بنا به گفته اهالی کوچه چهنو، حکایت مسجد شجره از وقتی شروع میشود که مداحان و روضهخوانان آن ناچار میشوند در کوچه روضه بخوانند؛، زیرا فضای مناسبی برای اینگونه فعالیتها نیست. مساجد امروز محله مانند امامحسین (ع)، مسجد بنیحاتم و رضویه نیز هنوز ساخته نشدهاند؛ برای همین تصمیم گرفته میشود که مکانی را به این دست برنامهها اختصاص دهند.
وقتی جمعیت محله کمکم به کثرت میرسد و رفتوآمد مردم زیاد میشود، سعی میکنند فضای کوچک روضهخوانی را گسترش دهند؛ اینگونه است که پی ساخت مسجد ریخته میشود؛ مسجدی که در سال ۱۳۴۷ بهعنوان اولین مسجد محله افتتاح میشود.
مردم هم از یک قرآن تا صدقرآن کمک میکنند و آن مکان بعداز گذشت یکیدودهه میشود همین مسجدی که امروز اهالی، نمازگزارش هستند. البته درکنار همه اینها، «حاجیگلابچی» نامی هم در ساخت و پاگیری این مسجد نقشی جدی داشته است تا در روزهای انقلابی سال ۱۳۵۷ مسجد شجره اصلیترین پایگاه انقلابی مردم محدوده باشد.
چهلوپنجمین سالگرد انقلاب بهانهای است تا در گفتگو با حاج ماشاءالله پورجانی که از قدیمیهای چهنوست، به شکلگیری این پایگاه و شاخصترین مبارز انقلابی آن بپردازیم که شیخ اربابی است.
حوالی ۴۵سال پیش، یعنی زمانیکه حاجآقای صرافزاده وظیفه امام جماعتی این مسجد را به عهده داشته، این مکان تنها خانه خدا در این اطراف بوده است و بههمیندلیل به کانون فعالیتهای انقلابی مردم تبدیل میشود.
هیئتامنای مسجد و چهرههای انقلابی آن، از مرحوم شیخاحمد کافی برای سخنرانی دعوت میکنند و بدیهی است که شنیدن نام «کافی» برای جمعشدن مردم کوچه و بازار کافی باشد. آقای صراف، کافی را روی منبر مینشاند و میگوید «این جوان از من بهتر صحبت میکند و در انقلاب و بهثمرنشستن آن نقش مؤثرتری دارد.»
روزی چندهزار نفر برای شنیدن سخنان شیخاحمد جمع میشوند و ادامه جمعیت به بیرون مسجد و داخل خیابان کشیده میشود. همین امر بهانهای میشود تا مسجد شجره به کانونی برای تجمع انقلابیون محله تبدیل شود.
انقلابیهایی که با مسجد شجره در ارتباطاند، جلساتی را بهصورت دورهای در منازل خود برگزار میکنند و در پوشش نشستهای مذهبی به فعالیتهای انقلابی میپردازند؛ حاجآقای پورجانی میگوید: اینجا بهنوعی پایگاه انقلابیون محله است. همانطورکه از زمان حضرترسول (ص) مسجد سنگر و میعادگاه همه تصمیمگیریهای امور مردم بوده است، در دوران انقلاب نیز تصمیمگیریهای مهم در مساجد انجام میگرفت.
مسجد شجره، یکی از همین مساجد بود که در آن برای رفع بسیاری از مشکلات محله برنامهریزی میشد. همچنین این مسجد، نقطه آغاز راهپیماییها و محل تجمع انقلابیهای بسیاری برای تظاهرات بود. زنان و مردان نمازگزار مسجد بنیفاطمه (س) و مسجد امامحسین (ع) اینجا تجمع میکردند. سپس این جمعیت چندهزارنفری از همین نقطه راهی تظاهرات میشدند.
این مسجد، نقطه آغاز راهپیماییها و محل تجمع انقلابیهای بسیاری برای تظاهرات بود
بارها شد که در همین تظاهرات، جان جوانان اهل این مسجد به خطر افتاد. جوانان آن دوره که به این مسجد رفتوآمد داشتند در بهثمرنشستن انقلاب نقش بسزایی داشتند. یکی از همین جوانان که عکسش هم بهعنوان شهید اینجا وجود دارد، شهیدعبدی است که خانه پدرش محل برگزاری جلسات انقلابی بود.
این مسجد در همه رویدادهای انقلاب نقش پیشتاز داشته است. شرکت نمازگزارانش در راهپیماییها بهصورت فردی و جمعی، تخلیه خانه منافقان و پایگاه اسلحه در ابتدای خیابان بهشت، تنها قسمتی از فعالیتهای این مسجد قدیمی است. خبررسانی این برنامهها هم از طریق یک رابط مهم صورت میگیرد؛ حاجآقا حسنزاده که به «شیخاربابی» معروف است.
او یکی از مردان نامداری است که اسمش ورد زبان قدیمیهای مسجد شجره است؛ «با آقای اربابی هر هفته جلسه داشتیم و اخبار انقلاب بهواسطه رابطی به دیگر اعضا منتقل میشد.»
اگر ساختار تشکیلات انقلاب را واکاوی کنیم، متوجه میشویم که مسجد جزو اصلیترین ارکان این ساختار است. درمییابیم که مسجد چگونه توانسته است طی نیمقرن، ساختاری پیریزی کند که هم نیروهای انقلابی اعم از نخبه و توده مردم در آن گرد هم آیند و هم با اشتراک در مفاهیم انقلابی بهسرعت به حوزه عمل برسند.
در اغلب موارد پیروزی چنین ساختاری برعهده روحانی محله و مسجد بوده است. اگر بخواهیم سازنده چنین ساختاری را برای محله چهنو سال۱۳۵۷ معرفی کنیم، قدیمیهای محله یک نام بیشتر بر زبان نمیآورند؛ شیخمحمدتقی اربابی.
پدرم سخت مخالف رضاخان و پسرش بود. مخالفت با رژیم در منزل ما رایج بود و همین زمینهای شد برای مخالفت من. بعداز آشنایی با آیتا... خامنهای و آیتا... طبسی خیلی راحت جذب دیدگاه این بزرگواران شدم. چندسال بعد در قم فعالیتهایم بیشتر رنگوبوی سیاسی گرفت. در سال۱۳۵۴ از قم فراری شدم. دوستانم دستگیر شده بودند و زیر شکنجه من را لو داده بودند که البته سرزنششان هم نمیکنم؛ چون شکنجهها بیحدومرز بود. ساواک درصدد دستگیری من بود.
مدتی مخفی زندگی کردم و به جاجرم پیش خانوادهام برگشتم که دیدم اوضاع آنجا هم بهتر از قم نیست. پدرم تازه از بازداشت برگشته بود. به خاطر من بازداشت شده بود. اینطور شد که شبانه آمدم به مشهد. بههمت حاجآقا وفایی در خانه مرحوم حاجقاسم نامی در محله چهنو ساکن شدم. مخفی زندگی میکردم و نامم شده بود «علیرضا حسنزاده».
دراینبین یک بار من را به همین نام و به جرم سخنرانی دستگیر کردند و نزدیک ۹ماه نگه داشتند. بعد از آن یک بار دیگر نیز باز به همین نام دستگیر شدم. چندوقتی در زندان بودم تا اینکه به رمضان ۱۳۵۶ رسیدیم. تصمیم گرفتیم فعالیت را در اطراف مسجد شجره و محله چهنو گسترش بدهیم.
مردم چهنو خیلی فداکار بودند. قرار شد در یکجا صحبت نکنم؛ هر یک یا دوشب در محلی باشم، گاهی در خود مسجد شجره، گاهی در حسینیه و گاهی در خانههایی که زیرزمینهای بزرگی داشتند. به محض اینکه مأموران چیزی میفهمیدند، محل سخنرانی را عوض میکردیم.
بیشتر همت ما این بود که مردم با قرآن و نهجالبلاغه آشنا شوند. اولینبار هم حاجقدرت عبدی جذب شد. حاجیعبدی در بسیج مردمی توانایی بسیار داشت. آقای قاسمی هم بود که آدم محکم و بااستقامت و باجرئتی بود. حاضر به فداکاری بود، ولی جمعوجورکردن مردم بهصورتیکه پیر و جوان پای کار باشند و جذب شوند، از همه برنمیآید.
جلسه قرآنی در منزل آقای سلطانی برگزار میشد؛ این افراد در مسجد شجره هم نقش مثبتی داشتند. با همت آنها مردم پای کار آمدند. مردم منطقه مسجد شجره حالت انقلابی پیدا کرده بودند. مرکز اصلی فعالیت ما اگرچه مسجد رضوی بود، چون آقای فاضل، امامجماعت آن مسجد، خودش درگیر مسائل انقلابی بود، مسجد شجره هم نقش مهمی در انقلاب در منطقه چهنو داشت.
میدیدند عدهای کشته میشوند، اما روز بعد دوباره به راهپیمایی میآمدند و این جز لطف خدا چیزی نبود
درواقع روحانیون این دو مسجد مثل کبریتی بودند که در انبار باروت چهنو افتاده باشند، انباری که منتظر یک جرقه بود تا منفجر شود و انقلابیگری خود را نشان دهد. به نظرم انقلاب و این توجهات مردم، کاری خدایی بود.
در نیمه دوم سال۱۳۵۶ و سال ۱۳۵۷ تا پیروزی در ۲۲ بهمن، مردم کاروکسب را رها کرده بودند و هر روز به راهپیمایی میرفتند. میدیدند عدهای کشته میشوند، اما روز بعد دوباره به راهپیمایی میآمدند و این جز لطف خدا چیزی نبود.
یادم است یکبار، بندهخدایی که سوابق خوبی نداشت، آمد با من صحبت کرد و گفت: سوابق من خیلی خراب است. با صداقت گفت: آمدهام از شما سؤال کنم که خمینی (ره) لات هم میخواهد؟
من فکر کردم که اگر بگویم نه، دفع کردهام و اگر بگویم بله، جذب کردهام. گفتم: بله میخواهد. گفت از این به بعد، من لات خمینی (ره) هستم. بعد همین آدم، وقت شهادت شهیدبهشتی با مشت بر سرش میکوبید و اشک میریخت.
* این گزارش دوشنبه ۱۶ بهمنماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۸ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.