، باید بیایی سر خاکم و چند بار روی مزارم ضربه با دستت بزنی و بگویی بیبی دیدی معلم شدم!
در کرج دانشآموزی داشتم که حشیش و ماریجوانا مصرف میکرد. عمهاش که سرپرستش بود، ساقی بود و این بچه خیلی شبها در کافیشاپی که کار میکرد، میخوابید. یک روز در کلاس دیدم بوی خیلی بدی میآید. طبق آموزشهایی که نیروی انتظامی در مدرسه برای شناسایی مواد مخدر داده بودند، متوجه شدم این بوی ماریجواناست. با مسئولیتدادن به آن دانشآموز در کلاس و تشویق کارهای خوبش، کاری کردم که حاضر شد در جلسات مشاوره شرکت کند و مراحل درمان را بگذراند و آدم دیگری شود.»
الان دبیر چه درسی هستید؟
مطالعات و جامعهشناسی که زیرمجموعه جغرافیا هستند.
اغلب معلمها افتخار میکنند که فلان پزشک یا مهندس شاگرد آنها بوده است. شما به چه دانشآموزانی افتخار میکنید؟
درست است که موفقیت دانشآموزان برای هر معلمی حس خوشایندی ایجاد میکند، ولی چیزی که من بیشتر از آن لذت میبرم، این است که دانشآموزانم بانوانی دارای مهارت باشند؛ خانمهایی مستقل و باشخصیت که زنبودن را هم خیلی خوب بلدند.
مهمترین قانون کلاستان چیست؟
اگر دانشآموزی بعداز من به کلاس بیاید، باید پشت در بماند. مگر امیرکبیر کجا درس را یاد گرفت؟ پشت در کلاس.
خودتان در کلاس به چه قانونی خیلی پایبندید؟
باید درس را قورت داده باشم که تدریس کنم. در کلاس کتاب باز نمیکنم. یکنواخت درس نمیدهم. بچهها هم کتابهایشان را میبندند.
چه چیزی در کلاس درس شما را اذیت میکند؟
بیانگیزهبودن بچهها. بچهها خودشان را باور ندارند. به شغل معلمی هم دیگر باور ندارند، چون میگویند «خانم! کو معلم پولدار و موفق؟».
از قوانین آموزشوپرورش با کدام مخالف هستید؟
از اینکه دبیر مرد را برای دخترها و برعکس را حذف کردند، آن هم به دلیل نامحرمبودن! چون دخترها با همان حضور معلم مرد در کلاس یاد میگرفتند که رفتارشان درمقابل جنس مخالف باید چگونه باشد. سیستم، قوانین و بخشنامهها درراستای آنچه در خود مدرسه اتفاق میافتد، نیست.
اگر دوباره بیستوچهارساله شوید، دوباره دانشگاه فرهنگیان میروید؟
من باز هم معلمی را انتخاب میکنم. مادربزرگ من فاطمه دشتی یزدی بود. او من را در اصل بزرگ کرد. با اینکه خودش سواد خواندن و نوشتن نداشت، همیشه یک بقچه نان دستپخت خودش را روی سرش میگذاشت و به مدرسه میآمد و به معلمهایم میداد و میسپرد که درسها را خوب یادم بدهند. یک صندوقچه در خانهاش داشت که هر وقت نمره خوبی میگرفتم از آن به من هدیه میداد.
میگفت «اگر من زنده بودم که هیچ، ولی اگر من مُردم و تو معلم شدی، باید بیایی سر خاکم و چند بار روی مزارم ضربه با دستت بزنی و بگویی بیبی دیدی معلم شدم!» من هنوز که هنوز است هر وقت سر خاکش میروم، خیراتم از پول خودم است، چون میگفت «مادر تو خودت باید کار کنی که خیراتت به درد من بخورد؛ حتی اگر شوهرت خیلی پولدار باشد من خیرات با پول خودت را میخواهم.»
تصمیمتان برای بعد از بازنشستگی چیست؟
دوست دارم در امور خیریه مدرسه مشارکت کنم که این ارتباط قشنگ با دانشآموزان باقی بماند.
* این گزارش چهارشنبه ۱۲ اردیبهشتماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۷ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.