بچههای «آسایشگاه معلولان ذهنی بیسرپرست شهیدبهشتی» هنرمندان خاموشی هستند که در گوشهای از این شهر در بولوار هنرستان سکونت دارند. هنرمندانی که ذوق را همراه با استعداد در شرایطی خاص ترکیب میکنند تا هنری از دل برآورند.
آنها در خلوت خود بدون هیچ بوق و کرنایی، نقش هنر میزنند. به همین بهانه، یادی از آنها و معجزه دستانشان میکنیم و چند ساعتی را همراهشان نفس میکشیم.
با «سمیه رحمانی»، مسئول آموزشی آسایشگاه شهید بهشتی برای بازدید از کارگاههای مختلف و بهقلمدرآوردن توانایی بچهها همراه میشوم. او قبلاز شروع کار، این توضیحات را میدهد که: «براساس تستهای روانشناسی و بهره هوشی بچهها، به آنها آموزش داده میشود و مددجویانی که آموزشپذیرند در کارگاهها و حتی مدارس خارج از اینجا فرستاده میشوند.»
البته براساس توضیح او، ابتدا بچهها آموزش مهارتهای مختلف را میبینند و بعد در کارگاهها تقسیم میشوند، اما باز هم درکنار کار تخصصی، آموزش مهارتهای خودیاری، اجتماعی، فردی، حرکتی، روانشناختی، آوایی، توانبخشی، حمایتی و آموزشی را نیز میبینند. با این پیشزمینه ذهنی بازدید از کارگاه را شروع میکنیم.
نخستین کارگاه، «ساقه کاری» است که بچهها در آن با ساقههای گندم تابلوهای زیبایی خلق میکنند. دستان پرتوانی که ظرافت به کار گرفتهاند تا حس پاک خود را نقش بزنند. آنهایی که در این کارگاه کار میکنند، دارای بهره هوشی ۵۰ تا ۵۵ هستند؛ چراکه ظرافت کار میطلبد که هماهنگی خوبی بین چشم و دست وجود داشته باشد.
باسابقهترین بچههای این کارگاه، «حسین» است که ۱۲سالی میشود که ساقهکاری میکند و بهره هوشیاش کمی از دیگران بیشتر است. کنارش میروم و به حرکت دستانش دقت میکنم؛ خیلی سریع، اما با ظرافت و دقت فراوان ساقهها را کنار هم میچیند.
از حسین میخواهم تا از ابتدا کار را برایم توضیح دهد، اما او که بسیار کمحرف است، ترجیح میدهد مراحل کار را عملی نشانم دهد. او ابتدا یکی از ساقههای گندم را از وسط باز میکند و بهصورت ورق درمیآورد و بهآهستگی با چسب چوب به پشت کاغذی میچسباند که طرح آن از پیش کشیده شده است.
پساز این نوبت میرسد به اینکه آن را در دستگاه پرس بگذارد و درنهایت خطوط نوشته را برش بزند و... و حسین همه این مراحل را در سکوت و با سرعت انجام میدهد.
«تولید اسکاچ» کارگاهی است که بچههایی که در آن کار میکنند، بهره هوشی بین ۵۵ تا ۶۵ دارند. کار در این کارگاه، متنوع است و کار با دو دستگاه مختلف تا بستهبندیها و برچسبزدنهای دستی را شامل میشود. در این بین بچههایی که ضریب هوشی بیشتری دارند پای دستگاهها میایستند و بقیه نیز وظیفه بستهبندی و لیبلزنی را دارند.
در این کارگاه نیز، جعفر بهنوعی قدیمی و اوستاکار است. وقتی از او درباره کارش میپرسم، میگوید: «دوخت میزنم.» از جعفر میخواهم تا مراحل کار را برایم توضیح دهد که اینگونه تشریحش میکند: «اول پارچه را میبافیم بعد درون آن، ابر میگذاریم و من با این دستگاه آنها را میدوزم.» بعد هم ادامه میدهد: «کارم را دوست دارم و میخواهم در اسکاچزنی نمونه باشم.» بعد از جعفر، تعدادی دیگر از بچهها محصول نهایی را برچسب میزنند و بستهبندی میکنند.
اینبار سری به کارگاه «معرقکاری» میزنیم؛ جاییکه بچههای هنرمند آن معرق، مشبک و منبتکاری را با هنر خاصی انجام میدهند. آنگونهکه رحمانی، مسئول آموزش آسایشگاه میگوید، بچههای این کارگاه از دیگران بهره هوشی بیشتری دارند؛ چیزی بین ۶۰ تا ۶۵ و همه مددجویان فعال آن، از مدارس استثنایی فارغالتحصیل شده و دیپلم صنایع دستی گرفتهاند.
بچهها با بهره هوشی 60 تا 65 دراین کارگاه معرق و منبت و مشبک یاد میگیرند
زمانی که وارد میشویم، بچهها مشغول مشبککاری هستند؛ قاسم آیتالکرسی را با خط کوفی و بهنام سوره حمد را روی مس کار میکنند و در این بین عباس تازهوارد هم، به هردوی آنها کمک میکند.
ابتدا با قاسم که با دقت خاصی مشغول کار است، همکلام میشوم. او پساز ششسال کار، امروز ارشد کلاس شده است. مسئول آموزش آسایشگاه میگوید: «قاسم، اولین مددجویی است که توانسته دیپلم صنایع دستی بگیرد و برای خودش استادی شده است.»
از قاسم که عاشق قرآنخواندن است و هر روز این کار را انجام میدهد، میخواهم تا برایم آیتالکرسی را بخواند، اما میگوید: «متاسفانه با خط کوفی نوشته شده و من بلد نیستم بخوانم، اما سوره زیاد حفظ هستم و برایت سوره فلق را میخوانم.» بعد هم از آرزویش حرف میزند: «آرزو دارم به کربلا بروم، اما یک آرزوی دیگر هم دارم؛ اینکه بتوانم دانشگاه بروم و از مسئولان میپرسم که چرا دانشگاه برای ما ندارند.»
البته از لابهلای حرفهای قاسم میتوان به آرزوی دیگرش نیز پی برد: «دوست دارم برای خودم هنرمند شوم، اما زمانی میشوم که آنهایی که بلد هستند، همراهیام کنند و به من یاد دهند.»
به قاسم میگویم «اگر یک روز بخواهم پیشت بیایم تا کار یاد بگیرم، قبول میکنی» که اینگونه پاسخم را میدهد: «اول باید ببینم که تواناییات چقدر است.» همه میخندند، اما دنباله حرفش را میگیرد که: «وقتی اینقدر تندتند مینویسید یعنی شما استعداد خبرنگاری دارید.» و فکر کنم این یعنی اینکه من به درد هنر باظرافت معرق و مشبککاری نمیخورم!
ازآنجاکه قاسم از آن روزنامهخوانهای حرفهای است و اشتراک اختصاصی خراسان و قدس را دارد، با گلایه به من میگوید: «چرا شهرآرا برای من جدا نمیآید؟» بعد هم حرفش را میکشد سمت اینکه: «دوست دارم به روزنامه شما بیایم و آنجا را ببینم و با مدیرمسئول شهرآرا صحبت کنم و از او بخواهم که با شهردار مشهد به دیدن ما بیایند.»
میپرسم با شهردار مشهد چه کار داری که جواب میدهد: «میخواهم ببینم توانسته است چیزهایی که مردم از او میخواهند را انجام دهد یا نه.» همه میخندیم و او از من قول میگیرد که اینها را بنویسم.
اینبار سراغ بهنام که قهرمان دوومیدانی است و در جشنواره نخبگان علیاکبر نیز مقام آورده، میروم، اما او میگوید: «دستم بند است.» با خواهشم حاضر میشود که چنددقیقهای دست از کار بکشد و برایم حرف بزند. او هم کمحرف است و فقط ترجیح میدهد سوره حمد را که درحال کار روی آن است، برایم بخواند.
میماند عباس؛ او تازه به این جمع اضافه شده و فعلا درحال یادگیری است. میگوید: «دارم با مته کار میکنم و اینها را برای دوستانم سوراخ میکنم.» بعد هم سریع یادآوری میکند که: «فوتبال را خیلی دوست دارم.»
مقصد بعدی، «کارگاه قالیبافی و تابلو فرش» است که بچههای آن، بهره هوشی بین ۵۰ تا ۶۰ دارند. به اینجا هم که وارد میشوم، درست مانند کارگاههای قبلی بچهها جلوی پایم بلند میشوند و به گرمی خوشامد میگویند. قالیبافی، تابلوفرش، بافت شالگردن و کلاه و... ازجمله کارهایی است که بچهها در این کارگاه انجام میدهند.
سراغ محسن میروم که پشت دار قالی نشسته و درحال بافت است. میگوید: «دوسهماه است که آمدهام و از دیروز هم وارد کارگاه شدهام.» از او میخواهم کمی کارش را نشانم دهد که با دقت خاصی، گرهای به گرههای قبلی اضافه میکند و بعد هم لبخند گرمی تحویلم میدهد. میگویم خیلی دوست دارم قالیبافی یاد بگیرم که میگوید: «حاضرم یادت بدهم.»
رضا هم که برای خودش قالیباف ماهری است، میگوید: «گرهزدن را خیلی خوب بلدم و دوست دارم در آینده قالیباف بزرگی شوم.»
در «کارگاه نقوش برجسته» نیز بچهها با کاشی سروکار دارند؛ به این ترتیب که کاشیها را میشکنند و طبق طرحی که مربی برایشان روی شیشه کشیده است، آنها را میچسبانند و درنهایت کار سیمان میشود.
تا وارد کارگاه میشوم، ابوالفضل نقاشی زیبایی را جلویم میگیرد؛ تصویری از ماهی قرمزی در دل دریایی آرام که خورشیدی تابان نیز آن بالا را نورانی کرده است. بلافاصله حسین هم که کنارش نشسته است، نقاشی مشابهی را نشانم میدهد که به همان زیبایی و تمیزی کشیده شده؛ بدون اینکه حتی هنگام رنگآمیزی از خط بیرون بزند.
آن گوشه هم علیاکبر مشغول چسباندن خردهکاشیهاست. او درباره کارش اینگونه توضیح میدهد: «خانم، شیشهها را بیرون میبرند و با آینه میآورند و رویش نقاشی میکشند؛ بعد ما با کاشیهایی که حسنآقا میشکند، آنها را پر میکنیم و با چسب میچسبانیم.»
علیاکبر که هشت سال است در این کارگاه کار میکند، میگوید: «قبلا کشاورز بودم و هر چیزی که دلت بخواهد، میکاشتم، اما گفتند اگر اینجا بیایم برایم بهتر است.» میخواهم از کارگاه بیرون بیایم که چشمم به محمدجواد میخورد که درحال حلکردن جدول ضرب است.
رحمانی میگوید: «محمدجواد مدرسه نرفته است، اما خوب میخواند و جدولضربش قوی است.» از او میخواهم برایم جدولضرب روبهرویش را حل کند. همه را درست پاسخ میدهد تا میرسد به ۵×۳؛ کمی فکر میکند، اما انگار یادش نمیآید تا اینکه با کمک موفق میشود جوابش را بنویسد.
اینبار نوبت «کارگاه خلاقیت» است. وارد که میشوم، علیاصغر معروف به «آذرنگ» بلند میشود و میگوید: «بَه! از خراسان.» میگویم نه؛ از شهرآرا آمدهام و میپرسم: روزنامه ما را میخوانی؟ که پاسخ میدهد: «اگر برایمان بیاوری شهرآرا را هم میخوانم.»
آنگونه که رحمانی توضیح میدهد، در این کارگاه شمعسازی با سبکهای مختلف، دوخت جاجیم، نقاشی روی آینه و شیشه، هویهکاری، جانماز، رومیزی، سجاده، جامدادی، گلدان، ساخت جعبههای کادو با وسایل بازیافتی و سایر کارهای خلاقانه دیگر را انجام میدهند.
در این حین علیاصغر را نشانم میدهند و میگویند که او از فعالترین بچههای کارگاه است. دوباره سمت او میروم و میخواهم که از خودش برایم بگوید. آذرنگ کلاس میگوید: «نمایشگاهی از کارهایم داشتم و مردم آمدند و خیلی خوششان آمد.»
او که عاشق این است که دوباره نمایشگاه برپا کند، دلیل این علاقهاش را اینگونه توضیح میدهد: «دوست دارم نمایشگاه بزنم و مردم بیایند؛ چون وقتی برای دیدن من و کارهایم میآیند، شاد میشوم؛ حتی وقتی جانمازهایم را دوست دارند و میخرند هم خوشحال میشوم.»
همه بچهها بهنوبت و طبق برنامه کلاسهایشان در «کارگاه سمعی و بصری» سرود، تواشیح، تئاتر و آموزش سازهای مختلف را تمرین میکنند. هدف از شرکت بچهها در این کارگاه هم موسیقیدرمانی است؛ علاوهبراین برایشان فیلمهای آموزشی و تفریحی پخش میشود و کار با کامپیوتر را میآموزند. آنگونهکه رحمانی میگوید، بچهها سالانه بیشاز ۴۰اجرا در مشهد و سایر استانها دارند و در جشنوارههایی نیز موفق به کسب مقام و دریافت دیپلم افتخار شدهاند.
اما آنها دو نفر تکخوان هم در گروهشان دارند که با آنها تیمشان تکمیل میشود؛ هادی و احمدرضا. آنها حتی چنددقیقهای با سرودی که برای ائمه میخوانند، من را میهمان صدای گرمشان میکنند. البته بچهها اعلام آمادگی میکنند که اگر جایی برنامه و جشنی داشتند، برای اجرا بیایند و این را با اشتیاق میگویند.
آخر از همه به کارگاهی میرویم که نام «آموزشی» بر سردر آن حک شده است؛ جایی که بچهها استعدادیابی شده و در کارگاههای مختلف تقسیم میشوند. آموزشهای پایهای را در کارگاه آموزشی به بچهها میدهند تا مهارتهای شناختی و مفاهیم کوتاه، بلند، متضاد و متعارف، خودیاری، اجتماعی، حرکتی درشت و ظریف و... را بیاموزند و بعد وارد کارگاهها شوند.
قصد رفتن از این کارگاه را دارم که امیر میگوید: «آرزو دارم من را ببرند قم.» با این حرف امیر، مسئول آموزشی آسایشگاه میگوید: «همه بچههایمان از نظر اعتقادی خیلی قوی هستند و نماز و قرآن میخوانند؛ حتی ماههای محرم و رمضان را بهخوبی میشناسند و برایش آماده میشوند، بدون اینکه کسی به آنها بگوید یا وادارشان کند.»
یکی دیگر از کارهایی که بچهها بهتازگی از سر اشتیاق و علاقه انجام دادهاند، ایجاد گلخانهای برای پرورش گل و کاشت انواع سبزیجات است که این هم نشان دیگری از سرزندگی و فعالبودن انسانهایی است که شاید فقط کمی متفاوتتر از دیگران زندگی میکنند.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۰ تیر ۹۴ در شماره ۱۵۴ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.