
داستان مهاجرت به کشورهای همسایه، داستان غمبار سرنوشت میلیونها انسانی است که بهدلیل مشکلات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی یا جنگ، سرزمین اصلیشان را ترک کرده و برای ادامه زندگی، در کشوری دیگر مهاجر یا پناهنده شدهاند.
اگرچه تَرک سرزمین مادری بسیار دشوار است و احساس غرور و سرخوشی که در زادگاه به انسان دست میدهد، هرگز در مهاجرت وجود ندارد، بسیاری از مهاجرتها در دنیا از سر ناچاری صورت میپذیرد و گاه تا پایان عمر، حس غربت را میهمان دل مهاجران میکند.
مهاجران درحقیقت درختانی تبعیدی از سرزمین خویش هستند که ناگزیر از ریشه دوانیدن در خاکی بیگانهاند که البته بهندرت و برای تعداد کمی از آنها فرصتی برای نضج یافتن و شاخ و برگ و سایه گستردن بهوجود میآید.
خانوادهاش با موج اولیه مهاجرت افغانستانیها، به ایران آمدهاند. بهدنبال حمله شوروی به افغانستان در سال۱۹۷۹ میلادی، پدر زینب هم مانند ۱۰۰ هزار هموطن دیگرش، به همراه همسر و فرزندان خردسالش از ولایت کابل افغانستان به سوی ایران فرار میکند و در مشهد سکنا میگزیند.
زینب بیات متولد ۱۳۵۳ شمسی ولایت کابل افغانستان، شاعر و تهیهکننده و مجری برنامه خانواده رادیودری برونمرزی صداوسیمای مرکز خراسانرضوی است. او همسر استاد محمدکاظم کاظمی، شاعر و نویسنده شهیر افغانستانی و مادر سه دختر صاحباندیشه است که با وجود سنوسال کمشان، از دانایی و توانایی پدر و مادر کاملا بهره بردهاند. با این بانوی موفق مهاجر که در منزلش بهگرمی پذیرای ما میشود، دمی به گفتگو مینشینیم و او از تجربههای گذشته تا حال و زندگی پرفرازونشیبش سخاوتمندانه سخن میگوید.
با گویشی دلنشین در ادامه معرفی خویش میگوید: سالهای ابتداییام را در مدرسه یا بهاصطلاح خودمان مکتبی در شهر کابل گذراندم و سال۶۱ طبق روالی که همه مهاجران داشتند، در پی تجاوز روسیه به افغانستان، بیشتر خانوادهها مهاجر شدند و ما هم به جمهوری اسلامی ایران مهاجرت کردیم.
از زمانی که به ایران آمدیم، چند سالی در تحصیلاتم وقفه افتاد، اما مجدد کلاس چهارم را امتحان دادم و به کلاس پنجم رفتم و پس از طی مراحل ابتداییِ تحصیل و گرفتن دیپلم، در رشته ادبیات و زبان انگلیسی دانشگاه فردوسی مدرک کارشناسی گرفتم.
از او میپرسم پس از تغییراتی که در اوضاع افغانستان رخ داد، به فکر بازگشت نیفتادید، پاسخ میدهد: حقیقت این است که این آرزوی برگشت طبیعتا در دل همه ما بود، حتی بهجرئت میتوانم بگویم که خیلی از مهاجرانی که به اینجا آمده بودند، مثل پدر و مادر خودم، در سالهای اول خیلی از وسایل اولیه زندگی از قبیل تلویزیون یا یخچال را نمیخریدند.
آنها میگفتند: ما که میخواهیم برگردیم، یعنی با این هدف آمده بودیم که برگردیم، ولی هر سال که میگذشت، متاسفانه امنیت افغانستان به ثباتی که باید، نمیرسید؛ ثباتی که آرامش خاطر پدرها و مادرها باشد و من بتوانم دست فرزندم را بگیرم و ببرم افغانستان و خاطرجمع باشم که شرایط برای رشد و شکوفایی استعدادهای بچه من فراهم است یا میتوانیم با آرامش زندگی کنیم.
او ادامه میدهد: من و خواهرم در سالهای تحصیلمان از دوره راهنمایی که سالهای آرمانگرایی نوجوانی است، خیلی درباره سرنوشت افغانستان حساس بودیم، حتی در تقویم، روزهای مناسبتهای کشورمان، مثل هفت ثور یا همان اردیبهشت یا ششم جدی، سالروز تجاوز شوروی به افغانستان را درآورده، در مدرسه هم دختران افغانستانی را شناسایی کرده و با هم یک گروه تشکیل داده بودیم و معمولا در مناسبتها، سر صف برنامههایی از قبیل شعر و سرود و مطالبی درباره افغانستان و درباره آن اتفاق اجرا میکردیم، حتی پرچم شوروی را آتش میزدیم و درباره این مناسبتها روزنامهدیواری درست میکردیم.
با وجود اینکه آن سالها جو پذیرش مهاجر در جامعه خیلی کم بود و ممکن بود با تحقیر و بالاخره طعنه و کنایهای از طرف دانشآموزان یا حتی بعضی مسئولان مدرسه روبهرو شویم، حس خیلی عجیب و اشتیاق خاصی به افغانستان داشتیم و سعی میکردیم این برنامهها را اجرا کنیم و دلیل همه اینها، اشتیاق بازگشت در وجود ما بود، ولی در همان سالها برای بعضی از دوستانی که از لحاظ سنوسال بزرگتر بودند، شاید این احساس و اشتیاق ما عجیب بود.
میگفتند که یعنی چه و با تردید به این فعالیتها نگاه میکردند. آن زمان برای من پذیرفتنی نبود که چرا حسی را که من دارم، اینها ندارند، ولی متاسفانه با گذشت سالها، با وجود اتفاقهایی که در افغانستان افتاد و مرتب هم ناامنیها بیشتر شد و هرگز به یک ثبات نسبی نرسید که مردم ما احساس امنیت بکنند، دیگر درک کردم که برای چه من آن زمان این احساس و اشتیاق را داشتم، ولی بعضی بزرگترها نداشتند و امروز من همان اشتیاق کلی را در فرزندانم برای بازگشت به افغانستان میبینم.
میگویم اگر به ایران نمیآمدید و در افغانستان میماندید، فکر میکنید شرایط مدنظرتان از امروز بهتر بود یا بدتر؟
در جواب میگوید: من فکر میکنم نمیشود بدبینانه فکر کنیم و بگوییم هیچ امکانی برای ما نبوده است؛ امکانات اولیه تحصیل و ثبتنام در مدارس، اگرچه یک مقدار با مشکلاتی همراه بود و ثبتنامها بهسختی انجام میشد و مراحلی بود که باید طی میکردیم که شاید برایمان آسان نبود، خب میتوانستیم درنهایت تحصیل کنیم، ولی در آن حد کمالی که میخواستیم، نبود.
مثلا من خودم چندینمرتبه در مسابقات مختلف علمی که هرسال برگزار میشد، شرکت کردم و رتبه هم آوردم، ولی از یک مرحلهای به بعد دیگر گفتند شما، چون تبعه کشور افغانستان هستید، نمیتوانید شرکت کنید و این تجربه را خیلی از دانشآموزان مهاجر دارند؛ چه آن زمان که من دانشآموز بودم و چه الان که برادرزاده من ۱۲ سالش است و بسیار در رشته فوتبال مهارت و علاقه دارد، ولی بهخاطر همین تبعه افغانستان بودن، گفتهاند «شما نمیتوانید در مسابقات شرکت کنید».
به این ترتیب دانشآموزان ما خیلی از اشکها و لحظات تلخ را تجربه کردند؛ یعنی از خیلی از مردممان شنیدیم که دخترشان یا پسرشان در یک رشته ورزشی، هنری یا علمی مهارت داشته، حتی رفته برای مرحله بعدی و سوار اتوبوس شده، اما از اتوبوس پیادهاش کردهاند؛ تنها به این دلیل که تبعه افغانستان بوده و آن بچه با اشک به خانه برگشته و ضربهای جدی در حال و آینده خورده است.
وی پس از کمی مکث ادامه میدهد:، اما اگر پدر من مهاجرت نمیکرد و به ایرا ن نمیآمد، شاید درصد کمی احتمال وجود داشت که اتفاقهای تلخی برای ما پیش بیاید و خانواده ما تجربه کند. یک نگرانی بهویژه در خانوادههایی که چند دختر جوان داشتند، وجود داشت.
پدر من هم پنج دختر داشت؛ طبیعتا وقتی نیروی متجاوز به کشور ما هجوم آورد و با جنگهای داخلی که بعدها پیش آمد، سرنوشتی که خیلی از دختران جوان در افغانستان پیدا کردند، بسیار دردناک بود.
خیلی برایم سخت است فکر کنم که آنها موردتجاوز قرار گرفتند یا مثل بعضی دختران جوان همسنوسال خودم از اقوام که خاطرات کودکیام با آنها گذشته بود، در اثر بمباران شهید شدند؛ البته خارج از پیشبینی نیست که ما هم چنین اتفاقهایی را تجربه میکردیم.
ازطرفی فکر میکنم در آن شرایط اگر ما بازهم با تمام سختیها میماندیم، شاید شخصیت من بهصورت دیگری شکل میگرفت؛ رنج، آدم را میسازد. در اینجا بالاخره مقداری از آن فضا دور بودیم، اما اگر آنجا بودیم، یکطوری میتوانستیم خودمان را با آن مشکلات عیار کنیم و درواقع صحنه را خالی نمیکردیم. میماندیم، میایستادیم، مبارزه میکردیم؛ شاید میتوانست بهتر باشد، ولی بازهم قطعی نمیتوانم بگویم.
از وی سوال میکنم از اینکه ایران را برای مهاجرت انتخاب کردید، چه حسی دارید که پاسخ میدهد: از اینکه به ایران آمدم و پدرم این کشور را برای مهاجرت انتخاب کرد، احساس خوبی دارم.
شاید در بعضی خانوادهها، فرزندانشان پدر و مادر را زیر سوال ببرند که چرا به کشورهای اروپایی نرفتید تا ما از یک رفاه نسبی بهرهمند باشیم، اما من شخصا از اینکه در ایران زندگی کردم و در اینجا به همان زبانی که زبان پدری و مادری من است، توانستم تحصیل کنم و شعر بگویم، خرسندم.
فکر میکنم موقعیت نسبی رشد برای من در اینجا و حمایت ایران و ایرانی از من وجود داشت
طبیعتا اگر به اروپا میرفتیم، دیگر از زبان فارسی که زبان پدری و مادری من است و زبانی که مردم افغانستان آنقدر به آن علاقه دارند، دور میشدیم؛ خیلی از جوانانی که به اروپا مهاجرت کردهاند، شاید برایشان سخت باشد که به زبان فارسی صحبت کنند و خیلی از واژگان، دیگر از یادشان رفته است.
او ادامه میدهد: فکر میکنم موقعیت نسبی رشد برای من در اینجا و حمایت ایران و ایرانی از من وجود داشت و الان همین شرایط کاری و شغلی تهیهکنندگی و گویندگی در رادیو، خودش موقعیتی است که ایران فراهم کرده است.
من از این موقعیت بسیار خوشحالم؛ خوشحالم که در ایران زندگی کردم، توانستم تحصیل بکنم و الان در این موقعیت قرار بگیرم. اگرچه از افغانستان دور هستم، اگرچه از مردمم دور هستم و رنج دختران سرزمینم را میبینم و میشنوم؛ دوست داشتم و آرزویی بر من بود که بتوانم بروم آنجا و دست تکتک دخترهای هموطنم را بگیرم و اگر مشکلی دارند، برایشان حل کنم و به جایی برسانمشان.
فکر میکنم موقعیتی که الان دارم، از آرزویم و هدفی که داشتم، دور نیست و اینجا طبیعتا جمهوری اسلامی ایران است که این موقعیت را برای من فراهم کرده و من سپاسگزار این موقعیت هستم.
از بانوبیات میپرسم شما برای ادامه دادن تحصیلاتتان با مشکلاتی هم روبهرو شدید که میگوید: در آن سالهایی که من دیپلم گرفتم و میخواستم وارد دانشگاه شوم، خوشبختانه سختگیری کمتر بود؛ یعنی امتیاز و حقی بعد از ورود مهاجران به ایران، به آنها داده شد که بتوانند در کنکور شرکت کنند و بعد وارد دانشگاه شوند.
منع رشتهای نبود، حتی شهریهبندی نبود و من شخصا در آن سالها با مشکلی روبهرو نشدم، اما در سالهای بعد کمکم دریچهها برای مهاجران بسته و رشتهها محدود شد، برای کسانی که حتی با توانایی و استعدادشان توانسته بودند در رشتههای بالای دانشگاه سراسری موفق شوند، شهریههایی درنظر گرفتند که با توجه به مشکلات اقتصادی مردم ما، شاید مانعی برای رفتن عده زیادی از جامعه مهاجر به دانشگاه شد.
از ازدواج و نحوه آشنایی اش با استاد کاظمی میپرسم. توضیح میدهد: ازآنجاکه من از دوران نوجوانی با این هدف که عامل موثری برای سرزمینم باشم به مسائل فرهنگی علاقهمند بودم، همین حس، من را به جلسات فرهنگی کشاند که خب، طبیعتا آقای کاظمی در آن سالها مانند خود من در جلسات شعر و نشستهای هنری حضور داشتند و همین علاقه مشترک فرهنگی، ما را به یکدیگر رساند و خوشبختانه من از انتخابی که داشتهام، خیلی راضی هستم و میتوانم بگویم که این ازدواج توانست برایم بستری مناسب برای رسیدن به علایق و اهدافم فراهم کند.
وی تاکید میکند: خانمها، اهل هرجایی که باشند، شریک زندگی و ازدواجشان میتواند یا مانعی شود و درهای پیشرفت را به رویشان ببندد یا یک انتخاب درست، آنها را در مسیری قرار دهد که راه بالندگی را پیش رویشان بگذارد.
خوشبختانه برای من ازدواج با آقای کاظمی این مسیر را فراهم کرد و واقعا از این ازدواج راضی هستم؛ البته بستر فرهنگی مشترک بین ما در این موفقیت، تاثیری بیشتری از هموطن بودنمان داشت. هموطن بودن هم خودش مشترکاتی دیگر فراهم کرد، ولی بیشتر، بستر فرهنگی بود که در جاده زندگی کمک کرد تا هر دویمان در کنار هم پیش برویم و خوشبخت و موفق شویم.
وقتی درباره فرزندان این زوج فرهنگی و چشماندازی که از آینده آنها ترسیم میکند، میپرسم، میگوید: حاصل ازدواج ما سه دختر است؛ دختر بزرگم (ساره) دوم دبیرستان و رشته ریاضی است.
مریم یازدهساله و کلاس ششم و نرگس هم که اول ابتدایی است؛ الحمدا... بستر خانواده برای فرزندانمان، مناسب و ویژگی هر دونفرمان طوری بوده است که بتوانیم در دوران کودکی آنها شرایط خوبی را فراهم کنیم که بچههایمان در یک فضای مناسب فرهنگی رشد کنند و انشاءا... آینده خوبی داشته باشند.
یعنی ما برای آنها چیزی کموکسری نگذاشته و از هیچ تلاشی کوتاهی نورزیدهایم، اما از نظر آینده طبیعتا برای آنها مقداری نگران هستیم. فرزندان ما تا الان از لحاظ تحصیل در ایران مشکلی بهجز مشکلات قدیمی ثبتنام در مدارس یا ممانعت از شرکت در برخی مسابقات علمی، فرهنگی و هنری نداشتهاند؛ هرچند اینها پلههایی است که خودش ممکن است دریچههایی برای اوج گرفتن بچهها باشد و از همینجا مسیرشان مشخص شود؛ مثلا دختر بزرگ من با همین مسئله روبهرو شده است. یک نگرانی طبیعتا در وجود ما هست که آینده این بچهها چطور میشود؟
آیا اینها به هجدهسالگی که برسند، از نظر اقامتی میتوانند تبعه ایران شوند یا باید فکر دیگری کنیم و به سرزمین دیگری بیندیشیم که به هرحال این ابهام، مقداری برایمان رنجآور است.
بیات میافزاید: از لحاظ هنری میبینم که خوشبختانه بچهها ذوق هنری را از پدر و مادر خود گرفتهاند. حس تلاش را هم میبینم؛ دختر بزرگم بهغیر از اینکه از لحاظ درسی و تحصیلی خیلی خوب است، از لحاظ هنری هم شعر و داستان کار میکند، با اینوجود گاهی میگوید من راضی نیستم.
انگار یک چیز فراتری، از زندگی میخواهد. در مریم هم همین دغدغهها هست؛ البته او متفاوت از بقیه بچههایم و خیلی عمیق است.
مسائل روز جامعه که در سنوسال او برای دختران شاید اصلا اهمیت نداشته باشد و بسیاری از رویدادهایی را که در افغانستان و سایر نقاط دنیا پیش میآید، پیگیر است و دائم دغدغه آنها را دارد؛ به همین دلیل فکر میکنم اینها هم پا جای پای ما بگذارند و انشاءا... بتوانند خدمتی به جامعه خودشان بکنند.
از وی میخواهم از پدر و خانوادهاش و سالهای دور از وطن بگوید. آهی عمیق از دل برمیکشد و میگوید: پدر من دو پسر و پنج دختر داشت. ما با کمترین توانایی اقتصادی به اینجا آمدیم و متاسفانه پدرم با افرادی روبهرو شد که کلاهبرداریهای مالی برایش اتفاق افتاد و از لحاظ اقتصادی به صفر رسیدیم.
در کنار سختیهایی که زندگی مهاجرت برای ما داشت، پدرم سعی کرد روی همه ما حساب کند؛ یعنی فکر نکرد که من دختر هستم یا اینکه تعداد دخترهایش زیادتر است. روی همه ما حساب کرد و ما همه در کنار هم شانه دادیم و از نظر اقتصادی کار کردیم؛ کارهای مختلفی که جامعه مهاجر ما اینجا تجربه میکردند، از گلدوزی تا کار بنایی که برادرم انجام میداد و ما در کنارش ایستادیم و انجام دادیم و خوشبختانه توانستیم به لحاظ اقتصادی بهحدی برسیم که بتوانیم به تحصیلاتمان فکر کنیم.
پدرم همیشه ما را تشویق میکرد که پیش بروید و ننشینید و همین آرمانگرایی که در او وجود داشت، الان در وجود خودم حس میکنم؛ همان اشتیاقی که همیشه به ما میگفت هرگز نایستید و حرکت کنید.
زینب بیات امروز بهعنوان زنی موفق با مدرک کارشناسی ادبیات و زبان انگلیسی دانشگاه فردوسی، تهیهکننده و مجری برنامه خانواده رادیودری برونمرزی مرکز خراسانرضوی است.
وی در اینباره به شهرآرامحله میگوید: بین کارهای فراوان چه آنها که زمینه فرهنگی داشته و چه در بخش سیاسی و در قسمتهای مختلفی که ایران به افغانستان کمکرسانی کرده است، فکر میکنم یکی از بهترین کارهایی که نظام جمهوری اسلامی ایران انجام داده، همین رسانه رادیودری است. از طریق این رسانه بهخوبی میبینم که مردم ما چطور به این حرفها و برنامههای ما نیاز دارند و چقدر از آن استقبال میکنند. شاید یکی از خدمات خالصانه جمهوری اسلامی ایران، راهاندازی همین رسانه رادیودری باشد.
برخی آقایان دوست دارند خانمشان در خانه بپزد و نظافت کند ولی آقای کاظمی هرگز این قسمی نبوده
وی میافزاید: فعالیت اصلی من کار در رادیودری است و نوع کارم هم تهیهکنندگی برنامه خانواده است که طبیعتا ماهیت این کار باعث میشود تاثیری جدی روی خانوادهام هم بگذارد. کار روی برنامه و مسائل آموزشی و تربیتی که در برنامه اجرا میکنیم، بالاخره باعث میشود ریزهکاریها و جزئیاتی در مسائل تربیتی با فرزندان و در روابط با همسر بیاموزم و خب، هرچه مطالعه و آگاهی بیشتر شود، میتواند رابطه موفقتری را شکل بدهد و من خوشبختانه کارم طوری است که آنچه در روند آن یاد میگیرم، برای خودم هم جنبه آموزشی داشته است.
همسرم (استاد کاظمی) هم درباره کار من حس خیلی خوبی دارد و تا الان هم از هرگونه همکاری با من دریغ نکرده و تلاش کرده است برای من وسایل آرامش و آسایش خاطر را فراهم کند تا بتوانم به کارم رسیدگی کنم.
وی اظهار میدارد: عاملی که باعث ورود من به این شغل شد، شاید همین علاقهمندیهای فرهنگی بود؛ گویندگی و تهیهکنندگی در رسانه، شغلی است که تصور میکنم موردعلاقه خیلیها باشد. من سالهای راهنمایی و اوایل دبیرستان وارد رادیو شدم.
در آن زمان فکر نمیکردم موقعیت درخور اتکایی برای من فراهم شود، ولی با توجه به اینکه به افغانستان علاقه زیادی داشتم و در مدرسه برنامههایی در اینباره اجرا میکردم، سعی کردم مراکز فعالیتهای فرهنگی را که خانمها بهخصوص در افغانستان دارند، پیدا کنم.
به شعر هم علاقه داشتم و یکی از مجموعههای شعری که به آن علاقهمند بودم، مجموعه شعر علامهشهید بلخی به نام مشعل توحید یا مشعل آزادی بود. این کتاب را در خانه داشتیم و من که مطالعه میکردم، دوست داشتم بدانم آیا فرزندان شهید بلخی هستند یا نه؟
اینها همه مرا با مرکز فعالیتهای فرهنگی دخترخانمهای علامه شهیدبلخی، خدیجه و صدیقهخانم بلخی که در مشهد فعالیت میکردند، ارتباط داد و به آنجا کشیده شدم. با توجه به ذوقی که خودم برای کارهای فرهنگی داشتم، مقاله و قطعاتی هم مینوشتم و در محافل شرکت کرده و میخواندم.
آن سالها دخترخانم بزرگ علامه شهیدبلخی (خدیجهخانم) در رادیو دری فعالیت میکردند و ازآنجاکه نیاز به نیرو داشتند، بهدلیل حضورم در جلسات، من را دعوت کردند و پس از تست صدا مشغول به کار شدم.
بیات میگوید: ما از طریق سیستم پیامکیمان با مردم افغانستان ارتباط داریم؛ شنوندههای ما تماس میگیرند و ما هم به آنها زنگ میزنیم و در ارتباط هستیم و صرفنظر از اینکه چقدر مطالب مفید در برنامه مطرح میشود، اگر بتوانیم، در مشکلاتی که دارند، کمک میکنیم یا به آنها راهکار میدهیم. یکی از دوستان شنونده به من میگفت: «پای برنامه شما که مینشینیم، خستگی ما رفع میشود و از آن لحظات لذت میبریم.»
وی ادامه میدهد: من فکر میکنم با توجه به تشابه و یگانگی فرهنگی که ایران و افغانستان دارند، هم از لحاظ زبانی و هم از لحاظ فرهنگی و دینی، اجباری بر تحمیل فرهنگ مخالف فرهنگ افغانستان از طریق رادیودری به مردم این کشور وجود ندارد، بنابراین چیزی که نیاز مردم ماست، همان هدفی است که مسئولان رادیودری برای رسیدن به آن تلاش میکنند و ما بهعنوان عضوی از جامعه مخاطب، فقط میتوانیم رسیدن به این هدف را آسان کنیم؛ چون جامعه مخاطبمان را میشناسیم و میدانیم که این هدف با آن نیازهای مردم ما یکی است.
وی با بیان اینکه از نظر رسمی من در ماه، ۱۶۵ ساعت در رادیو حضور دارم و روزی ۷، ۶ ساعت برای این برنامه کار میکنم، یادآوری میکند: من تابهحال بیش از ۴۰ عنوان شعر گفتهام که بیشترشان غزل بوده است، اما با توجه به مشغلههایی که بابت شغل و وظایف همسری و مادریام دارم، فرصتی پیش نیامده که اقدام به چاپ آثارم بکنم یا اینکه فضای آرامشی فراهم شود تا بتوانم بیشتر شعر کار کنم، اما آنچه به من انگیزه شعر گفتن میدهد، بازهم مسائل مربوط به افغانستان است.
مثلا در ارتباط با همین مردم، از طریق برنامه خودم، خیلی وقتها شده که اتفاقی برای یک دوست شنونده یا یک دختر جوان هموطنم باعث شده است که من یک شعر بگویم.
بانوبیات درباره خودش نیز چنین میگوید: خودم را نسبتا موفق میدانم، ولی آن ایدئالی که انسان دارد و دلش میخواهد به مراحل بالاتری که میخواسته، برسد یا میتوانسته موثرتر باشد، حالا چه از لحاظ خدمتی که به مردم میکند، چه از نظر رسیدن به تواناییهایی که فرد دارد، آن حس رضایت کامل در وجودم ایجاد نشده است، ولی بهصورت کلی از خودم راضی هستم.
از اینکه آدمی بودم که ننشستم، ایستادم و تلاش کردم، حس خوبی دارم. من با توجه به این حس در بین فامیل و در میان دخترهای آنها، شاید اولین کسی بودم که به تحصیلات دانشگاهی فکر کردم و به یک شرایط معمولی تن ندادم. حتما دوست داشتم که تحصیلات داشته باشم و دوست داشتم به موقعیتی برسم که بتوانم برای جامعه خودم کاری بکنم و موثر باشم و به همان چیزی که فکر میکردم، رسیدم.
وی با اشاره به جایگاه و سطح شاخص فرهنگی همسر و تاثیر آن بر شخصیت ذاتی خودش نیز میگوید: من فکر میکنم که بهصورت مستقل توانستهام خودم را نشان دهم. شاید جَو شعری که در خانه بوده، من را بیشتر به سمت شعر کشانده باشد.
از این نظر بیشک یک تاثیرگذاری وجود داشته است، ولی کارها و برنامهها و فعالیتهای خودم بهصورت مستقل قبل از ازدواج شکل گرفته و تا الان هم بهصورت مستقل پیش رفته است؛ یعنی اگر حتی آقای کاظمی هم همسر من نبود، فکر میکنم فعالیتهای من همینها بود.
او ادامه میدهد: همسرم هم تلاش کرده و دوست دارد که من در فعالیتهای فرهنگی حضور داشته باشم و در خیلی از جلسات، دست مرا گرفته و به آن سمت کشانده است. برخی آقایان دوست دارند خانمشان در خانه بپزد و نظافت کند، ولی آقای کاظمی هرگز این قسمی نبوده.
شاید خیلی کم برایش اهمیت داشته که غذای خیلی عالی برایش پخته شود یا فضای خانه خیلی پاک باشد و ایشان بنشیند و نگاه کند و لذت ببرد؛ درعوض از اینکه من در کنارش در یک جلسه شعر حضور پیدا کنم، بیشتر لذت برده است.
بیات در پایان اظهار میدارد: چندسالی است در این وضعیت زندگی کردهام و در این سنوسال، آدم به وضعیت ماندگار خو میکند، اما بیتردید دوست دارم از این فراتر بروم و در این مرحله نمانم؛ البته اگر وضعیت کشورمان اجازه دهد.
گاهی هم به نوشتن کتاب یا جمعآوری اشعارم فکر کردهام، اما با توجه به اینکه دخترانم هنوز خردسال هستند و در یک سنوسالی آدم بهعنوان یک مادر، کاملا درگیر نقش مادرانهاش میشود، اگر روزی در کنار ایفای نقش مادرانه، فرصت و فراغت بیشتری داشته باشم، به این هدفم میرسم.
* این گزارش چهارشنبه، ۲۵ آذر ۹۴ در شماره ۱۷۶ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.