کد خبر: ۸۰۱۰
۱۵ تير ۱۴۰۴ - ۱۷:۳۰
حجت‌الاسلام رئیس‌ساداتی به آقای یازهرا معروف بود

حجت‌الاسلام رئیس‌ساداتی به آقای یازهرا معروف بود

شهرت سیدمحمد مهدی رئیس السادات، به روضه‌های زهرایی‌اش بود، هر روضه‌ای می‌خواند نام حضرت زهرا(س) را می‌برد. با اینکه او دیگر در میان ما نیست هنوز اهالی کوی کارگران روضه‌هایش را به خاطر دارند.

اولین بار اسمش را لابه‌لای خاطرات یک بزرگ شده کوی کارگران شنیدم. بعد هم از زبان بانویی کهنسال که قدمت زندگی متأهلی‌اش با حضورش در کوچه پس کوچه‌های محله موسی بن جعفر برابری می‌کرد. اسمش «یازهرا» بود و شهرتش بابت روضه‌های زهرایی‌اش.

۱۰ سالی می‌شود که دیگر میهمان این دنیا نیست، ولی خاطره‌اش همچنان میان اهالی باقی است. کسانی که حتی اسم واقعی‌اش را نمی‌دانند، اما حال و هوای روضه‌هایش را به خاطر دارند.

کافی‌است بگویی یک آقای روضه‌خوانی بود دیگر خودشان تا ته ماجرا را برایت تعریف می‌کنند تا بدانی او بیش از این حرف‌ها آشنای این کوچه‌ها بوده است. او تکه‌ای از هویت نانوشته این محله است که حتی کودکان بزرگ شده محله هم می‌شناسندش!

روضه‌خوان سال‌های دور کوی کارگران، سیدمحمد مهدی رئیس السادات، که همچنان خدابیامرزی آدم‌های زیادی بدرقه آخرتش است. این گزارش حاصل چندین گفتگو با کسانی است که او را می‌شناسند.

 

بگو: یازهرا...

محسن رئیس السادات، پسر بزرگش، است که می‌گوید «از روضه‌خوانی‌های توی مهرآباد شهرتش زیاد شد». درست وقتی  یک دختر بچه کر ولال پای منبرش خوب می‌شود. آقا سید مطابق معمول در حال خواندن روضه است. همه می‌دانند که بعد روضه‌هایش حتما دم  حضرت زهرا دارد.

مدام می‌گوید: «بگو یازهرا. بگو یازهرا» که زبان دختر باز می‌شود و بعد از آن به آقای یازهرا معروف می‌شود. عادت دارد که در سینه زنی‌های آخر روضه‌اش یازهرا بگوید. او گاهی روضه می‌خواند، ولی اگر صاحب‌خانه چیزی ندارد از او پول نمی‌گیرد.

بی بی اعظم قدمگاهی همسر آقاسید، می‌گوید: «اصلا اهل طی کردن و نرخ دادن نبود. معتقد بود روضه امام حسین نرخ ندارد. حتی  روضه ضعیف‌تر‌ها گاهی چیزی هم برایشان می‌گذاشت».

محسن از خاطره‌ای یادش می‌آید: «بنایی کردیم. من بچه بودم موتورشوهر عمه‌ام را دزد برد. همانجا موتورش را به او بخشید. گفت اصلا غصه نخوری. حتی پاکتی که توی روستایش برای چند روز روضه بهش می‌دادند، نمی‌گرفت و می‌گفت باشد خرج مسجد کنید».  

 

حجت‌الاسلام رئیس‌ساداتی به آقای یازهرا معروف بود

 

از روضه شب‌نشینی تا قاسم‌آباد

بعد به دنیا آمدن محسن و مریمش حدود سال ۶۱ گاهی در منزل دوست و آشنا‌ها دعا می‌خواند. گاهی توی جمع دعایی را شروع می‌کرد.  علاقه‌اش به خواندن مصیبت اهل بیت زیاد است و روضه خوانی را شروع می‌کند.

حوزه نرفته و درس طلبگی نخوانده است. بی بی اعظم می‌گوید: آقا دنیایی از کتاب داشت که بعد از فوتش به مساجد بخشیدیم». رابطه خوبی با روحانیت دارد. شب‌های ماه مبارک رمضان پا منبری ثابت پدر آقای علم‌الهدی است.

کوچه مسجد نجفی‌ها. حتی همسایه‌ها را با خودش می‌برد. بی بی می‌گوید: «پا منبری علما بود. مدام هم کتاب می‌خواندند تا حرفی که پای منبر می‌زنند سند داشته باشد» اوایل توی جمع خودمانی می‌خواند.

بعد از ناهار یا شام شروع می‌کند و چند بیتی می‌خواند. گاهی همسایه‌شان آن‌ها را شب نشینی دعوت می‌کنند. بعد از شام دورهمی زیارتنامه و دعا می‌خوانَد. با ذکر مصیبت و روایت به پهنای صورت اشک می‌ریزد.

کم کم مجالس کوچک دعوتش می‌کنند. حتی وقتی در خانه مطالعه می‌کند‌های های گریه می‌کند. وقتی هم روی منبر می‌رود خودش همراه روضه‌هایش اشک می‌ریزد. از ساختمان گرفته تا مهرآباد مجلس دارد. از کارمندان تا کارگران و چمن دعوتش می‌کنند.

 بعد‌ها از شهید صدر و یاران و ولایت را هم با همان موتور کهنه‌اش زیر پا می‌گذارد. بی بی می‌گوید: «قبل‌تر‌ها راه‌های دور را قبول نمی‌کرد، ولی شهرتش دهان به دهان چرخید تا به قاسم آباد هم کشیده شد. گاهی همراهش می‌رفتم. گاهی صبح تا شب کنارش بودم و می‌دیدم واقعا توانش را ندارم.»

 

مردم آن‌قدر به آقا اعتقاد پیدا می‌کنند که  آب جوش پای منبرش را برمی‌دارند

لطف حضرت زهراست

روضه‌هایش هر روز شلوغ‌تر می‌شود. عقیده ویژه‌ای به حضرت زهرا دارد که می‌گوید: «من کسی نیستم هرچه هست لطف حضرت زهراست». مردم آن‌قدر به آقا اعتقاد پیدا می‌کنند که  آب جوش پای منبرش را برمی‌دارند و به نیت شفا می‌خورند.

خیلی هم می‌گویند حاجت گرفته‌اند. ماجرا در بین مردم می‌پیچد. بی بی اعظم می‌گوید: هر روضه‌ای می‌خواند نام حضرت زهرا را می‌برد. همیشه خانه خودمان هم روضه خوانی داشت.

شب با مستمعینش به خانه خودمان می‌آمد تا یک روضه هم زیر سقف خانه خودش برپا کند. گاهی می‌گفتم: «نباید زودتر بگویی. می‌گفت چیزی نمی‌خواهد بی بی جان  زیر کتریات را روشن کن یک چایی بده. این اواخر که خانه‌مان شلوغ می‌شد دیگر نذری هم می‌داد. دیگِ شله یا آش فرقی نمی‌کرد، ولی دیگش به راه بود». هنوز همسایه‌هایش به بی بی می‌گویند: «از اینجا رفتی، ولی مزه آبگوشت‌های قورمه سبزی پای دندانمان است».

آقا نذر ندارد، ولی به خاطر علاقه‌اش به اهل بیت سفره می‌اندازد. گاهی هم گوسفندی می‌کشند و آبگوشت بار می‌گذارند. سیدِ یازهرا خاطره‌های خوبی برای محله به جا گذاشته است.

 

دوست داشت روضه خوان باشیم

دوست دارد بچه‌هایش روضه‌خوان این سفره باشند. حتی محسن را با خودش می‌برد و کنار خودش می‌نشاند. دوست دارد پسرش را به قم بفرستد تا طلبه شود. گاهی بلندگو را به او می‌دهد تا دعای پایانی را بخواند یا چندبار یاحسین بگوید.

محسن می‌گوید: «می‌خواست خجالتم بریزد. چند نفر را با همین روش روضه‌خوان می‌کند. کسانی که الان مداح هستند. گاهی جایی می‌روم قبل سلام و علیک می‌گویند خدا پدرت را بیامرزد. هنوز خیلی‌ها جایی را که آقا هر روز  توی حرم می‌نشست یادشان هست. من فکر نمی‌کردم که روزی خبرنگاری بیاید و سراغ پدرمان را بگیرد. ایشان فوت کرده و نیاز به تعریف ندارد. ولی پدرم خیلی خوب بود و زود رفت».

آقا یک سالی مریضی می‌کشد تا می‌رود. روی سنگ قبرش نوشته‌اند: «من ز دربار حسین ابن علی ماهانه دارم. کی دگر چشم طمع بر مردم بیگانه دارم. تا بگرفتم دستخط نوکری از مادر او. در درِ دربار آن شه منصب شاهانه دارم». شعری که در وصیت نامه‌اش است. خانواده‌اش مستمعین پدر را زیاد سر مزار آقای یازهرا می‌بینند.

محسن که زمانی بعد روضه پشت در منتظر پدرش می‌ماند تا در شب‌های زمستانی ماه مبارک سرما نخورد، بیشتر مستمعین پدرش را می‌شناسد، می‌گوید: «چندباری سر مزار آقا کسانی بودند که من نمی‌شناختم. پرسیدم که آیا آقا را می‌شناسند گفتند نه، ولی با ایشان انس داریم».

بی بی اعظم می‌گوید: «قبل از فوت آقا مریض بود. صبح که می‌رفتیم دکتر، ظهر که برمی‌گشتیم می‌دیدیم دور تا دور خانه نشسته‌اند تا ایشان را عیادت کنند. بعد از فوتش مستمعینش از فامیلمان بیشتر بود».  

 

سید دایی محله بود

قبل از انقلاب است. حدود ۴۵ سال پیش. آقاسید مجلس گرم‌کن بچه‌های محله است. قد و نیم قد را دور خودش جمع می‌کند تا برایشان نوحه بخواند. بی بی اعظم می‌گوید: «یادم هست تمام بچه‌های کوچه و محله را دور خودش جمع می‌کرد و برایشان روضه‌های آقای کافی را می‌خواند. از همان موقع به روضه خوانی علاقه داشت».

پدربزرگ و اجدادش همه روحانی هستند. پدرش ملای روستای  حسین آباد بوده و حالا او می‌خواهد فرزند خلفِ پدرش باشد. بعد ازدواجشان گاهی آقاسید یاد بی بی می‌اندازد که یادت هست برادرت را توی یک جعبه می‌گذاشتی و با نخ  دنبال خودت می‌کشاندی و به روضه‌های بی ریای بدونِ بساطِ کنار کوچه می‌آمدی.

خاطره‌ای که حالا بی بی جان از یادآوری‌اش می‌خندد و می‌گوید: «بچه‌های محله دوستش داشتند و دایی صدایش می‌کردند. من هم می‌رفتم روضه‌های دایی. نمی‌دانستم بعد‌ها قرار است با هم زیر یک سقف برویم».

خدابیامرز، برایش مهم بود که با سید وصلت کنند. همه عروس ودامادهایشان سید و سادات هستند

 

عروس سید می‌خواستند

هنوز عمرش کفافِ خانه‌داری نمی‌دهد که به عقد سید در می‌آید. خود سید هم سنی ندارد. تازه یک سال بعد از عقدشان سربازی می‌رود. مادر آقاسید پیگیر دختری می‌شود که بعد‌ها می‌فهمد همسایه بغل دستشان است.

بی بی اعظم می‌گوید: «خدابیامرز، برایش مهم بود که با سید وصلت کنند. همه عروس ودامادهایشان سید و سادات هستند». پدر و مادر بی بی اگر چه اول مخالفت می‌کنند، ولی وقتی مرام پسرِ همسایه را می‌بینند رأی شان برمی‌گردد.

پسری که خیرخواه محله است و هرکاری از دستش بر بیاید دریغ نمی‌کند لیاقت دامادی‌شان را دارد. بی بی تعریف می‌کند: «یادم هست یک سال آن‌قدر برف باریده بود که مردم تا کمر توی برف بودند و فقط به اندازه ترددشان مسیر را ازکنار دیوار باز کرده بودند. پدرم حج بود. سید برف خانه ما و همسایه کناریمان را انداخت».

 آقا در کارخانه نخریسی مشغول است، ولی به خاطر همسر جوانش که دوست ندارد شوهرش شبکاری داشته باشد کارش را رها می‌کند و به سراغ شیشه‌بری می‌رود.

 

سفره‌ای که همیشه پهن بود

یک اخلاق را خوب از  آقای «یازهرا» به خاطر دارند. آن‌ها عادت دارند که صدای بلند یا ا... یا ا... آقا را بشنوند و بدانند که باز میهمان تازه‌ای قرار است سر سفره‌شان بنشیند.
 بی بی اعظم می‌گوید: «اگر حرم می‌رفت. اگر توی کوچه و بازار ضعیفی را می‌دید می‌آورد خانه. زائر یا مسافر یا نیازمند. کسی که جا و مکانی نداشت را با خودش می‌آورد». آن‌قدر میهمان‌داری‌های آقاسید معروف است که همسایه‌های قدیمی هنوز که هنوز است وقتی بی‌بی را می‌بینند از آن یاد می‌کنند.

با اینکه ۶ سالی می‌شود خانه‌شان را فروخته‌اند، ولی هنوز کسانی هستند که  در خانه قدیمشان را به هوای کمک بزنند. چندتایی هستند که بی بی خودش بعد سید به آن‌ها کمک می‌کند. می‌گوید: «از موقعی که من یادم می‌آید اخلاقش همین بود.

دوستان روحانی و طلبه هم زیاد داشت که خیلی وقت‌ها با او به خانه می‌آمدند و سر سفره‌مان می‌نشستند. گاهی خسته می‌شدم، ولی وقتی فکر می‌کردم ثواب دارد، چیزی نمی‌گفتم. اگر یکی دو نفر بودند خبر نمی‌کرد، ولی اگر تعداد بیشتری میهمان داشت به من زودتر می‌گفت.

اگر هم خیلی خسته بودم غذا از بیرون می‌گرفت. گاهی شب‌ها جلسات قرآن هفتگی‌شان که تمام می‌شد بدون هماهنگی با خودشان به خانه می‌آورد. معمولا چند نفری همراهش بودند. گاهی غر می‌زدم که چرا شما هر صغیر و کبیری که توی خیابان هست با خودت می‌آوری. ولی آقا به شوخی رد می‌کرد. حتی گاهی در ظرف شستن کمک می‌کرد.»

 

مهمان‌سرای آقا سید

پسرش اصرار دارد تا حتما با خانواده فرامرزیان در اصفهان تماس بگیرم تا خودشان تعریف کنند. هم خدمتی آقای یازهرا که خودش چند سالی فوت کرده، ولی ارتباطشان هنوز برقرار است.

رفاقتی که به خاطر دلسوزی آقا سید شروع می‌شود. رفاقتی که حالا دیگر ۴۰ سال از شروعش می‌گذرد. بی بی می‌گوید: «اهل برخوار اصفهان بودند. سال اول خودش آمد. بعد ازدواج کرد با خانمش آمد. بعد با فامیل‌هایشان آمدند. کم کم کل شهرشان با ما دوست و آشنا شده بودند».

هر سال سفره سید برایشان پهن است و در خانه شان به روی آن‌ها باز تا جایی که همسایه‌ها به شوخی به خانه آن‌ها می‌گویند: «مهمان‌سرای آقا سید». بعد از ۱۰ سال  با اصرار، آقاسید هم پایش به شهر آن‌ها باز می‌شود.

بی بی اعظم می‌گوید: «جلوی پای ما گوسفند کشتند. مثل یک حاجی که از مکه برگشته است. همه جمع شده بودند که امام رضایی‌ها آمدند. ارادت خاصی به امام رضا داشتند.

البته وقتی تعدادشان زیاد شد مسافرخانه می‌گرفتند و ناهار و شام گاهی می‌آمدند. یک رفیق کرمانی هم داشت که با آن‌ها هم هنوز رابطه داریم. همسایه‌های قدیمی‌مان الان من را می‌بینند، می‌گویند بی بی اعظم چه زحمت‌ها کشید و چه مهمانداری‌هایی کرد.»

 

در خانه‌مان همیشه باز بود

همه آقاسید را به دست خیرش می‌شناسند. هر کسی می‌خواهد کاری انجام بدهد یا وصلتی بکند سراغ او را می‌گیرد. بی بی می‌گوید: «هر قوم و خویش و آشنایی که می‌خواست پسر عروس و داماد کند و نداشت خرج کند مجلسش را آقا می‌گرفت.

یادم هست که دو تا از فامیل‌ها ازدواج کردند. دختر دوست داشت مجلس بگیرد، ولی پسر نداشت.  آقا گفت من هزینه‌اش را می‌دهم. گاهی وام می‌گرفت. قسط پرداخت می‌کرد، ولی دل دیگران را به دست می‌آورد».

بی بی از اعتقادی که برای بچه‌ها هم به یادگار مانده است، حرف می‌زند: «اول هر ماه خون می‌کرد. به صدقه و خون کردن خیلی اعتقاد داشت. هر ماه نماز اول ماه را که می‌خواند صدقه کنار می‌گذاشت و به نیازمندانی که می‌شناخت کمک می‌کرد».

سید آن‌قدر مهربانی دارد که اگر شب بچه‌هایش تب کنند شب را بالای سرشان بیدار بماند و پاشویه‌شان کند یا دستمال خیس روی پیشانی‌شان بگذارد. محسن پسر بزرگش که حالا دیگر به ۴۰ نزدیک می‌شود، می‌گوید: «بچه بودم. ولی می‌دانم پدرم تا می‌توانست حلال مشکلات مردم بود. در خانه ما مثل در مسجد بود. همه می‌آمدند. هر وقت حرم می‌رفت و می‌دیدیم یکی را باخودش آورده. می‌گفت بنده خداست.»

 

هر کسی کارش جایی گیر می‌کند می‌خواهد خانه‌ای بسازد یا کارش با اداره‌ای گره می‌خورد به سراغ آقای یازهرا می‌آید

لاستیک زاپاس

یک اورکت سبز می‌پوشد. کلاه سبزش همیشه سرش است. توی روضه‌اش یک عبا می‌اندازد که جای دیگر نمی‌پوشد. ۲ سال آخر عمرش  به آرزویش می‌رسد و بهانه‌ای برای حضور هر روزه در حرم پیدا می‌کند.

پایین پای حضرت در صحن آزادی برای تازه رفته‌ها دعا می‌خواند. محسن می‌گوید: «من فکر می‌کنم که همان هم خیلی به او ضربه زد. آدم دل رحمی بود که برای داغ و ناراحتی دیگران خیلی غصه می‌خورد.

خیلی دوست داشت توی حرم باشد و به همین خاطر آنجا رفته بود». محسن بیشتر از همه بچه‌ها از پدر یادش هست. می‌گوید: «خواهر آیت ا... سیستانی، زن عموی پدرم بود. حتی یک‌بار از نسبت فامیلی‌اش سوءاستفاده نکرد. حتی با اینکه خیلی دوست داشت خادم شود پیگیر پارتی بازی نشد. اصلا از این اخلاق‌ها نداشت.  بی بی حرف‌های محسن را تأیید می‌کند: «همیشه می‌گفت من لاستیک زاپاس امام حسینم. نه درس حوزه خواندم و نه کسی هستم».

 

کارگر‌های پیرمرد را می‌آورد

نامه‌های دوست و آشنا را انشا می‌کند و می‌نویسد. خط خوبی دارد. هر کسی کارش جایی گیر می‌کند می‌خواهد خانه‌ای بسازد یا کارش با اداره‌ای گره می‌خورد به سراغ آقای یازهرا می‌آید.

حتی بین  زن و شوهر‌ها واسطه می‌شود. فرقی نمی‌کند آشنا باشند یا غریبه. بی بی اعظم می‌گوید: «یکی از اقوام به من می‌گفت اگر آقا بود نمی‌گذاشت که پسرم از زنش جدا شود. برای تمام خلق کار کرد. حتی برای سربازی برادر خودم که دست و پایش معلولیت داشت تا خواف و کرمان و تهران رفت تا معافی‌اش را گرفت».

 محسن هم می‌گوید: «خودش چیزی نداشت، ولی مدام می‌خواست بار از دوش دیگران بردارد. حدود ۱۰ سال است پدرم فوت کرده، ولی یک نفر نپرسیده که چه دردی داری. ولی پدرم تا حس می‌کرد که پریشان احوالی تا ته ماجرا را در نمی‌آورد رها نمی‌کرد. حتی گاهی روح فرد خبر نداشت بدهی‌اش را صاف می‌کرد.

یک بار خودم دیدم که طرف پول می‌خواست. رفت با یکی صحبت کرد که بیاید پول توی صندوق بگذارد تا به او وام بدهند. از این کار‌ها زیاد می‌کرد. حتی وقتی بنایی داشتیم کارگر‌های پیرمرد از کار افتاده را پیدا می‌کرد.

افرادی را می‌آورد که کسی آن‌ها را سر کار نمی‌برد. حتی اگر ۲۰ تومان طی می‌کرد ۱۰ تومان بیشتر می‌داد». بی بی ادامه می‌دهد: «اعتقاد داشت که باید تا کارگر عرقش خشک نشده پولش را بدهی و بعد هم به خاطر رضایت خدا دل کارگر را به دست بیاوری».  



* این گزارش سه شنبه ۲ بهمن سال ۱۳۹۷ در شماره ۳۱۹ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44