داغ هم میتواند مثل آدمی، آنقدر بماند که پیر شود و مو سفید کند، خاصه اگر داغ یک دانه پسری باشد که خانواده آرزوی تماشا کردنش توی رخت و لباس دامادی را داشتهاند یا قرار بوده درس بخواند و دکتر شود، اما به یکباره میرود آنقدر که هیچ نشانی از او بر نمیگردد.
گزارش پیش رو روایت طلعت خزایی و حیدرعلی طویلیقصیری (فروهرنژاد) از فرزند مفقودالاثرشان حمید است که در عملیات بیتالمقدس در منطقه کوشک آسمانی میشود و سمت لایزال را میگیرد.
والدین شهید که این روزها همسایه ما در محله وکیلآباد هستند، در مرکز توانبخشی ایثار یا همان خانه سالمندان والدین شهدا گذران روزگار میکنند؛ زیرا تنها مایملک زندگیشان که خانهای قدیمی در محله عامل بوده را به نیت مدرسهسازی وقف آموزش و پرورش کردهاند تا نامش یادبودی باشد از تنها پسر شهیدشان که تا هنوز منتظر آمدن او هستند حتی اگر این آمدن بازگشت یک پلاک یا تکه استخوان باشد.
هنوز خبری از جنگ نبود که میرفت روستاهای اطراف و برای مردم دعای ندبه میخواند. گاهی هم در مناطق محروم به دانشآموزان بیبضاعت درس میداد. آن سالها عمویی داشتم که خیلی احوالپرسمان بود، یکبار زنگ زد و حال حمید را پرسید.
گفتم، رفته برای روستاییان دعای ندبه بخواند. گفت، عمو جان جلوی پسرت را بگیر، شاه با این مسائل میانه خوبی ندارد. اگر بفهمند تکه بزرگ حمید گوشش است. بعد از این حرفها ترسیدم و دیگر اجازه ندادم برود، او هم مخالفتی نکرد.
همزمان با شروع انقلاب رفت و اسمش را توی بسیج نوشت. جنگ که شروع شد پایش را کرد توی یک کفش که میخواهم بروم جبهه. یک روز خیلی آرام گفت: «تصمیمی که گرفتی جدی است؟» رو کرد سمت حرم و گفت: «امام رضا (ع) من سرباز تو باشم و نروم جبهه?! من معذرت میخواهم که خواندن دعای ندبه را به خاطر دیگران ترک کردم»
این را که گفت، دیگر حرفی نزدم. خاطرم هست یکبار چند نفری از بسیج آمدند و گفتند: «مادر جان آنهایی که نیرو به جبهه میفرستند چند تا پسر دارند. شما همین یکی را داری اگر رضا نباشی او را نمیبرند.»، اما من که میدانستم دل حمید کجاست، گفتم: «هرکسی که به جبهه میرود و شهید میشود به جای خودش میرود به اسم پسر من نوشته نمیشود، حمید دوست دارد برود من هم به خدا سپردمش.»
روزی که ساک سفرش را میبست رو کرد به من و پرسید: «مادر تو راضی هستی؟ «خندیدم و گفتم: «راضیام. به امید خدا راهی شو.» رفت و تا حالا که ۳۴ سال از شهادتش میگذرد، هنوز برنگشته است.
یادم هست پدرش لحظه اعزام یک هزارتومانی توی جیب ساکش گذاشت و گفت: «به خدا سپردمت» یک سال بعد از مفقودالاثر شدنش یک روز رفتم بنیاد، گفتند: «خبر خوش داریم، ساک حمید پیدا شده.»
ساکش را که به دستم دادند آن هزارتومانی هنوز توی جیبش بود. همان روز گفتم، لابد شهید شده که کیفش آمده، اما خبری از خودش نیست برای همین یک قبر خالی توی بهشت رضا (ع) را سنگ زدیم و تا هفت روز هم برایش تعزیه گرفتیم.
هیچوقت نفهمیدم پسرم دقیقا چطور شهید شده، تنها میدانم که دیدهبان بود و آن روز هم میخواسته برای دیدهبانی بهتر پیشروی کند که زخمی میشود. همسنگرش علی رجبی نامی بود و همه این اطلاعات را از زبان او داریم.
تعریف میکرد که: «عملیات بیتالمقدس بود، در منطقه کوشک محاصره شده بودیم. حمید خواست برای بررسی بهتر اوضاع به جلو برود. گفتم، نرو خطرناک است، اما گفت که من دیدهبانم و وظیفهام همین است.
در عملیات بیتالمقدس حمید برای بررسی اوضاع به جلو رفت. ترکش یک خمپاره به سرش اصابت کرد و شهید شد
بعد هم به جلو رفت، در همین لحظه ترکش یک خمپاره به سرش اصابت کرد و موج انفجار گرفتش. دود و گرد و غبار که کمتر شد دیدم با سر وصورت خونی روی زمین افتاده. خواستیم برویم بیاوریمش، اما چون در حال عقبنشینی بودیم این هدف میسر نشد.»
بعد از این که خبر مفقودالاثر شدنش به ما رسید تا مدتها کارم شده بود رفتن به بنیاد رفتن و سراغ حمید را گرفتن. اما هر بار میگفتند، مفقودالاثر است. بعداز جنگ هم یکبار از طرف بنیاد به منطقه جنگی کوشک رفتیم.
درست جایی که حمید گم شده بود. گروه تفحص گفت ۴ ماه است که تمام خاک این منطقه را زیر و رو کردیم و هرچه پیکر بود، کشف شده. خبری از حمید شما نیست، اما اگر شما بگویید بگرد ما دوباره ذره ذره این خاک را میگردیم.
من از دار دنیا دو اولاد داشتم که یکی شهید شد. حمید اولین فرزند و تنها پسرم بود. او را سخت به دنیا آوردم. روزی که دردم شروع شد برایم قابله خانگی آوردند، اما به دنیا نیامد. مرا به بیمارستان رساندند.
تجربه اولم بود و به شدت از دکترهای مردِ بیمارستان خجالت میکشیدم برای همین وقتی دکتر حمید را گذاشت توی بغلم و گفت، بچهات پسر است، جواب دادمای بابا هر چه میخواهد باشد، فقط مرا از اینجا ببرید. بچه آرام و مهربانی بود. هیچوقت مرا اذیت نکرد. برای همین دوریاش خیلی به ما سخت گذشت. این چند کلمه حرف که نمیتواند از داغ سنگین حمید بگوید.
تابستان سالی که میخواست به کلاس اول برود، بردمش پیش اوستا کفاشی که توی محلهمان مغازه داشت. خواستم حمید را به شاگردی قبول کند. گفت: «این بچه کوچک است و چیزی یاد نمیگیرد.» گفتم: «من نمیخواهم کارگری کند یا شما به او دستمزد بدهید.
برعکس حاضرم پولی هم به شما بدهم در عوض او را پیش خودتان نگهدارید و کارهای کوچکی به او بسپارید. من فقط میخواهم پسرم دورهگرد کوچه و خیابانها نباشد و از حالا مسئولیتپذیر بار بیاید. چون دارد به مدرسه میرود و میخواهم هوای کوچه و خیابان از سرش بیفتد.» این شد که اوستا کفاش هم حمید را قبول کرد و تا باز شدن مدرسهها پیش خودش نگهداشت.
حمید آبان سال ۴۱ به دنیا آمد. کارگاه قالیبافی داشتم و میخواستم پسرم را ببرم ور دست خودم، اما مادرش اجازه نداد و گفت: «میخواهم پسرم درس بخواند و برای خودش کسی بشود.» قبول کردم و از حق هم نگذریم، درسش عالی بود.
دبستان را توی مدرسه ادیب، راهنمایی را توی آپادانا و دبیرستان را هم در مدرسه ابنیمین تمام کرد. دیپلم که گرفت راهی جبهه شد. چندباری به مرخصی آمد و در آخرین مرخصی، دوستش غلامحسین صاحبکار که پایش روی مین رفته بود را به مشهد برگرداند، پنج روز ماند و چند شبی را هم رفت بیمارستان احوالپرسی رفیقش.
روزی که ساکِ بازگشتِ به جبهه را میبست گفتم: «تو که پنج روز دیگر وقت داری، بمان و نرو.» گفت: «در جبهه به رزمندهها نیاز دارند و رفت.»
وقتی خبر مفقودالاثر شدنش را آوردند خیلی پیگیر پیدا شدنش شدیم. حتی تا سردخانههای تهران و اهواز هم رفتم، اما دست خالی برگشتم. روزی که ما را به منطقه بردند، یکی گفت: «گشتهایم و نبوده، اما اگر شما راضی نباشی دوباره شروع میکنیم.»
دو دل شدم، نمیخواستم بندههای خدا به زحمت بیفتند، از طرفی نمیدانستم با چشم انتظاری مادرش چکار کنم. گفتم: «دوباره بگردید.» آن شب را در منطقه ماندیم، اما داماد خواهرم که همراه ما بود به سختی بیمار شد، دیگر دلم نیامد او را هم با آن حال معطل بگذارم برای همین رفتم و درخواستم را لغو کردم و به شهرمان برگشتم.
دو سال پیش همسرم را آوردم خانه سالمندان، خودم هم چند ماهی هست که برای فرار از تنهایی و ترس از بیماری به اینجا آمدهام. از دار دنیا یک خانه داشتم که ۶ سال پیش وقف آموزش و پرورش کردم تا در روستای طویل که در اطراف گوارشک است، مدرسهای بسازد و اسم سر درش را با نام شهیدِ ما تابلو بزنند. امیدوارم که خدا این کم ما را به کرم خودش قبول کند و از ما بپذیرد.
از دار دنیا یک خانه داشتم که شش سال پیش وقف آموزش و پرورش کردم تا مدرسهای به یاد فرزند شهیدم بسایم
منظم بودن و داشتن انضباط یکی از ویژگیهای بارز حمید بود، اما هیچکس نمیداند که پسرم همیشه اینطور نبود. یعنی پیش از اینکه وارد مقطع راهنمایی بشود خیلی هم بیانضباط بود. همیشه وقتی از مدرسه به خانه برمیگشت، میدیدم جورابش را یک طرف پرت کرده و کتابهایش سمت دیگر اتاق ریخته است.
من هم هر روز با دیدن این صحنه تنها یک جمله به او میگفتم: «حمید جان، پسرم، تو که شاگرد اولی چرا اینقدر بینظمی» بعد هم به شوخی یک پس گردنی به او میزدم. تا کلاس پنجم همین آش و کاسه بود، اما از آن به یکباره تغییر کرد. انگار یکدفعه بزرگ شد به طوری که حالا این ما بودیم که از رفتار او الگو میگرفتیم و عمل میکردیم.
دکترغلامحسین صاحبکار یکی از جانبازان جنگ تحمیلی است که با وجود جانبازی ۷۰ درصد توانسته ادامه تحصیل دهد، تخصصاش را در چشمپزشکی بگیرد و بعدها هم مرکز ضایعات نخاعی شرق کشور را راه اندازی و در آن به درمان بیماران بپردازد.
دکتر صاحبکار مدالها و تندیسهای زیادی به عنوان کارآفرین نمونه هم دارد؛ او علاوه بر اینها تاکنون ۹ مدال رنگارنگ قهرمانی شنا در آسیا و جهان را به دست آورده است، اما آنچه که در نهایت پای او را به این گزارش باز کرده، رفاقت دیرینه او با حمید طویلی قصیریست. سطرهای بعدی بخشی از خاطرات او از دوست، همکلاسی و همرزم مفقودالاثرش است.
شهادت آرزوی قلبی حمید بود. برای همین همیشه با خودم فکر میکردم اگر یک روز او شهید بشود من چطور باید بالای سرش بایستم و جان دادنش را تماشا کنم. تصور نبودنش برایم سخت بودو در نهایت هم این اتفاق افتاد، اما با این تفاوت که من هرگز به بالینش نرسیدم.
دوم اردیبهشت سال ۶۱ توی عملیات طریقالقدس مجروح شدم. حمید مرا به مشهد وبیمارستان قائم رساند. ۱۰ روزی مرخصی داشت، اما پنج روز بیشتر نماند و به جبهه برگشت.
سوم خرداد همان سال هنوز در بستر بیماری بودم که خبر مفقودالاثر شدنش را شنیدم. سابقه دوستی من و حمید به ۶ سال قبل از آن روز برمیگشت. یعنی سال اول دبیرستانِ ابنیمین. ما چهار سال دبیرستان را در یک کلاس و پشت یک نیمکت به پایان رساندیم.
اول سال تحصیلی که فرا میرسید حمید یک دست کت و شلوار مشکی و یک پیراهن سفید میخرید و تا پایان سال همان را تنش میکرد. همیشه تمیز و اتو کشیده بود. در کنار این نظم و انضباط میتوانم به جرات بگویم که حمید یک نابغه و نخبه علمی هم بود.
نمره همه درسهایش در پایان هر امتحان ۲۰ بود. خیلی از شاگرد زرنگهای کلاس به او حسودی میکردند. به طوری که کسی خودش را با او مقایسه نمیکرد. علاوه بر این عاشق فوتبال بود و اطلاعات به روزی داشت.
خاطرم هست خیلی هم با گذشت بود مثلا با اینکه فوتبال را خیلی دوست داشت اگر در اوج بازی یکی از بچهها وارد زمین میشد و اشکال درسیاش را از او میپرسید حمید بازی را متوقف میکرد و میرفت دنبال رفع اشکال آن دانشآموز. تا یادم نرفته بگویم من و حمید خیلی با هم دعوا میکردیم، اما چون همیشه مقصر من بودم، میرفتم عذرخواهی میکردم و او هم خیلی سریع میبخشید.
دیپلم که گرفتیم هر دو به سپاه ملحق شدیم تا از این طریق عازم جبهه شویم. آن زمان انقلاب فرهنگی باعث تعطیلی دانشگاهها شده بود و عملا نمیشد ادامه تحصیل داد. تاریخ اعزام من زودتر از حمید اعلام شد برای همین شب اعزام رفتم دم در خانهشان تا با او خداحافظی کنم، اما انگار تقدیر نمیخواست که ما را از هم جدا کند، چون او هم، همزمان با من اعزام شد و ما راه را با هم و در یک قطار گذراندیم.
در منطقه جنگی هم کنار هم بودیم. ما در جبهه با شرایط سختی روبرو شدیم، اما او مثل همیشه آرام وصبور بود. خاطرم هست در منطقه بستان هدف حمله هوایی قرار گرفتیم. به یک مسجد قدیمی پناه بردیم.
مسجد از شدت اصابت خمپارهها به شدت میلرزید، اما حمید بدون توجه به این مسائل به اقامه نماز ایستاد و بعد از آن هم دعای فرج را خواند. شهادت حمید برایم غریب و دور نبود. توی آخرین نامهای که برایم نوشته بود طوری از شهادت حرف زده بود که به همسرم گفتم: «حمید دل از دنیا بریده و شهادت را انتخاب کرده است.» همینطور هم شد و او به آرزویش رسید.
یکبار من و حمید داشتیم از روی پل اهواز رد میشدیم. پرسیدم: «حمید تو فکر میکنی سرنوشت جنگ چه میشود؟ یعنی ما پیروز میشویم و کربلا را میبینیم؟» جواب داد که من مطمئنم ما پیروز میشویم، اما بیا دعا کنیم که هر دو شهید بشویم.
یعنی تو برای من دعا کن. من هم برای تو. پرسیدم: «تو چرا میخواهی شهید بشوی. تو پسر خیلی با استعدادی هستی. جنگ که تمام شد میتوانی ادامه تحصیل بدهی، دکتر بشوی، بروی خارج از کشور. پدر و مادرت هر دو پیرند و به تو نیاز دارند.»
جواب داد که: «نه. من آرزویی جز شهادت ندارم.» دوباره گفتم: «اما من دلم میخواهد برگردم و ایران آزاد را ببینم. درس بخوانم و به مدارج علمی بالا برسم.» حمید لبخندی زد و گفت: «باشد من دعا میکنم تو زنده بمانی و به آرزوهایت برسی. تو هم دعا کن که من شهید بشوم.»
بخشی از روایت دلتنگیها برای حمید را حرفهای خواهر شهید کامل میکند. دکتر فاطمه فروهرنژاد هنوز شهادت یک دانه برادرش را باور نکرده است و آرزو میکند که کاش حمید روزی به خانه برگردد.
زندگی با برادرم سراسر خاطره است. من و حمید با هم چهار سالی اختلاف سنی داشتیم. وقت شهادتش من ۱۶ ساله بودم. راستش من بچه تند اخلاقی بودم، اما حمید برعکس من خیلی آرام و متین بود. عاقل بود و با بزرگی رفتار میکرد.
مذهبی بود و اعتقاداتی بسیار قوی داشت. خیلی هم آرام و متین بود. یکی از آرزوهایش هم این بود که دکتر بشود. درسش خیلی خوب بود و همیشه شاگرد ممتاز میشد برای همین خیلیها از همان زمان که یک محصل دبیرستانی بود آقای دکتر صدایش میزدند.
اما انگار شهادت را بیشتر دوست داشت که اینطور پر کشید و نشانی از خودش برایمان باقی نگذاشت. حقیقت اینکه شهادت حمید شهادت یکی از انسانهای نیک روزگار بود که از همه داشتههایشان برای دفاع از وطنشان گذشتند.
جوان ۲۰ سالهای که به عنوان خواهر آرزوهای زیادی برایش داشتم و البته که خودش راه دیگری را انتخاب کرد. تنها امیدوارم خون او و امثال این شهدا پایمال نشود و هموطنانشان که این روزها را با عافیت پشت سر میگذارند آنها را فراموش نکنند.
اگر چه شنیدن خبر شهادت برادرم تلخترین اتفاق زندگیام بود، اما من هرگز شهادت حمید را باور نکردم. شاید حرفهایم عجیب باشد، اما وقتی از همرزمان حمید شنیدم که در هنگام حادثه به سرش ضربه خورده، فکر میکنم حمید زنده است.
همیشه با خودم میگویم شاید آن ضربه باعث شده که حافظهاش را از دست بدهد و توی تمام این سالها نتواند با خانوادهاش تماس بگیرد. خودم میدانم بعید به نظر میرسد، اما این رویا، امید دوباره دیدن حمید را در دلم زنده نگه داشته است. امید به اینکه یک روز بر میگردد و جمع خانوادگیمان با بودنش کامل میشود.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۱ آبان ۹۴ در شماره ۱۷۰ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.