
خادم| بیش از آن که فکرش را میکردیم اهل کتاب و مطالعه است. از آن روحانیانی که روحی لطیف دارد و طبعی شاعرانه و کاغذهای زیادی را با اشعارش پرکرده و حتی یک ردیف از کتابخانه شخصیاش را اختصاص داده به این مجموعهها که اگر وقت و حوصله و حمایتی باشد، منتشرشان کند.
حاج ابراهیم عبداللهی، در دهه هفتم زندگیاش است و میگوید: هفتاد سالگی رمق خیلی از کارها را از من گرفته است، اما هراتفاقی که بیفتد نمیتواند مانع فعالیتهای فرهنگیام در زندان شود.
معتقد است روزهای حبس به خودی خود سخت است و آدمهایی که به هر علتی از سر قصور یا ناآگاهی دچار اشتباهی شدهاند، نیاز به ارشاد و راهنمایی دارند و بعد عمامهاش را روی سر محکم میکند و مینشیند تا از روزهای رفته زندگیاش بگوید که بخش زیادی از آن در زندان گذشته است و از این بابت خیلی هم خرسند است.
خیلی سخت نیست او را به چهل سال پیش برگردانیم. ابراهیم عبداللهی رود معجنی از اولین روحانیانی است که به منظور تعلیم و تربیت بعد از پیروزی انقلاب وارد زندان شده است، او میگوید: این تصمیم بر میگردد به جریان حضورش در بحبوبه سالهای انقلاب و دستگیر شدن و به حبس افتادنش.
زندگی در آن محوطه با دیوارهای بلند و محصور شده گرچه خیلی طولانی نبوده، اما تاثیرش آن قدر زیاد است که جریان طلبگیاش را از حوزه و درس و کلاس به زندان بکشاند و در این حوزه بماند و ماندگار شود.
اوایل انقلاب در دانشکده و حوزه هم تدریس کرده است و این را هم به خاطر همان وصیت پدرش میداند که وصیت کرده: زکات علم را هر طور هست باید ادا کرد. اهل تشریفات و تجملات نیست و زندگی سادهای دارد و خرجش از همان حقوق طلبگی است.
بیتکلف حرف میزند و با خیال جمع میگوید: خوشحالم زندگیام وقف آدمهایی شد که نیاز به موعظه و دلگرمی داشتند و این حرفها ما را مشتاقتر به شنیدن ماجرای زندگی روحانیایی میکند که فراز و نشیب زیادی داشته است و بودن زندان مرکزی مشهد در بلوار شهید قانع در منطقه ما این اشتیاق را بیشتر میکند تا کمی بیشتر با دنیا آن طرف دیوارهای بلند آشنا شویم.
سرصحبت که باز میشود حرف برای گفتن زیاد دارد، از مبارزات قبل از پیروزی انقلاب تا حضورش به عنوان روحانی فرهنگی در زندان. حرف از زندان که میشود دوست داریم بدانیم یاد کدام چه چیزی او را تا این اندازه پایبند زندان کرده است. اما او از فرصت استفاده میکند و در همان ابتدا میخواهد از طریق رسانه اعلام کنیم، اگر دوست داریم میزان بزه پایین بیاید باید مبلغان ما بخشی از وقت خود را وقف زندانیان کنند و نتیجه اش را ببینند
با وجودی که سی و اندی سال از حضورش در زندان مرکزی مشهد میگذرد و کار فرهنگی میکند، استخدام هیچ مجموعهای نیست. هر چند تمام وقت حضور ندارد، اما همان مدت زمان را با عشق کار میکند. این موضوع هم بیتاثیر از وصیت و حرفهای پدرش نیست که خواسته بود زکات علمش را باید در جایی که لازم است بدهد.
حاج آقا را به سالهای دور برمیگردانیم، قبل از پیروزی انقلاب. میگوید: سال ۱۳۴۰ وارد حوزه علمیه شدم؛ همان ایام اختناق که رژیم حوزههای علمیه را تحت فشار گذاشته بود و بعد کم کم با روحانیان بزرگ و امام آشنا شدم که دیدار ایشان آرزوی همیشگی روزهای جوانیام بود.
یادم هست من هم شبیه خیلیها دیگر آروزی دیدار امام را داشتم و برای آن لحظه شماری میکردم. جوش و خروشی خاص بین طلبهها و حوزههای علمیه پیش آمده بود. آن روزها و در ابتدای سالهای جوانی دستم تنگ بود، اما نمیتوانستم از خیر دیدار امام بگذرم. هر طور و به هر سختی پول سفر را تهیه کردم و به قم رفتم.
او ادامه میدهد دو روز در یکی از مدرسههای این شهر ماندم تا زمان موعود رسید. برای دیدن روحانی که شجاعت و جسارتش زبان زد بود، سر از پا نمیشناختم و حالا این دیدار داشت حاصل میشد. با اشتیاق خودم را به منزل ایشان رساندم. دیدار کسی که توانسته بود این همه آدم را همراه خود کند برایم تازگی و شگفتی داشت.
امام در خانهای خیلی ساده نشسته بود، آرام و با ابهت. این آرامش تاثیر عجیبی روی من گذاشت و ترغیبم کرد که برای رسیدن به پیروزی لحظهای ساکت ننشینم و در همین جریان توسط ساواک دستگیر شده و به حبس افتادم.
او یکی از آزارهای روحی و روانی که ماموران ظالم حکومت پهلوی برای زندانیان سیاسی در نظر گرفته بود را، هم بند کردن آنان با ارازل و اوباش میداند و به یاد میآورد: حال و هوای زندان آن زمان خیلی با حالا تفاوت داشت. زندان بندی به نام بند شاخ دارها داشت که مخصوص اوباش بود.
زندان بندی به نام شاخ دارها داشت که مخصوص اوباش بود. رژیم برای آزار فعالان سیاسی آنان را به آن بند میفرستاد
رژیم برای سختگیری و آزار معترضان و فعالان سیاسی، آنان را به آن بند میفرستاد. ما پنج طلبه دستگیر شده بودیم که ما را به بند شاخدارها فرستادند و مجبور بودیم این شرایط را تحمل کنیم. اصلا فضایی برای نشستن نبود و به اجبار کیپ به کیپ هم مینشستیم.
اما حضور در همین بند تهدیدی بود که عبداللهی او را به فرصتی بزرگ تبدیل کرد و شاید همین هم بند شدن با این افراد بزه کار و هنجار شکن بود که مسیر زندگی او را برای همیشه عوض کرد. او خاطرهای شیرین از آن دوران دارد: در آن بند مردی هیکلمند و به نامی بود که میگفتند از لاتهای معروف است و در حالت مستی یک نفر را کشته است. کسی هم جرات حرف زدن با او را ندارد، اما من دوست داشتم به او نزدیک شوم. میدانستم برای موعظه باید موقعیتشناس بود و سر یک وقت مناسب و با زبان نرم و گیرا سراغ فرد رفت.
او ادامه میدهد: کنارش یک پارچه سفید بود، برداشتم و سر یک فرصت مناسب عکس حرم راکشیدم و پایین عکس عبارت «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)» همین عبارت باب گفتگوی من و قاتل در انتظار قصاص را باز کرد، میگفت: به خاطر قتل یک نفر، از ۲۰ سالگی زندان است و حالا تقریبا ۳۰ سال است که از آن زمان میگذرد.
معلوم بود عبارت یا علی بن موسی الرضا (ع) خیلی منقلبش کرده است. طوری که یک روز از من خواست یواشکی برای نماز صبح بیدارش کنم. باورم نمیشد آدمی با این همه خشونت این قدر راحت چیزی را قبول کند.
عبداللهی خاطرنشان میکند: از آن پس صبحها که بیدار میشدم یواشکی او را هم برای نماز بلند میکردم. یادم هست یک روز حالم خوش نبود، به یکی از دوستان سفارشش را کردم و گفتم برای نماز فلانی را هم بیدار کن. ظاهرا او هم فراموش کرده بود و بعد که بیدار شده بود کلی سر و صدا راه انداخت که چرا امروز کسی مرا برای نماز بیدار نکرده است. بعد از آن، به شدت مقید نماز خواندن شده بود.
این روحانی میگوید: بعد از پیروزی انقلاب با توجه به تجاربی که داشتم پیشنهادهای مختلفی به من داده میشد. امام تاکید زیادی بر روی زندانها داشتند و، چون فضا و محیط زندان را از نزدیک دیده بودم حس کردم تاثیرگذاری من در این محیط بیش از هر جای دیگر است و فعالیت فرهنگی داخل زندان را به هر شغلی ترجیح دادم.
تصور دیگران بر این بود که کار خیلی سختی است و دیر یا زود کم میآورم، اما بعد از گذشت سی و چند سال هنوز که هنوز است من با افتخار و شعف سر کلاسهای آموزشی حاضر میشوم و ایمان دارم اگر حرفهای من یک نفر را هم نجات دهد مزد تمام سالهای زندگیام را گرفتهام.
با آدمهای زیادی دمخور بودهام؛ از قاتلهایی که در انتظار قصاص بودند تا زنها و دختران جوانی که اغفال شده بودند و نیاز به راهنمایی داشتند. روحانیان و مبلغان زیادی همراه من وارد این مجموعه شدند. بعضیهایشان با شروع جنگ در خط مقدم حضور یافتند و شهید شدند. البته من هم توفیق این را یافتم در چند نوبت در پشت خط مقدم و همراه رزمندهها باشم.
حال و هوای جنگ و دوران دفاع مقدس در بین زندانیان هم بیتاثیر نبود. یادم هست در ایام جنگ خیلی از همین متهمانی که در حبس بودند بسیج میشدند و خون میدادند. میگفتند حالا که خودمان نمیتوانیم در خط مقدم باشیم، با این کار بخشی از محبتهای آنها را جبران کنیم.
یک روز از من خواست یواشکی برای نماز صبح بیدارش کنم. باورم نمیشد آدمی با این همه خشونت این قدر راحت چیزی را قبول کند
این فعال فرهنگی زندان مرکزی مشهد در بخشی از صحبتهایش میگوید: خیلیها به اشتباه فکر میکنند متهمان آدمهایی پایبند به دین نیستند، اما به نظر من انسان به صورت فطرتی خدا دوست و خداجوست. دیدن آنهایی که در حبس هستند و با ولع در مراسمهای مذهبی و ذکر توسل شرکت میکنند آدم را سر وجد میآورد.
او به یاد میآورد: ایام پایانی ماه محرم و صفر بود که به پیشنهاد رئیس داخلی زندان تمام مجموعه سیاهپوش شده و حتی هیئتهایی تشکیل شد که نام «حر ابن یزید ریاحی» را گرفت. این برنامهها موج عجیبی را بین زندانیان راه انداخته بود. خیلیهایشان حسرت هیئتی را میخوردند که میتوانستند برای عزاداری به حرم امام رضا (ع) بروند.
در همین احوال یکی پیشنهاد داد جمعی از متهمانی که شاکی خصوصی ندارند و مدت زیادی از ایام حبسشان میگذرد با ضمانت بیرون بروند. البته خیلی از افراد سر شناس پیشقدم شدند تا ضامنشان شوند، من هم قرار شد ضامن چند نفر شوم. مسوولان زندان اتمام حجت کرده بود که اگر کسانی که ضمانت آنها را قبول کردهاید به وعدهشان وفا نکنند و برنگردند باید خودتان جور آنها را بکشید.
با این شرط پذیرفتیم جمع زیادی از متهمان آن سال به زیارت امام رضا (ع) و بعد هم چند نفر از آنها به دیدار خانوادههایشان رفتند. صبح روز بعد که وارد مجموعه شدم اطلاع دادند دو نفر از کسانی را که من ضمانت کردام برنگشتهاند. گفتم من بر سر شرطی که گذاشتهام هستم و میمانم. هنوز در حال صحبت و گفتگو بودیم که نگهبان اطلاع داد آن دو نفر هم برگشتند.
حاج آقا به خاطر همان دل رحمی و طبع لطیفی که دارد نتوانسته است تا حالا از نزدیک اجرای حکمی را شاهد باشد. یکی از تلخترین خاطراتش هم به همین موضوع برمیگردد که قرار بوده لحظات آخر، حکم قصاص را به جوانی خبر بدهد که محکوم به قتل بوده است. میگوید: هیچ چیز سختتر از این نیست که بخواهی نزدیک شدن مرگ کسی را به او خبر بدهی.
هیچ چیز سخت تر از این نیست که بخواهی نزدیک شدن مرگ کسی را به او خبر بدهی
او ادامه میدهد: جوان را به اتاق من آوردند و قرار شد نماز صبح را بخوانیم و بعد با هم صحبت کنیم. انگار خودش از ماجرا بو برده بود، با این همه برایش کم کم توضیح دادم و گفتم هنوز هم جای امیدواری هست و شاید خانواده مقتول در لحظههای آخر تو را عفو کرده و ببخشند. جوان به شدت نادم و پشیمان بود و میگفت احساسات زودگذر کارش را به اینجا رسانده است. کلی حرف زد و بعد هم رفت و از هم زندانیان طلب بخشش کرد و من تا همین لحظه همراه او بودم.
اما در مقابل خاطره محکومی را به یاد میآورد که هنوز هم هر وقت برایش تداعی میشود شیرین است و لبخند به لبش مینشاند. میگوید: حکم اعدام یکی از متهمان محکوم به قتل آمده بود و ما طرف را کاملا میشناختیم.
او هم از سر یک ندانم کاری و در یک دعوا یکی از اقوامش را به قتل رسانده بود. من به اتفاق چند نفر دیگر از روحانیان به منزل آنها رفتیم. مادر مقتول به شدت غمگین بود و اصلا راضی به پذیرفتن ما نمیشد. اما همین که دید چند روحانی بین جمع هستند به احترام آنها در را باز کرد.
او اضافه میکند: آن شب کلی حرف زده شد. مادر مقتول هنوز هم مقاومت میکرد و خیلی زمان گذشت تا این که راضی به رضایت شد و ما باید بعد از رضایت مادر، رضایت همسر مقتول را هم جلب میکردیم. همسر مقتول تا جریان آمدن ما را فهمیده بود، محل زندگیاش را ترک کرده و به سختی او را پیدا کردیم و گفتیم حالا که مادرش با این قضیه کنار آمده است شما هم اگر بگذری روح همسرت شاد میشود.
به هر شکلی که بود رضایت او را گرفتیم. یادم هست شب سرد و برفی زمستان آن قدر برایمان شیرین شده بود که نه سرما را حس میکردیم و نه خستگی آن را. صبح در زندانی محکوم به قصاص را دیدم در حالی که میخواستم حفظ ظاهرکنم گفتم: فلانی حکم قصاص هم آمده است خودت را آماده کن.
کمی توی خودش رفت و گفت: امیدوارم خدا بابت کاری که کردهام مرا ببخشد و داشت دور میشد که دیگر نتوانستم خودداری کنم؛ نفهمیدم چطور خبر رضایت خانواده مقتول رضایت دادم. چند روز بعد حکم آزادی را جای حکم مرگش آوردند و او آزاد شد.
این روحانی در هفته چند ساعتی را در بند «نِسوان» زندان مرکزی میگذراند و میگوید: دختران فریب خورده و زنهای نادم هم احتیاج به مشاوره و راهنمایی دارند. در این باره هم از جریانی یاد میکند که برایش خاطره انگیز شده است و به خاطر میآورد: من و همسرم در خیابان در حال عبور بودیم که خانمی با ظاهر موجه و مودب جلو آمد و به من سلام کرد.
تعجب همسرم که را دید شروع به توضیح دادن کرد و گفت: «حاج آقا، من از شاگردهای شما در زندان بودهام. تاثیرحرفهایتان باعث شد بعد از آزادی شخصیت دیگری پیدا کنم و در زندان خیاطی را یاد بگیرم و بعد از آزادی از خانوادهام خواستم که چرخ خیاطی را برایم مهیا کنند. با کمک دوستان و نزدیکان سفارش کار گرفتم تا آوازه کارم به دیگران هم رسید و مشتریهای زیادی پیدا کردم.
در بین آنها خواستگاری برای من پیدا شده بود و من به خاطر گذشتهای که داشتم نمیتوانستم آن را قبول کنم. اصرارهای آنها باعث شده تا بالاخره جریان را برایشان تعریف کردم و البته مشکلی پیش نیامد و من ازدواج موفقی داشتم و حالا هم زندگی خیلی خوبی دارم.»
تمام این ماجراها را بیان میکند و هنوز هم سخت معتقد است مبلغانی که میخواهند اجری برای آخرتشان داشته باشند، تخصصشان را وقف زندانیان کنند.
* این گزارش پنجشنبه، ۲۸ بهمن ۹۵ در شماره ۲۲۷ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.