زهراخانم آبکویی در محلهشان، آبکوه، معروف است و همه سنوسالدارها او را به نیکی و خیرخواهی میشناسند. خانهاش در همسایگی مسجد جامع محله است. سیزدهسال بیشتر نداشت که جهیزیه مختصرش را در اتاق گنبدیشکلی چیدند و از آن روز عروس خانه زلیخاخانم شد.
او روزهایی را به یاد دارد که قلعهآبکوه هنوز چهلتکه نشده بود و خانههای کاهگلی و درختان سرسبز و جوی آب روان جلو مسجد جامع قلعه، صفای محله بود. همسایهها مهربانتر از خواهر و برادر بودند و غمخوار هم. زهراخانم نوجوان بود که صیغه محرمیتش برای پسر یکی از اقوام دور مادرش خوانده شد.
زهراخانم تعریف میکند: سنوسالی نداشتم. یک روز صدایم کردند و به خانه عمهجانم در کوچهزردی رفتیم. عمهام «رقیه آشپز» بود و همراه کاروان به کربلا میرفت. عمه خانه بزرگی در کوچهزردی داشت. آنجا شیخی آمد و من پای سفره عقد نشستم. تا قبل از آن روز، در عالم کودکی بودم و اصلا نمیدانستم چه خبر است.
حدود شصتسال از آن روزی که زهراخانم پای سفره عقد نشسته است، میگذرد و او خوب به خاطر دارد که وقتی پا به حیاط خانه عمهجانش گذاشت، از دیدن حیاط آب و جاروشده و فرششده و ریسههای رنگی تعجب کرده بود، اما وقتی لباس تور سفید را به تنش کردند و به اتاقی دیگر بردند که سفره عقد پهن بود، تازه فهمیده بود که دارد عروس میشود. او تعریف میکند: آنقدر بچه بودم که وقتی با بچهها در کوچه مشغول بازی بودیم، بزرگترها به من میگفتند «بلند شو دختر؛ شوهرت آمده.»
زهراخانم از نبود چشموهمچشمی در گذشته میگوید و راحتگرفتن زندگی و بسازبودن زنها؛ «من با هزارتومن مهر و ۸۰۰تومان شیربها به خانه همسرم رفتم. یک اتاق گنبدی کاهگلی داشتیم که خدابیامرز مادرشوهرم، چون همسرم تکفرزند بود با ما در همان خانه زندگی میکرد.»
طعم آبگوشتهای آتشی در دیگهای هرکاره مادرشوهر هنوز زیر دندانش است؛ «قدیم از انواع غذا و پلو خبری نبود. غذای ما بیشتر آبگوشت بود و اشکنه کشک و رشته. مادرشوهرم یک دیگ هرکاره داشت که از سحر آبگوشت را در آن بار میگذاشت. خانه پدریام چهارراه عامل بود. آنجا برق و نفت بود، اما قلعه آبکوه هنوز نه برقی داشت و نه نفت در آن به فراوانی شهر بود. هیزم بود و کبریت. ما تا سالها روی آتش غذا درست میکردیم تا کمکم چراغ نفتی گرفتیم و غذا را روی آن درست میکردیم. هنوز طعم آن آبگوشتها زیر زبانم است.»
زهراخانم دلیل کمشدن شیرینی زندگیهای امروز را تفاخر و چشم وهمچشمی میداند و میگوید: زندگیای که در آن، زن و مرد با هم بسازند، قدرش بیشتر دانسته میشود تا اینکه همهچیز حاضر و آماده به خانه بیاید. تمام جهیزیه من نیمدست از هر چیز بود؛ سه تا استکان، سه تا کاسه و سه تا قاشق. یک زیلو که مادرم داد و یک فرش دو در یک متر و نیم قالیچه دستباف کادوی عمهرقیه و یک دست لحاف و تشک.
این تمام جهیزیه من بود. اما الان خرج و مخارج عروسی به یک طرف، تهیه جهیزیه عروس و داماد به یک طرف. اگر شروع ساده و بیتکلف زندگی، فرهنگسازی و تبلیغ شود و بزرگترها از منممنم و بهرخکشیدن مال و منال خود به دیگران دست بردارند، سنگ بزرگی از سر راه جوانان در آستانه ازدواج برداشته میشود.»
* این گزارش شنبه یکم اردیبهشتماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۵۳ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.