کد خبر: ۸۶۸۵
۱۲ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰

سیدعباس حسینی، دو سال اسیر اما مفقودالاثر بود

«سیدعباس حسینی» در هنگـامی که قطعنامه صلح بین ایران و عراق به امضا درآمده بود، در عملیات مرصاد اسیر و دو سال به عنوان اسیری مفقودالاثر در یکی از اردوگاه‌های عراق محبوس می‌شود.

خیرخواه| «سیدعباس حسینی» یکی از آزاده‌های محله آزادشهـر است کــه درست هنگـامی که قطعنامه صلح بین ایران و عراق به امضا درآمده بود، در عملیات مرصاد اسیر می‌شود و دو سال تمام به عنوان اسیری مفقودالاثر در یکی از اردوگاه‌های عراق در سخت‌ترین شرایط، روز را به شب گره می‌زند. بودن‌مـان با این آزاده، می‌شود حکـایتی یک ساعته از لحظه اسارت تا آزادی‌اش؛ داستـانی کوتاه از روزهایی بلند که قامت شیرمردان ایرانی آن را تاب می‌آورد.       

 

اسارت در مرداد ۶۷

اهل روستای «سرولایت» شهرستان نیشابور است. ۲۰ شهریور ماه ۱۳۴۶ متولد شده و سال ۱۳۵۶ نیز همراه با خانواده‌اش در محله طلاب مشهد ساکن می‌شود. از همان شروع جنگ مشتاق بود که هر جوری شده است خودش را به جبهه برساند، اما پدر و مادر مخالف رفتن او بودند.

تا اینکه در ۱۵ اسفند ۱۳۶۵ به خدمت سربازی در ارتش اعزام می‌شود. ابتدا حدود سه ماهی در چهل دختر دوره آموزشی خود را می‌گذراند و بعد به سومار می‌رود و از آنجا هم به گردان ۷۹۶ هوابرد شیراز منتقل می‌شود. شش ماه بعد و پس از انجام دو عملیات به گردان یک تیپ ۳۵ تکاور اعزام می‌شود و از آنجا تحت تعلیم آموزش‌های مداوم تکاوری قرار می‌گیرد، تا اینکه ساعت ۶:۳۰ دقیقه عصر نخستین روز از مرداد ماه ۱۳۶۷ در «تنگ حاجیان» منطقه «گیلان غرب» در عملیات «مرصاد» اسیر می‌شود.

خودش ماجرای به اسارت درآمدنش را اینگونه تعریف می‌کند: یک روز قبل از اسارت در نفت شهر بودیم که فرمانده دستور عقب‌نشینی داد؛ از دو سه روز پیش هم خط در حال خالی شدن بود و ادوات سنگین به عقب برده می‌شد.

 گویا عقربه‌ها به ۱۷:۲۰ رسیده بود که سر و کله پنج هواپیمای عراقی پیدا می‌شود و نیرو‌ها را در دیواری از آتش محاصره می‌کند. بچه‌ها تنها تلاشی که می‌توانستند را هم به کار بستند: دوشکا‌ها و خمپاره‌ها را کار گذاشتیم و ۱۰ دقیقه‌ای شلیک کردیم تا اینکه فرمانده‌مان از راه رسید و گفت روبه‌رویتان دنیایی از تانک است و شما با چند قبضه می‌خواهید جلوی‌شان را بگیرید، و دستور عقب نشینی داد.   

 

عقب‌نشینی تا روستای «تق و توق»

این می‌شود که آن‌ها از «نفت شهر» به سمت روستای تق و توق در نزدیکی گیلان غرب عقب می‌کشند، اما با خطی دفاعی از مردم محلی از زن و مرد، دختر و پسر مواجه می‌شوند که اسلحه به دست به سربازان در حال عقب‌نشینی شلیک می‌کنند: آن‌ها سربازان را می‌کشتند و اسلحه‌های‌شان را برمی‌داشتند، به اعتراض اینکه نباید فرار کنند؛ می‌گفتند اگر شما بروید چه کسی می‌خواهد جلوی دشمن را بگیرد، پس باید بمانید و بجنگید که در این حین فرمانده‌مان گفت به سمت کوه برویم.

آن‌ها به دامنه کوه «بازی دراز» می‌روند و به امید پیدا شدن راهی، شب را همان‌جا می‌خوابند، اما صبح فرمانده خبر می‌دهد که سنگرهای‌شان در پایگاهی که کمی عقب‌تر از محل فعلی آن‌ها بود، توسط عده‌ای خالی می‌شود، برای همین هم او و سربازی به نام محمد داوطلبانه به همراه ۱۳ نفر دیگر مامور می‌شوند تا به آنجا بروند: من و محمد داوطلب شده بودیم، اما آن ۱۳ نفر را به اجبار راهی کرده بودند، برای همین تا به محل رسیدیم همه‌شان فرار کردند؛ ما دو نفر نیز دوشی گرفتیم و دستی به سر و روی‌مان کشیدیم و مقداری غذا برداشتیم و به زیر پل جاده رفتیم.   

 

اسارت در ساعت ۱۸:۳۰

فرار آن‌ها همانا و هدف شلیک دشمن قرار گرفتن هم همان. هنوز هشت صبح بود و راهی زیادی تا تاریکی هوا داشتند. می‌گوید: «به همراهم گفتم باید تا تاریکی هوا همین‌جا کمین کنیم و بعد سینه خیز از محل دور شویم، اما پنج عصر متوجه شدیم که در محاصره عراقی‌ها قرار گرفته‌ایم که اسلحه‌های‌شان را به زیر پل نشانه رفته بودند. سید عباس می‌خواست به طرفشان شلیک کند، اما همراهش مانع می‌شود تا اینکه ساعت ۱۸:۳۰ دقیقه به اسارت درآمدند.

حسینی تعریف می‌کند: یه لحظه برگشتم تا پشت سرم را نگاه کنم که از چهار طرف به سمتم تیراندازی کردند؛ در یک لحظه همه خاطرات زندگی و خانواده‌ام مثل فیلمی از جلوی چشمانم گذشت.   

 

۱۱ روز اسارت در «جلولا»

آن‌ها حالا اسیر شده بودند و دو روز گرسنه نگاه‌شان داشتند تا اینکه تکه‌ای نان به دست‌شان دادند، اما آنقدر گلوی سیدعباس خشک شده بود که نان آن را خراش داد و نتوانست بخورد. حسینی خوب به یاد دارد که وارد دره‌ای شدند که دنیایی اسیر را آنجا نگاه داشته بودند، به یادمی‌آورد: شب را همان‌جا ماندیم و صبح سوار ماشین شده و به سمت جلولا رفتیم و ۱۱ روز در آنجا اسیر بودیم؛ جایی که در هر آسایشگاه ۱۸۰ تا ۲۵۰ نفر را جا داده بودند، در حالی که برای ۳۰ نفر هم کم بود.   

 

۲ سال زندگی در کمپ ۱۵

پس از آن به آسایشگاه دیگری منتقل شدند جایی به نام «کمپ ۱۵»؛ هنگام ورود از ساعت پنج عصر تا ۱۲ شب، ۱۰، ۱۵ بار کتک‌شان زدند و در نهایت ۱۲ شب آزادباش دادند. آن‌ها نیز از فرط ناتوانی بیهوش افتادند و صبح که بیدار شدند دیدند روی نخاله‌ها خواب‌شان برده بود.

محل زندگی‌شان هم آسایشگاهی بسیار کوچک بود که نصف آن تبدیل شده بود به مکانی متعفن و محل اجابت مزاج اسرا. حسینی درباره آن نیمه دیگر آسایشگاه هم این‌گونه توضیح می‌دهد: آنقدر فضا محدود بود که هنگام خواب، زیر دست و پای هم می‌ماندیم با اینکه خواب‌مان را هر دو ساعت یک بار نوبت‌بندی کرده بودیم، اما باز هم بی‌فایده بود.   

 

همیشه گرسنه بودیم

خوراک‌شان هم که تعریفی نداشت: در روز نفری دو تا نان ساندویچی کوچک می‌دادند که باید برای سه وعده‌مان تقسیم می‌کردیم؛ به هر ۱۰ نفر هم دو لیوان عدسی می‌دادندکه خمیر نان‌هایمان را که از قبل خشک کرده بودیم، در آن می‌ریختیم و می‌خوردیم.

در روز نفری دو تا نان ساندویچی کوچک می‌دادند که باید برای سه وعده‌مان تقسیم می‌کردیم

گاهی هم دو بند انگشت آبگوشت یا برگ کلم جوشیده و برگ چغندر جوشیده می‌دادند که بوی خیلی بدی هم داشت. همیشه گرسنه بودیم و اگر وعده‌های غذایی دو روزمان را یک‌جا می‌خوردیم هم سیرمان نمی‌کرد از بس که کم بود.

با همه این حرف‌ها ماه‌های رمضان جور دیگری رقم می‌خورد: ماه‌های رمضان صبحانه و ناهارمان را یکی کرده و افطار به ما می‌دادند و شام‌مان را هم سحری؛ هر چند که غذا همان بود و بهتر یا اضافه‌تر نشده بود، اما به لطف خدا بر خلاف همیشه در رمضان‌ها اصلا گرسنگی و تشنگی را احساس نمی‌کردیم.   

 

شکنجه با فاضلاب دستشویی

او همچنین کمی هم از آزار و اذیت‌های عراقی‌ها می‌گوید، از شکنجه‌های روحی و روانی که بیشتر از شکنجه‌های جسمی آزارش داده است: دستشویی‌های بیرون اردوگاه، ۶۰ سانتی‌متر از سطح زمین پایین‌تر بود و فاضلاب نیز بالا زده و سرتاسر آن موج می‌زد؛ عراقی‌ها مجبورمان می‌کردند که به دستشویی برویم و اگر می‌گفتیم که نیاز به رفتن نداریم، روی سرمان می‌ریختند و حسابی کتک‌مان می‌زدند و می‌گفتند اگر نداری هم باید بروی.

آن‌گونه که حسینی تعریف می‌کند، آن‌ها وقتی وارد دستشویی می‌شدند، سرتا پایشان غرق کثیفی می‌شد، اما عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند که با آب حتی دستان‌شان را بشویند بنابراین مجبور می‌شدند آنقدر جلوی آفتاب بایستند تا آلودگی‌ها خشک شود و بعد با خاک آن‌ها را از خود جدا کنند.

حسینی با اشاره حقوق هزار و ۵۰۰ دیناری که در ماه دریافت می‌کردند، اظهار می‌کند: این پول را برای تهیه مسواک، قاشق و خمیردندان هزینه می‌کردیم و از هر خمیردندانی ۸، ۹ نفر استفاده می‌کردند.»، اما باز هم از نظر بهداشتی در وضعیت بسیار بدی به سر می‌بردیم.   

 

ابتلا به بیماری «گال»

او با بیان اینکه خیلی‌ها بر اثر نبود بهداشت، مریض شده و به شهادت رسیدند، می‌گوید: بهداشت و کیفیت غذا‌ها در حد صفر بود، برای همین هم بچه‌ها گال و بیماری‌های پوستی می‌گرفتند. حتی خود من تمام بدنم را جوش‌های چرکی پوشانده بود.

حسینی حتی به نبود امکانات پزشکی و درمانی در اردوگاه اشاره می‌کند و یادآور می‌شود: در آنجا از این چیز‌ها خبری نبود و فقط عراقی‌ها مقداری اندکی وسایل اولیه می‌دادند تا بچه‌ها خودشان را درمان کنند. در بین ما هم پسری اهل یزد بود که تا حدودی به مسائل دارویی آشنایی داشت و به بچه‌ها کمک می‌کرد.   

 

تزریق ۹ نفر با یک سرنگ

اما او این را هم تعریف می‌کند که یک بار پنج روزی کارش به بیمارستان نظامی تکریت می‌کشد: فردی که مسئول دادن دارو به بچه‌ها بود همیشه با دکتر مشغول صحبت می‌شد و کارش را به نگهبانی که مسئول توزیع غذا بود می‌سپرد؛ این نگهبان وقتی می‌خواست آمپول بچه‌ها را بزند از فاصله سرنگ را به باسن طرف از روی لباس پرت می‌کرد و یک بار با همان سرنگ، به ۹ نفر دیگر هم تزریق کرد.

حسینی در این لحظه به ابتلایش به بیماری هپاتیت بر اثر رعایت نشدن بهداشت و استفاده از سرنگ مشترک اشاره می‌کند و می‌گوید: اکنون چهار سالی می‌شود که درگیر طی دوره درمانم هستم؛ دردی که از دوران اسارت برایم به جا مانده است.

او مکثی کوتاه می‌کند و دوباره به همان پنج روز بستری‌اش در بیمارستان باز می‌گردد: در بیمارستان اسرای معمولی هم بستری بودند و رفت و آمد داشتند، اما عراقی‌ها اجازه نمی‌دادند با هم ارتباط برقرار کنیم، با این وجود یک بار آن‌ها یواشکی برای‌مان نان پرت کردند.

 

جمعه سیاه اردوگاه

از دیگر شکنجه‌هایی که عراقی‌ها برای اسرا در برنامه خود داشتند، کتک‌های همیشگی روز‌های جمعه بود که حسینی از آن این‌گونه یاد می‌کند: عراقی‌ها هر جمعه به سرمان می‌ریختند و تا می‌خوردیم کتک‌مان می‌زدند، جوری شده بود که دیگر بچه‌ها این روز را جمعه سیاه لقب داده بودند.

عراقی‌ها با بهانه و بی‌بهانه با چوب و شلنگ و باتوم به جان اسرا می‌افتادند، حتی یک بار هم به این دلیل سیدعباس با یکی از نگهبانان بحث می‌کند، همگی را به صرف کتک مهمان می‌کنند: یکی از نگهبانان به نام علی که اهل کربلا بود، یک روز مثلا عکسی از امامان شیعه آورده بود و یکی یکی نام می‌برد که این عکس متعلق به فلان امام است، اما من دیدیم نامی از امام هشتم نیاورد. پرسیدم پس چرا عکس امام رضا (ع) را نشان نمی‌دهی که عراقی هم گفت، شما ایرانی‌ها او را کشته‌اید و در کشورتان دفن است. این می‌شود که حسینی عصبانی شده و جوابش را می‌دهد و در عوض عراقی‌ها هم دوباره به سر بچه‌ها می‌ریزند.   

 

عراقی که از زدن اسرا توبه کرد

این آزاده محله آزادشهر از یکی دیگر از نگهبان‌های عراقی که با بهانه و بی‌بهانه اسرای ایرانی را کتک می‌زده است نام می‌برد: اسمش رزاق بود، فکر می‌کنم اصلا حال روانی خوبی نداشت. به زور بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد و از خاطرات و زندگی و مسائل شخصی‌اش می‌گفت و بعد ناگهان بلند می‌شد و بچه‌ها را می‌زد، اما یک روز رفتارش عوض شد، وقتی دلیلش را پرسیدیم گفت: خواهرزاده‌ام در ایران اسیر بود، تازگی آزاد شده و برای‌مان از رفتار خوب ایرانی‌ها و فراهم بودن همه نوع امکانات تفریحی، بهداشتی، غذایی و زیارتی تعریف می‌کند، از وقتی مادرم این حرف‌ها را شنیده، گفته حق نداری اسرای ایرانی را کتک بزنی و اگر آن‌ها را بزنی شیرم را حلالت نمی‌کنم.   

 

۱۵ روز کتک خوردن برای شکستن تیغ

یکی دیگر از بهانه‌های عراقی‌ها برای کتک زدن اسرا، «تیغ» بود: بیشتر برای تیغ کتک می‌خوردیم، چون عراقی‌ها می‌گفتند که حق ندارید تیغ‌ها را از وسط نصف کنید یا آن‌ها را بشکنید و اگر این کار را می‌کردیم حسابی کتک‌مان می‌زدند.

عراقی‌ها دستور داده بودند که هر دو نفر از یک تیغ استفاده کنند؛ یکی از این طرف و دیگری از آن طرف تیغ. اما از آنجایی که عده‌ای به نامردی از هر دو طرف تیغ به تنهایی استفاده می‌کردند، برخی‌ها به هم اعتماد نداشتند و از اول تیغ را نصف می‌کردند که نتیجه‌ای جز کتک خوردن دسته جمعی در بر نداشت.  

او به حضور تعدادی خائن در میان اسرای ایرانی با تلخی و تاسف یاد می‌کند و می‌گوید: اسرای ایرانی بیشتر از آنکه از عراقی‌ها بکشند، از هم‌وطن‌های خائنی می‌کشیدند که جاسوسی بچه‌ها را می‌کردند و آن‌ها را مفت می‌فروختند. حتی یادم هست یک بار بابت شکستن تیغ، ۱۵ روز کتک می‌خوردیم و دست آخر هم آن خائن به عراقی‌ها گفت من بچه‌ها را کتک می‌زنم و وحشیانه به جان‌مان افتاد؛ دست سنگینی داشت و به ناجوانمردی می‌زد طوری که ۱۵ نفر کور شدند!  

 

«سیدعباس حسینی» دو سال به عنوان اسیری مفقودالاثر در عراق محبوس بود

 

روزی که دیگر مفقود نبودیم

اما انگار دیگر وقتش رسیده بود که آن‌ها نیز دوباره به آزادی برسند: «ما مفقود الاثر بودیم و صلیب سرخ از وجودمان خبر نداشت، اما یک روز ساعت چهار صبح با صدای باز شدن در آهنی آسایشگاه همه با وحشت از خواب بیدار شدیم. فکر می‌کردیم که عراقی‌ها هوس کرده‌اند این وقت روز کتک‌مان بزنند، اما چهار خانم و دو آقای مرتب وارد شدند.

آن‌ها نمایندگان صلیب سرخ بودند، اما به محضی که وارد آسایشگاه شدند یکی از خانم‌ها از بوی تعفنی که در فضا پخش از جلوی دهانش را گرفت و یک قدم به عقب برداشت و با فارسی شکسته بسته‌ای پرسید: «چرا اینجا اینقدر بو می‌دهد و کثیف است؟»

آن‌گونه که حسینی تعریف می‌کند یکی از بچه‌ها به اعتراض پاسخ می‌دهد: «ما باید بپرسیم که چرا باید در این وضعیت زندگی کنیم.» مامور صلیب سرخ هم با بیان اینکه تازه دیشب از وجود این اسرا خبردار شده است، می‌گوید: «آنقدر نگران وضعیت شما بودیم که نتوانستیم تا صبح صبر کنیم و گفتیم زودتر بیاییم و نجات‌تان بدهیم.»   

 

همراه با اولین گروه آزاد شدم

حسینی تعریف می‌کند که طبق برنامه‌ریزی بنا بود اسرا را در گروه‌های ۹۰۰ نفری سرشماری کرده و آزاد کنند. او از شانسی که داشته است جزو گروه اول می‌شود: جزو گروه اول بودم و زمانی که ۴۵۰ نفر اول را سرشماری کردند.

ماموران صلیب سرخ برای صرف صبحانه به مقر فرماندهی رفتند، در این حین که نگهبانان عراقی از پیش از آمدن صلیب سرخ بی خبر بودند، شروع به تهدید بچه‌ها کردند که چیزی از آزار و اذیت‌های‌شان نگویند، در غیر این صورت نه تنها آن‌ها را آزاد نمی‌کنند بلکه اعدام هم خواهند کرد.

حسینی تعریف می‌کند: در این لحظه یکی از بچه‌ها لگدی به ظرف غذا زد و عراقی‌ها هم شروع به کتک زدن‌مان کردند که یکی دیگر از بچه‌ها به سمت مقر فرار کرد و در حالی که لباس‌هایش را درآورده بود داد زد همین الان تن زخمی‌ام را نشان‌شان می‌دهم تا بفهمند شما چه وحشی‌هایی هستید.  

اتفاقی که بعد از کار این اسیر می‌افتد جالب است و سیدعباس خوب به یاد دارد: همان عراقی که مشغول زدن بچه‌ها بود به پای او افتاد و گفت غلط کردم اصلا تو بیا با همین شلنگ من را بزن. یعنی آن روز به چشم خودمان ذلیل شدن عراقی‌ها را دیدیم.   

 

رهایی در ۱۳ شهریور ۱۳۶۹

سرانجام سید عباس حسینی همراه با ۸۹۹ اسیر که مفقودالاثر حساب می‌شدند در تاریخ ۱۳ شهریور ۱۳۶۹ آزاد می‌شود و از طریق مرز خسروی به ایران می‌آید. او خاطره‌ای هم از لحظه آزادی دارد: ساعت ۱۱ سوار اتوبوس‌ها شدیم به سمت مرز خسروی رفتیم، عراقی‌ها از قبل جاسوس‌های آسایشگاه‌ها را هنگام اعزام جابه‌جا کرده بودند تا شناسایی نشوند؛ در بین ما ۳۰ جاسوس از آسایشگاهی دیگر بود که همه را شناختیم و لب مرز به ماموران ایرانی معرفی کردیم. اما با اجازه برادران سپاهی اول حسابی آن‌ها را کتک زدیم بعد، ماموران آن‌ها را برای رسیدگی به جرم‌شان بازداشت کردند.

پس از چهار روز قرنطینه در کرمانشاه با هواپیما راهی مشهد شدند. لحظه دیدار با خانواده‌ها فرا رسیده بود؛ خانواده‌هایی که دو سال تمام خبری از عزیزان‌شان نداشتند. هیچ کدام سر از پا نمی‌شناختند. بی‌قراری‌های مادرانه و صبوری‌های پدرانه دیگر به پایان رسیده بود و آن‌ها عزیزان‌شان را در آغوش گرفته بودند.

او در نهایت حرف‌هایش را با این جمله به پایان می‌رساند، جمله‌ای که گویای خیلی از درد‌هایی است که حتی نمی‌توان به زبان آورد: «بودن در اسارت انتهای خط زندگی است.»   

 

دیگر نتوانستم به زیارت بروم

سیدعباس آنقدر زجر کشیده که بعد از آزادی تا امروز دیگر پایش را حتی برای زیارت به عراق نگذاشته و می‌گوید: بیشتر اسارایی که می‌شناسم همین‌طورند، جرات نمی‌کنند دوباره پای‌شان را به عراق بگذارند.   

سیدعباس آنقدر زجر کشیده که بعد از آزادی تا امروز دیگر پایش را حتی برای زیارت به عراق نگذاشته است

 

جانباز ۳۰ درصد

همسر حسینی هم که تا این لحظه ساکت نشسته بود، وارد صحبت می‌شود و می‌گوید: همسرم جانباز ۳۰ درصد هم هست و از طرفی علاوه بر ابتلا به بیماری هپاتیت در دوران اسارت، بر اثر کتک‌های فراوان، مشکلاتی برایش به وجود آمده بود.

آنگونه که این بانو توضیح می‌دهد، آن‌ها ۱۹ سال از داشتن فرزند محروم شده بودند و سرانجام پس از دوا و درمان بسیار و صبوری خداوند پسرشان مهدی را به آن‌ها داده بود.

او می‌گوید: هیچ کس نمی‌تواند گوشه‌ای از عذابی که ما کشیدیم را درک کند؛ نه آن ۱۹ سال حسرت که به واسطه آسیب‌های دوران اسارت همسرم کشیدیم و نه مشکلات و سختی‌هایی که در این مدت همسرم و من تحمل کرده‌ایم.
سیدعباس حسینی در حال حاضر کارمند دانشگاه علوم پزشکی مشهد است.

 

*این گزارش پنج شنبه، ۲۳ مهر ۹۴ در شماره ۱۶۶ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44