شنیدن خاطرات انقلاب از زبان مردم عادی لطف خودش را دارد؛ مردمی که هر یک از دید خود، وقایع آن روزها را بیان میکنند و از تجربیات پرشور و انقلابی خود میگویند.
انقلاب اسلامی ایران برای کسانی که آن روزها را از نزدیک دیده و لمس کردهاند سراسر خاطره است، حتی برای نوجوان و کودک آن دوره؛ درست مانند عبدالحمید اسماعیلپور که دوران نوجوانیاش با روزهای انقلاب مصادف شد.
این ساکن محله پروین اعتصامی که ۶۲ بهار از زندگیاش گذشته، یکی از فعالان فرهنگی محله است و پساز بازنشستگی از شغل معلمی، بیشتر وقتش را در مسجد حسینبنعلی (ع) میگذراند تا به نمازگزاران خدمت کند.
عبدالحمید در خانوادهای مذهبی بزرگ شده است، اما به گفته خودش هیچیک از بستگان دور و نزدیکش تا سال ۱۳۵۷ آشنایی چندانی با فعالیتهای انقلابی نداشتند. تا اینکه زمزمههای تبعید امام راحل (ره) به فرانسه به گوششان رسید. این موضوع سبب شد او کنجکاو شود و از دوستان نزدیکش درباره امامخمینی (ره) بپرسد و با فعالیتهای انقلابی بیشتر آشنا شود.
او میگوید: آن زمان در هنرستان سیدجمالالدین اسدآبادی (هنرستان صنعتی رضاشاه) درس میخواندم. برخی از معلمانمان درباره تبعید امامخمینی (ره) در سالهای مختلف برایمان صحبت میکردند. ۱۴مهر۱۳۵۷ که ایشان به نوفللوشاتو تبعید شد، هفدهسال داشتم. این برایم سؤال بود که چرا باید این اتفاق بیفتد و همین سؤال، من را با خیلی از مسائل انقلاب اسلامی آشنا کرد.
علاوهبرآن وجود کانونهای فکری همچون کانون نشر حقایق، انجمن پیروان قرآن، جلسات پرسش و پاسخ شهیدهاشمینژاد و جلسات مساجد کرامت و امامحسن (ع) با حضور آیتالله العظمی خامنهای سبب شد بسیاری از جوانان و نوجوانان مشهدی، انقلاب اسلامی را در سال۱۳۵۷ درک کنند.
هرچه به روزهای پیروزی نزدیکتر میشدیم، دانشآموزان شور بیشتری برای این فعالیتها داشتند
این فرهنگی بازنشسته ادامه میدهد: در هنرستان ما هم مانند بسیاری از مدارس، برنامههای انقلابی رسوخ کرده بود و دانشآموزان فعالیتهای بسیاری انجام میدادند. یادم است هرچه به روزهای پیروزی نزدیکتر میشدیم، دانشآموزان شور بیشتری برای این فعالیتها داشتند.
در هنرستان ما بعداز ساعت اول درسی، زنگ تفریح که میشد بچهها بیرون میآمدند و فریاد میزدند «نصرمنالله و فتح قریب، مرگ به این سلسله پهلوی». معلمان بلاتکلیف مانده بودند و سختگیریهایشان کمتر شده بود.
او هربار که مطلبی درباره فعالیتهای انقلابی میشنید، آن را در خانه مطرح میکرد. اشتیاقش در بیان این موضوع سبب شد پدر و برادرهایش هم با او در راهپیماییها همراه شوند.
آقاعبدالحمید که یکی از شاهدان عینی ماجرای بیمارستان امامرضا (ع) است، تعریف میکند: به همراه دوستانم برای راهپیمایی رفته بودیم. بیمارستان امامرضا (ع) در آن روز وضعیت خاصی داشت. در آن مقطع زمانی، هرکس به دنبال آن بود تا اقدامی مؤثر و ثمربخش برای انقلاب انجام دهد.
روز ۲۳آذر چماقبهدستانی با حمایت نیروهای امنیتی وارد بیمارستان امامرضا (ع) شدند. ابتدا بهسمت ماشینهای سواری پارکشده رفتند و شیشههای آنها را شکستند. من و تعدادی از دوستان همراه جمعیت به سمت در دیگر بیمارستان میرفتیم، اما متوجه شدیم چماقبهدستان به بخش اطفال بیمارستان رفته و با شکستن تجهیزات داخل بخش کودکان شروع به تیراندازی کردهاند.
آقا عبدالحمید روزهای نهم و دهم دی۱۳۵۷ را نماد بیرحمی رژیم شاهنشاهی میداند و میگوید: نسل جوان ما، هنوز از برخی حوادث سالهای انقلاب آگاه نیستند؛ شاید ما بد عمل کردهایم و آنچه را باید به آنها میگفتیم، درست منتقل نکردیم. روز ۱۰ دی افراد بسیاری شهید شدند که ممکن است برخی از آنها گمنام مانده باشند.
۹ دی را بهخاطر دارد. مسیر راهپیمایی متفاوت از همیشه بود. همه مقابل استانداری جمع شده بودند تا آیتالله العظمی خامنهای برای سخنرانی بیایند، اما با شلوغی جمعیت و حضور نیروهای ارتش و درگیریهای پیشآمده، مردم هر یک به سمتی دویدند و اسماعیلپور به همراه پدر و برادرانش از آنجا دور شدند و بهسمت چهارراه شهدا و منزل آیتالله شیرازی رفتند. بعد از آن هم راهی خانه شدند.
حادثه ۱۰ دی آنقدر برایش تلخ است که انگار از ابتدای گفتگو قصد دارد همان روز را برایمان تعریف کند، روزی که به چشم خود دید زنان و دختران نوجوانی زیر چرخهای تانک به شهادت رسیدند و کاری از دست او و دیگران برنیامد.
سکوت میکند، انگار بهدنبال واژهها میگردد تا بتواند آن روز را برایمان توصیف کند، اما درنهایت در یک جمله خلاصه میکند؛ «نماد بیرحمی را آنجا دیدم.»
ابتدا کامیونی آمد که سربازان رژیم شاهنشاهی سوار آن بودند و مسلسلوار شلیک کردند تا جمعیت را پراکنده کنند
اسماعیلپور میگوید: جمعیت از فلکه آب (میدان بیتالمقدس) وارد خیابان عریض تهران (امامرضا (ع)) شد. اوج و شکوه راهپیمایی در خیابان تهران را هرگز فراموش نمیکنم. به همراه پدر و برادرم و آن سیل جمعیت از مسیر فلکه برق (میدان بسیج) بهسمت چهارراه لشکر میرفتیم. هرچه میگذشت، جمعیت بیشتر میشد تا اینکه به چهارراه لشکر رسیدیم.
همانطورکه شعار میدادیم، ابتدا کامیونی آمد که سربازان رژیم شاهنشاهی سوار آن بودند و مسلسلوار شلیک کردند تا جمعیت را پراکنده کنند. پشت سر آنها تانکها هم به چهارراهلشکر رسیدند. با ورود تانکها به خیابان جمعیت فشردهتر شد.
حرکت تانکها در آن سیل جمعیت سبب شد برخی در جویهای اطراف بیفتند و عدهای از زنان و دختران نیز لباسهایشان به چرخ تانکها گیر کند و هر یک به نحوی به شهادت برسند. مردم از ترس تانکها نزدیک نمیشدند؛ واقعیت این است که نمیتوانستند نزدیک شوند و کاری از دستشان برنمیآمد.
من از پدر و برادرانم جدا شدم و هریک بهسمتی دویدیم. برای اینکه از تیررس سربازان دور بمانم، خودم را پشت درختی پنهان کردم. برادر کوچکترم تعریف میکرد که درِ خانهای در همان نزدیکیها باز بوده است و او و دیگران در آنجا پناه گرفته بودند. وقتی اوضاع آرام شد، او بهسمت خانه آمد. پدر و برادر دیگرم هم خودشان را به کوچهپسکوچههای اطراف رساندند.
تا بعداز نماز مغرب که عبدالحمید پدر و برادرانش را در خانه میبیند، هیچیک از آنها از حال دیگری خبر نداشتند.
* این گزارش سهشنبه ۱۰ بهمنماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۴ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.